Thursday, December 30, 2010

کمپین بدبخت هایی که می خوان مثل اروپایی ها باشن

آقای احمدی نژاد گفت:

"یقین دارم اگر یک رفراندوم در ایران برگزار شود و از مردم بپرسیم که آیا می‌خواهند مانند اروپائی‌ها شوند، 99/99 می‌گویند خیر." [+]

اگر جمعیت ایران ۷۰ میلیون باشد آنهایی که دوست دارند مثل اروپایی ها باشند بیشتر از ۷٫۰۰۰ نفر نخواهند شد. بیایید ببینیم چند نفر ایرانی دوست دارند مثل اروپایی ها باشند؟ بیایید یقین آقای احمدی نژاد (که خودش مهندس است و رقم و عدد بلد است) را به یک حقیقت همیشه زنده تبدیل کنیم و ثابت کنیم که اروپایی ها خیلی بدبخت و بیچاره اند و ما اصلا دلمان نمی خواهد مثل اروپاییهای بدخت و بیچاره و از خدا بی خبر باشیم.

برای همین اون بدبخت هایی که دلشون می خواد مثل اروپایی ها بشند برن تو این صفحه ی فیس بوک و لایک بزنن.

Tuesday, December 28, 2010

بر ایمیل ها تسلطی ندارید

وزیر اطلاعات: "ظرف مدت 24 ساعت بعد از این مصاحبه تمام ایمیل‌هایی که رد و بدل می‌شد به کد و رمز تبدیل شد ولی ظرف 48 ساعت کد و رمزها باز شد و این یک شکست سنگین برای آنها بود." [+]

وزیر اطلاعات هم مثل آقای صالحی که همینجوری آمد و گفت کرم استاکس نت پشت درهای بسته ماند (که بعد هم خودشان اعتراف کردند که اینچنین نبوده)  کیلویی می گوید کد و رمز ایمیل ها ظرف ۴۸ ساعت باز شد. اصولا در این مملکت غلو و خالی بندی کنتور ندارد.

چند تا از آشنایان و دوستان خیلی نگران بودند و از من می پرسیدند. کمی توضیح دادم خیالشان راحت شد. گفتم اینجا هم بنویسم شاید شما هم نگران شده باشید. اصولا سیستم رمز نگاری برای ایمیل دو تعریف دارد. یک تعریف اینست که شما یک رمز خصوصی نزد خودتان دارید و یک رمز عمومی هم به طرفتان می دهید که با آن ایمیلی که به شما می خواهد بزند رمزنگاری می کند و به طریق معمولی (حتی کبوتر هم می تواند برساند) به دست شما می رسد و فقط شما هستید که با داشتن رمز خصوصی می توانید بازش کنید. اصلا هم مهم نیست آی اس پی شما آن متن رمزنگاری شده را شخصا تقدیم به جناب وزیر کند. اگر از رمزنگاری چیزی بلد باشید و اصولا زحمت این کار را بخواهید بکشید (همان فتنه گرانی که جناب وزیر می گویند لابد) از سیستم PGP استفاده می کنید که طول رمز را ۱۰۲۴ بیت می گذارید و خیال خودتان را راحت می کنید برای اینکه اگر سربازان گمنام کل کامپیوترهای دنیا را هم جمع کنند رمزگشایی پیام شما به سن دنیا (۶ میلیارد سال) طول خواهد کشید چه برسد به ۴۸ ساعت. تا آن موقع  خورشید آنقدر بزرگ شده است که زمین را بلعیده است و بساط ولایت فقیه هم جمع شده است (البته اگر در کره ی دیگری شعبه نزده باشد).  نکته ی بعد اینست که این نوع رمزنگاری اصولا از یک دهم ثانیه بیشتر طول نمی کشد چه برسد به ۲۴ ساعت. جنگ جهانی دوم خیلی وقت است که تمام شده.

اما نوع دوم سیستم رمزنگاری که گوگل به صورت پیش فرض دارد اینست که راه ارتباطی شما با گوگل وقتی به ایمیلتان لاگین می کند توسط یک کلید ۱۲۸ بیتی رمزنگاری می شود. هر چی که رد و بدل می شود توسط این کلید ۱۲۸ بیتی تا سرور گوگل رمزنگاری می شود. اما بعد از آن گوگل ایمیل شما را به صورت متن معمولی به سرور شخص دریافت کننده می فرستد. اگر آن طرف هم در جیمیل باشد باز هم همه چیز رمزنگاری شده است. سرویس های دیگر نظیر یاهو از این سیستم به صورت پیش فرض استفاده نمی کنند اما خوب جناب وزیر روی سخنشان با این دسته از کاربران نبوده چون اصولا این کاربران چیزی را رمزنگاری نمی کنند که وزارت اطلاعات بخواهد ظرف ۴۸ ساعت بشکند. (مگر اینکه منظور از شکستن رمز واقعا ترجمه ی فارسی متن های انگلیسی باشد؟ بعید هم نیست واقعا از این ها که منظورشان این بوده باشد.) بنابراین اگر دو طرف گیرنده و فرستنده هر دو جیمیلی باشند کل نقل و انتقال ارتباطات رمزنگاری شده است.

خوب حالا که معلوم شد این نوع سیستم چطوری کار می کند بیایید با هم ببینیم که اصولا رمزنگاری ۱۲۸ بیتی جیمیل که مامان من هم استفاده می کند با تکنولوژی کنونی امن است یا نه. سایت بلوکریپت میزان امنیت کلید را بر حسب تحقیقات دانشگاهی (نه حرف زدن کیلویی مثل جناب وزیر) که تا کنون انجام شده مقایسه می کند و پیشنهاد می کند که تا چه سالی رمزنگاری متن شما امن خواهد بود. بیایید در آن لیست کرکره ای گزینه ی (Enter a year) را انتخاب کنیم. بیایید به جای ۴۸ ساعت ۱۰ سال دیگر را بزنیم. سال ۲۰۲۰ را بزنیم. هان؟ بدبینانه ترین تحقیق کلید ۱۰۰ بیتی را کافی می داند. خدا رو شکر. خوب بیایید بزنیم ۲۰۳۰. بدبینانه ترین تحقیق، کلید ۱۲۸ بیتی را تا سال ۲۰۳۰ امن می داند. وقتی می گوییم امن یعنی اینکه در مقابل یک اینتلیجنس ایجنسی با بودجه ی ۳۰۰ میلیون دلاری با بزرگترین سوپرکامپیوترهای بزرگ دنیا هم امن است نه با کامپیوترهای قزمیت وزارت اطلاعات. خوب چطوره سال ۲۰۴۰ را امتحان کنیم.  سربازان گمنام باید حداقل تا ۳۰ سال دیگر سماق بمکند تا بتوانند حتی فکر رمزگشایی را از همین کلید کوتاه ۱۲۸ بیتی را هم بکنند.

در این مملکت مقامات زر مفت زیاد می زنند. متاسفانه آنقدر هم اطلاعاتشان کم است که یک جوری خالی نمی بندند که کسی بهشان نخندد. خوب شما فتنه گر عزیز اگر هم فتنه ای کرده ای جای نگرانی نیست. مخصوصا شما مامان عزیز که عکس های خنده دار احمدی نژاد را برای دوستانت هر روز می فرستی. پس این چای و بیسکوییت ما چی شد؟

Monday, December 27, 2010

مملکتی که دارد به فنا می رود

بسیاری از تولیدات داخلی به دلیل رقابت محصولات خارجی کشورهای در حال توسعه نظیر چین و هند در مرز ورشکستگی هستند برای اینکه محصولات خارجی از لحاظ قیمت خیلی نزدیک به محصولات داخلی اند. برای چه؟ برای اینکه حدود ۱۰ سال است که دولت نرخ ارز را ثابت نگاه داشته است. تورم را اگر ۱۵٪ هم حساب کنیم (که خیلی بیشتر هم بوده است) نرخ واقعی ارز باید ۴ برابر نرخ کنونی اش باشد.  قیمت واقعی محصولات خارجی هم باید چهار برابر قیمت حاضرشان باشد. از آن ور با برداشته شدن یارانه ها و افزایش قیمت انرژی، بسیاری از تولید کننده های داخلی برای جبران مجبور به افزایش قیمت کالاهای خود هستند. اما خیلی از تولید کننده های داخلی هم اکنون هم برای فروش محصولات خود دچار مشکل هستند و در مرز زیان اند. محصولات خارجی اما به جایش به خاطر قیمت کم ارز، بازار را به زودی اشباع می کنند و بسیاری از تولید کننده های داخلی مجبور به تعطیلی می شوند.

عواقب تعطیلی تولید کننده های داخلی، افزایش بی کاری است. بی کارها شروع می کنند به گرفتن بیمه ی بی کاری از دولت. دولت که بیمه ی بی کاری را از همان نیروی کار تامین می کرد (۳۰ درصد کسری حقوق برای بیمه) مجبور می شود پول به بی کار پرداخت کند اما پولی در کیسه ی بیمه ی بی کاری نمی آید چون خیلی ها بی کار شده اند. دولت دو بار در واقع دارد ضرر می کند. حالا برای کسری بودجه اش مجبور است پول چاپ کند. پول چاپ کردن بدون پشتوانه منجر به تورم بیشتر می شود. تورم بیشتر موجب تعطیلی بیشتر کارخانه های داخلی می شود چون قیمت ارز همچنان ثابت است و قیمت های کالاهای خارجی باز هم ثابت می ماند اما کالاهای داخلی باز هم گرانتر می شوند. تولید کننده که تا دیروز برای این مملکت تولید شغل می کرد و گاهی هم حتی با صادراتش ارز وارد کشور می کرد، حالا باید تبدیل به یک بازرگان شود و ماهی یک بار برود چین و نقدی با کیف پول جنس بخرد و بریزد در بازار و خودش هم حجره باز کند و چرتکه بیاندازد.

عاقبت این می شود که پول نفت به صورت مستقیم تبدیل می شود به واردات کالاهای خارجی با جمعیت زیادی از مردم که کار ندارند و مشغول به دلالی و بازرگانی می شوند به همراه نابودی صنایع داخلی.

بیایید با هم این هدفمندی ۳۰۰ درصدی یک شبه را جشن بگیریم.

Thursday, December 23, 2010

تو پوچ گراترین آدم دنیا باش؛ بی هدف ترین آدم دنیا باش؛ منفی ترین آدم دنیا باش؛ آوردن یک انسان به این دنیا را جنایت و خیانت بزرگ بدان؛ همه ی اینها باش اما قسم می خورم تو هم وقتی در میانه ی شبی، آن وسط ها، زمزمه ی گرم و عاشقانه ی "یه کوچولو مثل خودت ازت می خوام" را شنیدی نفست بند می آید، سست می شوی و کاخ بلند فلسفه ات در هم فرو می ریزد.

ویلدورانت خوانی

مهاجرت دویست خاندان مکی به مدینه باعث کمبود غذا در مدینه شد. محمد این مشکل را چنان حل کرد که مردم گرسنه می کنند: به دست آوردن غذا از هرجا که شد. پس به پیروان خود فرمان داد، به رسم معمول قبایل عرب، به کاروانهایی که از حدود مدینه می گذشتند بتازند. [...] حمله به قافله ها مکرر شد و تعداد مهاجمان فزونی گرفت و بازرگانان مکه، که زندگی اقتصادیشان وابسته به امنیت کاروانها بود، متوحش شدند و درصدد انتقام از محمد و مسلمانان برآمدند. [جنگ بدر] ...

محمد که از پیروزی بدر نیرو گرفته بود، رسوم جنگ را به کار بست و به دفع مخالفان پرداخت. از جمله، زنی شاعر به نام عصما در اشعار خود بدو تعرض کرد؛ عمیر، که یک مسلمان نابینا بود، شبانه به خانه ی او رفت و در حال خواب به شمشیر سینه اش را درید. روز بعد محمد از عمیر پرسید: «آیا تو عصما را کشته ای؟» وی جواب داد: «آری ای پیامبر خدا.» پیامبر گفت: «خدا و پیامبرش را یاری کردی.» عمیر گفت: «آیا از این جهت مسئولیتی به عهده ی من است؟» پیامبر فرمود «خیر، در این مورد حتی دو گوسفند با هم درگیر نخواهند شد.»

همچنین، یکی از یهودیان به نام ابوعفک که نزدیک صد سال داشت پیامبر را هجو کرد؛ دو تن از مسلمانان او را که در حیاط خانه اش خفته بود کشتند؛ و شاعر دیگری به نام کعب ابن اشرف، که مادرش یهودی بود و در مدینه اقامت داشت، وقتی محمد را علیه یهودیان مصمم دید، از اسلام روی گردانید و قصیده ها سرود و قریش را تحریض کرد که انتقام شکست خویش را بگیرند و از زنان مسلمان سخن به میان آورد و خشم مسلمانان را برانگیخت. پیامبر فرمود کیست که شر ابن اشرف را کوتاه کند؟ روز بعد، سرشاعر را پیش پای وی انداختند.

[...] بلافاصله، محمد با سه هزار تن از مسلمانان به یهودیان بی قریظه حمله برد. چون تسلیم نشدند، اسلام میان مسلمانی و مرگ مخیرشان کرد. ششصد مرد جنگجوی آنها کشته و در بازار مدینه دفن شدند، و زنان و کودکانشان به فروش رفتند.

[...] پس از آن حمله ای به یهودیان خیبر، که در فاصله ی شش روز راه در شمال خاوری مدینه اقامت داشتند، انجام گرفت. یهودیان به سختی از خویشتن دفاع کردند و در اثنای زد و خورد ۹۳ تن از آنها کشته شدند؛ سرانجام، بقیه تسلیم شدند. به آنها اجازه داده شد در محل خود بمانند و زمین را زراعت کنند، به شرط اینکه همه ی املاکشان متعلق به مسلمانان باشد و یک نیمه از محصولات خود را به فاتحان تسلیم کنند. بدین ترتیب، این عده از جنگ ضرری ندیدند، مگر پیشوایشان کنانه و پسر عمویش که، چون قسمتی از دارایی خود را نهان کرده بودند، سرشان را از دست دادند. صفیه، یک دختر هفده ساله ی یهودی که نامزد کنانه بود، به صف زنان پیامبر در آمد.

تاریخ تمدن (عصر ایمان، بخش اول) صفحات ۲۱۵-۲۱۸ (ویراسته ی دوم، چاپ ۱۳۶۸)

Tuesday, December 21, 2010

قلعه حیوانات

اگر قلعه ی حیوانات را نخوانده اید همینجا از خواندن این نوشته صرف نظر کنید و بروید اول کتابش را بخوانید چون مطمئنا نثر نابغه ای به نام جرج اورول از وبلاگ نویس درپیت بی سوادی به اسم تزاد بهتر است.  فقط قطعه ای از اواسط اش را می خواهم به زور ویکی پیدیا و این ور آن ور برایتان نقل کنم (چون آخرین بار که خواندمش پنج سال پیش بود و کتابش را هم متاسفانه دم دست ندارم). پس از یادآوری کوتاه از آن وسط ها که شروع کنیم داستان اینگونه پیش می رود:

ناپلئون رئیس قلعه ی حیوانات است و یک خوک است.  پس ازبیرون کردن آقای جونز و انقلابی که در قلعه رخ می دهد خوک ها قلعه را می چرخانند و ناپلئون هم بعد از هزار کلک و دسیسه رئیس قلعه می شود. ناپلئون گول آقای فردریک کشاورز همسایه رامی خورد و با پول تقلبی که فردریک به ازای چوب کهنه قرار است به ناپلئون بدهد به درون قلعه نفوذ می کند و به قلعه حمله می کند و آسیاب قلعه (اقتصاد) که به تازگی با زحمت حیوانات احیا شده بود را منفجر می کند. حیوانات نهایتا با از خودگذشتگی فراوان فردریک را مجبور به فرار می کنند اما در این جنگ باکسر زخمی می شود. باکسر اسب کاری قلعه است که نماد قشر کارگر است. باکسر که شعارش "عوضش من بیشتر کار می کنم" بود به خاطر ندانمکاری های ناپلئون آنقدر مجبور می شود اضافی کار کند که یک روز از فرط خستگی از حال می رود. ناپلئون دستور می دهد یک وانت بیاید و باکسر را به بیمارستان ببرند تا از او "مراقبت بهتر شود". بنیامین که الاغ قلعه است و سواد دارد و می تواند نوشته ی روی وانت را بخواند متوجه می شود که وانت متعلق به آلفرد سیموندز، سلاخ اسب و درست کننده ی چسب، است. بنیامین و عده ای از حیوانات سعی می کنند باکسر کم جان را نجات دهند اما تلاش هایشان بی اثر می افتد. اسکوئیلر که یک خوک است و دست راست ناپلئون و رئیس پروپاگاندا است گزارش می دهد که وانت به تازگی توسط بیمارستان از آقای سیموندز خریداری شده بوده و وقت نشده بوده که نوشته های صاحب قبلی پاک شوند و لوگوی بیمارستان بر روی آن نقاشی شود. چند روز بعد هم خبر از مرگ باکسر در دست "بهترین دکترهای شهر"  می دهد. چندی پس از مرگ باکسر خبر می رسد که خوک ها ویسکی بیشتری خریده اند.

این داستان را همین جوری گفتم. اصلا سعی نکنید ربط اش دهید به کشاورزهای خائن همسایه و کلاه برداری هایی که از مملکتمان کردند و ندانمکاری های دولت که منجر به تحریم های بین المللی و نابودی اقتصادمان شده است.  قشر کارگر را به باکسر تشبیه نکنید. اقتصاد آزاد را به بیمارستان تشبیه نکنید. برداشتین یارانه ها را به آن وانت آقای سیموندز تشبیه نکنید. طبقه ی کارگر بی جان این مملکت به سلاخی نمی رود. ویسکی بیشتر خریداری نخواهد شد. همه در رفاه بهتر خواهند بود. به نفع همه خواهد بود. چرا مسائل را بی خود به همدیگر ربط می دهید؟

داد نزن بابا!

اگر نمازخوان باشم خودم ساعت می گذارم. لازم نیست از شش جهت جغرافیایی یک بد صدا سه بار در روز با تمام قدرت از خایه اش نیم ساعت درِ گوشم اَر بزند.

رونوشت به: مساجد معطر، تلویزیون گل و بلبل، رادیوی روزتون پاییزی، حسینیه های مازوخیست و بقیه اماکن متحرک و نامتحرک مثل تاکسی ها و مغازه هایی که صاحبانشان فکر می کنند فلسفه ی زندگیشان را باید در گوش همه فریاد بزنند.

مردم سالاری دینی

"رستگار مباد مردمی كه خشنودی مخلوق را در مقابل غضب خالق خريدند." - امام حسین

این را در بیلبورد بزرگی در بزرگراه چمران (اگر اشتباه نکنم) دیدم.  پیام همینجوری اش اینست که خالق اصولا با خشنودی مخلوق دچار غضب می شود. واقعا هم همینطور هست. اصولا مخلوق وقتی دارد حال می کند و از زندگی اش خشنود است دارد یک غلطی، گناهی می کند؛ گهی، چیزی می خورد. مخلوق اصولا آمده است که زجر خوردن سیبش را بکشد. یا شاید هم اصولا خالق موجود حسودی است و چشم دیدن آرامش و خشنودی مخلوق را ندارد.  چه معنی دارد که کسی دیگر به جز او خشنود باشد؟ پیام سیاسی اش هم که علت اصلی نصب چنین بیلبورد هایی است یعنی اگر ما دهانتان را سرویس می کنیم برای اینست که نمی خواهیم خالقمان عصبانی شود. در واقع یعنی گور بابای شما مردم که ناراحت می شوید. بروید غازتان را بچرانید ما کوتاه نمی آییم.

Monday, December 20, 2010

فرهنگ سازی به سبک فارسی ۱

"زن: دختر یا زنت نیستم که سرم داد می کشی!
مرد: ببخشید حواسم نبود."

نتایج اخلاقی: داد کشیدن بر سر زن یا دخترت اشکال ندارد.  دوست دخترت را هم صبر کن تا زنت شود بعدا هر چقدر خواستی داد سرش بکش. این را در یک سریال کیلویی از کُره که اسمش را هم نمی دانم شنیدم. شعور در همان حد سریال ساعت ۱۰ کانال یک هست فقط بی حجاب اند. از زمین و آسمان فرهنگ سازی می شود خدا را شکر.

وسواس ایرانی

+ برای مامان خوشگلم می خوام یه خورشت بادمجون مشتی درست کنم حال کنه هاااااا.  هی الکی سر ما منت گذاشتی بیس سال. کاری نداره. بیا. ببین چی برات درست می کنم حالا. انگشتات رو بخوری.
- باریکلا؟ چه کارها!  خوب درست کن ببینم چی کار می کنی. من نگا می کنم فقط.

[نیم ساعت بعد]

- دست هات رو نشستی هیچی نگفتم. گوشت ها رو نشستی هیچی نگفتم. پیازها را همینجور گنده گنده خورد کردی هیچی نگفتم. بادمجون ها رو نشستی بعد پوست کندن هیچی نگفتم. روغن کم زدی نمک کم زدی گفتم حالا رژیمیه هیچی نگفتم. این لیمو امانی ها رو دیگه نمی ذارم نشسته بندازی اون تو!! پسر جان تو چرا اصن تمیزی حالیت نمی شه؟ چه جوری زنده موندی تا حالا اونجا؟ عین این خارجی ها که کثافت کثافت می رن تو وان کفی میان بیرون شدی ها!
+ مامان جونم اینا همش می ره تو دیگ زود پز قربونت برم. فشار ۲ اتمسفر. دمای ۱۵۰ درجه. شستن نمی خواد دیگه اینقد؟ میکروب هم اگه باشه پخ می شن. پخ پخ. کف هم خوب چه اشکالی داره. با حوله پاک می شه دیگه.
- چرا با من بحث می کنی تو؟ اصن نمی خوام غذا درست کنی. دست نزن بینم. بیا اینور.
+ خیله خوب بابا. عصبانی می شی. می شورم خوب دیگه. الم شنگه راه میندازی واسه یه لیمو امانی.

[در حال شستن. زیر لبی]

+ پشگل که هیچی گه هم می ریختم اون تو استریل می شد. نمی فهمه که.
- چیزی گفتی؟
+ کی من؟ نه!
- فک کردم چیزی گفتی.
+ نه بابا. گفتم راس می گی باید همینجوری که می گی باشه.
- منت می ذاشتم برای اینکه اینجوری درست نمی کردم بیس سال.
+ بله.

Saturday, December 18, 2010

این جا خیلی ها در انتظارند. یکی انتظار امام زمان را می کشد. یکی انتظار آدم رویاهایش را می کشد. یکی انتظار تمام شدن خدمتش را می کشد. یکی انتظار تمام شدن درسش را می کشد. دیگری انتظار پول دار شدنش را می کشد. آن یکی انتظار درست شدن مملکتش را می کشد. آن یکی انتظار محکم شدن شغلش را می کشد. آن دیگری هم انتظار آمدن ویزایش را می کشد. در این مملکت خیلی ها با این که سالهای زیادیست که متولد شده اند زندگی را به معنای واقعی هنوز شروع نکرده اند و هنوز انتظار می کشند.

Thursday, December 16, 2010

بورژوا

پایش را کنار شومینه اش دراز می کند، پیپش را کنار لبش می گذارد، روزنامه اش را باز می کند، قاه قاه می خندد و می گوید خاک بر سرتان لیاقتتان از همین هم کمتر است. بورژوا را چه به سیاسی کاری و هزینه دادن؟ بورژوا خوب می فهمد اما فقط می خندد و سبیلش را می تابد. بورژوا را چه به آستین بالا زدن؟ چه نیازی دارد اصلا؟

Wednesday, December 15, 2010

کارد و پنیر

بابابزرگ خدا بیامرزم حدود بیست سال پیش تازه کتاب قلعه حیوانات را خوانده بود. مامان بزرگم خیلی طرفدار ج.ا. بود. از همان اول بود و تا همان آخر هم وفادار ماند. اما پدر بزرگم زود گوشی دستش آمد. بعد از خواندن این کتاب از تفریحات سالم بابابزرگم این بود که جمعه ها که مامان بزرگم می نشست پای تلویزیون که خطبه های نماز جمعه را گوش بده، وقتی نمازگزاران تکبیر می گفتند شروع می کرد صدای بـــع بــــع در آوردن و بعد از کفری شدن مامان بزرگم از ته دل قش قش می خندید. مامان بزرگم که چند وقت بعدش مرد، بابا بزرگم جمعه ها تلویزیون اش همیشه خاموش بود. بعد از مدتی هم از غصه ی تنهایی اش دق کرد. دق نکرد خالی بستم. خواستم رومانتیکش کنم. سرطان پروستات گرفت. تازه خیلی هم خوشحال بود می گفت می خوام دوباره زن بگیرم. تخمانش وفا نکردند.

Tuesday, December 14, 2010

ماموریت غیر ممکن

برکنار کردن متکی وقتی هنوز ماموریتش تمام نشده بود من را یاد پدر مادرهایی می اندازد که بچه شان را در مهمانی به زور می فرستند وسط برای مهمان ها برقصد و بعد از کمی بد رقصیدن و گند زدن به جای اینکه آبروداری کنند تا موزیک تمام شود مثل پاچه ورمالیده ها وسط موزیک جلوی همه می رینند به هیکل بچه و می گویند "بیا بشین بیا بشین چه غلطی داری می کنی؟". سکوت سخت و رقت انگیزی که بعد از این رفتار سبک در جمع حکم فرما می شود یک پیام را بین مهمانان مخابره می کند: این الاغا کین دیگه؟!

Sunday, December 12, 2010

انا المسموم too!

انا المسموم ما عندی بتریاق و لاراق                 ادر کاسا و ناولها الا یا ایها الساقی

ترجمه ی من بی سواد:

مسمومم و ندارم تریاک و پادزهری                  جام را بگردان و بدستم ده ای ساقی

حافظ مصرع دوم را قرض می کند و دیوانش را اینگونه آغاز می کند:

الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها              که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شاعر بیت اول کسی بود که به دین اسلام پایبند نبود، اهل سیاست نبود، سگ را نجس نمی دانست، شراب خوار و هوس باز بود، مجالس عیش و نوش برگزار می کرد و به جنگ با نواده ی پیامبر اسلام برخاست: یزید بن معاویه.

ولی هست

"بی ادبی نباشه ها ولی ..."
"قصد توهین ندارم ها ولی ..."
"بی احترامی نباشه ها ولی ..."
"ناراحت نشی ها ولی ..."

و منتظر بی ادبانه ترین، توهین آمیزترین، غیرمحترمانه ترین و ناراحت کننده ترین عباراتی که انتظارش را هم نداری باش.

گالیور به من گفت

آدم ها بزرگ نمی شوند. اسباب بازی هایشان بزرگ می شود، فکر می کنند خودشان هم بزرگ شده اند.

عالی! فوق العاده!

از من می پرسی

خوب کشیدم؟
خوب می زنم؟
خوب نوشتم؟
خوب می خونم؟
خوب رفتم؟

از تیررس چشمانت فرار می کنم و می گویم عالی! تو دوباره از من تایید می خواهی که واقعا هیچ نقصی نداشت و من هم دوباره می گویم بی نقص بود. به هر حال دیگر سنی از من گذشته است. دیگر می فهمم که به تو نباید هیچ وقت حقیقت را گفت. می دانم که تحمل انتقاد را نداری. اگر بگویم چرند کشیده ای، مزخرف می زنی، شر و ور می نویسی، صدا نداری یا اینکه استعداد نداری سرخ می شوی و می خندی و در لحظه از صداقتم تشکر می کنی اما بالاخره ذات مغرورت روزی بد جوری دمار از روزگارم در می آورد. حرفی که دوست داری بشنوی را بهت می گویم . عالیه. عالی بودی. هم تو خوشحال می شوی و هم من نیش نمی خورم. هر دو خوشحال خواهیم بود. چاپلوسی بهای آرامش من و توست.

Saturday, December 11, 2010

از آشنایی پولی طلب دارید و طلبتان را پس نمی آورد؟ بی خود ارزش خودتان را کم نکنید و مدام یاد آوری نکنید چون فایده ای ندارد و فقط اعصاب خودتان خرد می شود. صبر پیشه کنید عزیزان من! صبر پیشه کنید چون چنین آدمی دوباره مجبور می شود در خانه تان را بزند. آنوقت است که می توانید در را چنان محکم روی صورتش ببندید که دماغش پهن صورتش شود. پول نمی شود اما از پس گرفتن پولتان بسی لذت بخش تر است.

Friday, November 26, 2010

کابوس دولت ها

"ویکی لیکس توانسته به اندازه کل رسانه های دنیا روی هم اسناد محرمانه و طبقه بندی شده منتشر کند. این حرف را نمی زنم که بخواهم مثلا بگویم چقدر ویکی لیکس موفق بوده است. بر عکس می خواهم نشان دهم وضعیت رسانه در دنیا چقدر وخیم و بحرانی است. واقعا چطوری است که پنج نفر آدم دور هم جمع بشوند و بتوانند بیشتر از کل رسانه های دنیا اطلاعات مخفی و سرکوب شده توسط دولت ها را در این حجم و سطح به گوش مردم برسانند. واقعا شرم آور است!" - جولیان اسانژ، موسس سایت ویکی لیکس

Wednesday, November 24, 2010

خدا پیر شد

+ جبرئیل؟ دنیا چطور پیش می رود؟ خیلی وقت است که خبری نیاورده ای برایمان.
- عالی پیش میرود بارالها. بهتر از این نمیشود. نگران نباشید. استراحت کنید. نگران شدن در این وضعیت برای سلامتیتان اصلا خوب نیست.
+ اگر این سینه [اهههههههخخق اههههه خق اههههههخ خخخخ اهههه هههق] اگر این سینه ی لعنتی می گذاشت می رفتیم یک تک پا احوال پرسی انسان. دلتنگش شده ایم. انسان بی معرفت کمتر سراغی از ما می گیرد.
- بارالها خودتان هم خوب می دانید انسان دیگر بزرگ شده است. از پس مراقبت از خودش بر می آید. سرش شلوغ است و دیگر وقت نمی کند مثل آن قدیم ها. شما نباید نگرانش باشید دیگر. شما الان فقط باید به چیزهای خوب فکر کنید و استراحت کنید.
+ چه میدانم... جبرئیل؟
- جان جبرئیل.
+ فیلم تولد انسان را دوباره برایمان می گذاری ببینیم؟

[جبرئیل از کنار تخت بلند می شود و فیلم تولد انسان را از قفسه بر می دارد و می گذارد و به آرامی کنار تخت می نشیند. خدا با تبسم فیلم را نگاه می کند. داستان گل و آتش، بهشت و سیب و عشق. خدا تک خنده ای می زند و اینبار آنقدر سرفه می کند که خون می بیند. این بار فیلم به نیمه هم نرسیده. خدا از سرفه کردن خسته می شود و چشمانش را می بند و به آرامی به خوابی عمیق فرو می رود. نفسش هس هس می کند. فیلم تمام می شود. صدایی دیگر از خدا بلند نمی شود. جبرئیل چشمانش تر می شود.]

کرم های مودب

ینی من مرده ی این تخصصی و دقیق حرف زدن مسولان محترم و توضیحات قانع کننده شان هستم.

[تق تق تق]
+ بله؟
= باز کنین درو
+ شما؟
= استاکس نت هستم
+ آشغال نداریم
= آشغالی نیستم. برا تاسیسات هسته ای مزاحم شدم.
+ یه لحظه
[بابا می گه استاکس نتم. باز کنم؟ / نه بابا جان بگو در بسته است. برو پیش اربابهای غربی ات.]
+ بابامون می گن در رو باز نمی کنیم. برین پیش همون غربی ها.
= ئه

و استاکس نت پس از روبرو شدن با در بسته (در جلوی ساختمان، آنجا که همه می روند) صدای عجییبی از خودش در آورد (جیغ نازک ناشی از عصبانیت) و رفت پیش ارباب های غربی اش و هیچ سانتریفیوژی هم از کار نیافتاد به حمد الله هیچ مشکلی هم نیست.

آقای صالحی گفت که کرم اینترنتی استاکس‌نت با در بسته روبرو شد و متخصصان ایرانی جلوی آن را گرفتند.

Tuesday, November 23, 2010

جایگاه والای زن در دیدگاه امام

تلگراف امام خمینی به شاه ملعون راجع به مصوبه انجمنهای ایالتی و ولایتی، مهر ۱۳۴۱، صحیفه نور، جلد اول، صفحه ۷۸
"بسم الله الرحمن الرحيم
حضور مبارك اعليحضرت همايوني
پس از اهداي تحيت و دعا، به طوري كه در روزنامه ها منتشر است ، دولت درانجمنهاي ايالتي و ولايتي ، "اسلام " را در راي دهندگان و منتخبين شرط نكرده ؛ و به زنهاحق راي داده است . و اين امر موجب نگراني علماي اعلام و ساير طبقات مسلمين است .بر خاطر همايوني مكشوف است كه صلاح مملكت در حفظ احكام دين مبين اسلام وآرامش قلوب است . مستدعي است امر فرماييد مطالبي را كه مخالف ديانت مقدسه ومذهب رسمي مملكت است از برنامه هاي دولتي و حزبي حذف نمايند تا موجب دعاگويي ملت مسلمان شود."

آذر ۱۳۴۱، همان، جلد اول، صفحه ۱۱۸

"شما ببينيد بيست و چند سال است از اين كشف حجاب مفتضح گذشته است ؛ حساب كنيد چه كرده ايد؟ زنها را وارد كرديد در ادارات ؛ ببينيد در هر اداره اي كه وارد شدند، آن اداره فلج شد. فعلا محدود است ؛ علما مي گويند توسعه ندهيد؛ به استانها نفرستيد. زن اگروارد دستگاهي شد، اوضاع را به هم مي زند؛ مي خواهيد استقلالتان را زنها تامين كنند؟!كساني كه شما از آنها تقليد مي كنيد، دارند به آسمان مي پرند، شما به زنها ور مي رويد؟"


اسفند ۱۳۴۱، همان، صفحه ۱۴۹

"دولت [...] سر خود و مردم را گرم مي كند به امثال دخالت زنان در انتخابات ، يا اعطاي حق زنها، يا وارد نمودن نيمي از جمعيت ايران را در جامعه . و نظاير اين تعبيرات فريبنده ، كه جز بدبختي و فساد و فحشا چيز ديگري همراه ندارد."


اعلام عزای عمومی، ۲۹ اسفند ۱۳۴۱، همان، صفحه ۱۶۱

"به نام امام صادق مي خواهند احكام مقدس قرآن را از بين ببرند و تعاليم درخشان آن راريشه كن كنند. آنها در كنار شعار احترام به مقام حضرت صادق ، از تساوي حقوق زن ومرد دم مي زنند. تساوي حقوق زن و مرد يعني قرآن را زير پا گذاردن ؛ يعني مذهب جعفري را كنار زدن ؛ يعني قرآن را مهجور كردن و به جاي آن كتابهاي ضاله قرار دادن ،يعني دخترها را به سربازخانه ها كشانيدن و ساير كارهايي كه نواميس اسلام و مسلمين رابه خطر تهديد مي كند. اين تساوي حقوق زن و مرد و ملحقات آن از نظر بيست ميليون نفوس ايراني مردود،و محكوم است .[...] اين نخست وزير خبيث بيسواد از جان اين مردم چه مي خواهد؟ چرا نمي رود به دنبال كارش تا يك نفر فهميده و باسواد كه غمخوار اين ملت باشد بر سر كار آيد؟"

عکس العمل شاه:
حمله به فیضیه قم.

Monday, November 22, 2010

زیر ۱۸؟!

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
[ابروهای حضار بالا می رود. شاعر آب دهنش را قورت می دهد.]

می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
[ابروهای حضار پایین می آید. شاعر نفس راحت می کشد.]

دلدار کوشش

یه روز یه اسبی برای گرفتن کار می ره پیش رئیس یه سیرک. رئیس سیرک از اسبه می پرسه خوب آقا اسبه بلدی بپری از تو حلقه آتیش؟ اسبه می گه نه. می گه بلدی عقبکی چهار نعل بری؟ می گه نه. می گه بلدی رو دو پا راه بری؟ می گه نه. می گه خوب تو چه غلطی پس بلدی بکنی اومدی اینجا؟ اسبه می گه الاغ جان دارم باهات حرف می زنم، اسب دیدی حرف بزنه؟

حالا شبیه داستان این وبلاگستانه. به نظرم بهترین آدمهایی که می شه تو ایرانی ها پیدا کرد همین وبلاگ نویس ها و وبلاگ خوان ها هستن. واقعا آدم های گلی هستند. باشعور و مهربان و رومانتیک و بااطلاع و با سواد و همه چی. مشکل اینه که نصفی شون صبح تا شب دارن برای آدم رویایی شون شعر و داستان می گن و هی می گن کوشش کجاس یا ناله می کنن که آی رفتش نیستش دیگه آخ بوش هنوز اینجاس آخ قلبم. بعد اون نصف دیگه می رن نظر می ذارن که آره راست می گی کوشش؟ نیستش که. کاش بود همچین آدمی. آخی حیوونی کاش نمی رفت عشقت. آخی تنها شدی خیلی. منم خیلی تنهام اتفاقا. به وبلاگ من هم سر بزن. بعد جاها عوض می شه هفته بعد اونا می گن کوشش نصفه اول می رن واسه این بقیه کامنت می ذارن. آخرش هم می رن با یه ان تو مهمونی جایی آشنا می شن خودشون رو بدبخت می کنن دوباره میان وبلاگ می نویسن که عشقم رفت چی شد.

خوب بابا جان! چشاتون رو باز کنین دیگه. حالا شاید این وبلاگی ها خیلی خوشگل و سکسی و فلان نباشند اما از جنبه هایی تک هستند. درونشون زیباست. خلاق و لطیف اند. باهوش اند. شوخ طبعند. سرشون به تنشون می ارزه. چشاتون رو باز کنین شاید دلدار داره کامنت می ذاره براتون. خوب یه پیغام بدین یه ذره نخ بدین با هم دوست شین دیگه. کجا دارین دنبالش می گردین؟ پیر شدینا؟ حالا هی بگین آره ما منتظر تو بودیم بهمون بگی. شبیه آخوندای مچ میکر تلویزیون شدم.

Sunday, November 21, 2010

بند سوم کانون بلاگرها

صراحتا اعلام می کند که اصلا مهم نیست که چه کسی، چگونه، از چه طریقی و یا با جستجوی چه عبارتی به چه وبلاگی رسیده است و دارنده ی آن وبلاگ بعد از دیدن آن عبارت چه احساسی پیدا کرده است. کانون بلاگرها راه حل های دیگری نظیر "سکوت تا خوردن یک ایده ی بهتر به ذهن" را برای پر کردنِ عریضه پیشنهاد می کند.

اما در راستای نقض همین بند سوم اعلام می کنم که یک نفر با جستجوی سوال معصومانه ی "چرا ک.ی.ر بعضی ها کوچک می باشد؟" به وبلاگ این حقیر رسیده که خوب خودش جای تامل دارد (گوگل جان شما از کجا می دانی؟). به هر حال اگر اینجا را دوباره خواندی ضمن تبریک به خاطر انشای درست و رعایت قوانین نگارش ات می خواهم بگویم به همان دلیل که مغز بعضی ها کوچک می باشد یا دماغ بعضی ها دراز می باشد. چرا ندارد که عمو جان! نگران نباش خیلی مهم نیست. اگر مغزت کار کند و کار بلد باشی یک سانت هم باشد کارت راه می افتد. جانم؟‌ دوستان می گویند یک سانت شاید برای شاش هم کفاف ندهد. پنج شش سانت می نیمم است ظاهرا.

NG404 گزارش می دهد

- خوب NG404 بگو ببینم زمین خوش گذشت؟
+ بله قربان. جالب بود.
- جالب بود هان؟ خوبه خوبه. می تونی خلاصه ی گزارشت رو بخونی.
+ چشم قربان. به نام Gliese 581 مهربان. گزارش از کره ی زمین. آدمها در نگاه اول موجودات احمقی به نظر می رسند اما پشت چهره ی معمولی شان دنیایی کشف نشده است. با یک نگاه نمی شود رای معتبری صادر کرد.موجودات عجیبی اند. جمع اضدادند. خیلی خودخواه و در عین حال بسیار دل رحمند. اینکه در کدام مد هستند بسته به شرایط محیطی، شرایط فیزیکی و روانی شان تغییر می کند. خاکستری متمایل به سفید اند. گاهی اوقات ذهنشان آنقدر مشغول است که حواسشان به دور و برشان نیست. گاهی ممکن است "تنه" بزنند. معمولا نیازی به داد زدن سرشان یا حکم دادن به بی شعوری شان نیست. حواسشان زیاد پرت می شود. بعد از مدتی با هم بودن از همدیگر خسته می شوند و نیاز به زنگ تفریح دارند. بزرگترین نیروی هل دهنده شان لذت است. لذت های اساسی شان جنس مخالف، قدرت، باقی گذاشتن نسل و شکم است. از لذت های فرعی می توان به مورد تمجید واقع شدن، زیبایی، جستجو کردن و راحتی اشاره کرد. قوانین فیزیکی برایشان کافی نیست و به موجودات نامرئی اعتقاد دارند. برای گسترش قلمرو از هر فرصت و ابزاری استفاده می کنند اما موجودات محتاط و ترسویی اند. حواسشان به آینده شان نیست و مثل موریانه های فرازمینی مشغول خوردن منابع طبیعی شان و تخریب محیط زیستشان هستند. به صورت طبیعی دزدی و دروغ و کلک هم ازشان بر می آید.

- این صفات آخری که گفتی چی بودن NG404؟
+ قربان این صفات را ما نداریم. در شرح گزارش توضیح داده ام که اگر بخواهید می خوانم.
- نه نه الان فقط خلاصه ها را می خوانم.  همممم. خوبه. گزارش جالبی بود. این آدمها خیلی با ما متفاوتند NG404.
+ بله قربان. عجیبند.
- خوب کی پیشنهاد حمله می دهی؟
+ قربان پیشنهاد می کنم از همین الان راه بیافتیم.
- چه خوب. چه قدر تجهیزات جنگی لازم داریم؟
+ نیاز نداریم قربان. تا آنجا برسیم خودشان خودشان را نابود کرده اند.
- مطمئنی NG404؟
+  ۱۰۰ درصد اطمینان دارم قربان.
- مرخصی NG404. بگو NG405 بیاد تو گزارش بده.
+  قربان اممم یک موردی هست که نگفتم.
- بگو ببینم.
+  من راستش رو بخواین یک کم آنجا که بودم اممم
- چیه NG404 عاشق شدی؟
+ بله قربان.
- اشکال نداره. دستور می دم براش NG صادر کنند.
+ خیلی ممنون قربان.
- مرخصی.

[NG404 در را می بندد و مثل ملخ فرازمینی بغل زن زمینی اش می پرد و می گوید قبولت کرد. قبولت کرد.]

+ این یکی هم از دست رفت. NG هایمان در برابر زن های زمینی مقاوم نیستند. باید فکری کرد. NG405 می تونی بیای داخل.

[ادامه دارد]

Saturday, November 20, 2010

خورشت روغن بادمجون

اگه بادمجون همینجور که روغن می کشه به خودش چیزای دیگه رو هم می تونست بکشه می شد به عنوان جارو دستی ازش استفاده کرد.

دیوید نیجرفیلد

سپس در پایان این مراسم دیوید نیجرفیلد یک کانتینر اسلحه و مواد منفجره از کلاه اش بیرون آورد که با تشویق یکپارچه حضار روبرو شد. او سپس دست در جیب کتش کرد و یک کانتینر هم هروئین بیرون آورد و در هوا پخش کرد که باز هم با تشویق حضار روبرو شد.  سپس دستبند سبز نیجریه ایش را از دستش در آورد در میان جمعیت انداخت و خداحافظی کرد. حضار که مبهوت چیره دستی نیجرفیلد شده بودند با کوبیدن پا و فریاد زدن "دوباره! دوباره!" او را به روی صحنه فراخواندند که این شعبده باز تردست دوباره به روی صحنه آمد و گفت "حالا که این همه اصرار دارین بیاین اینم ۶۳ درصد کاغذ خط خطی." که این هم با تشویق شدید حضار روبرو شد. حضار سپس با همخوانی "یار دبستانی من" سالن را ترک گفتند.

همه بی تفاوتیم

حالا یکی کمتر و یکی بیشتر. مگر نه اگر قرار بود نسبت به هر گرسنگی و فقر و ظلم و ستم و جنایت و بی عدالتی که هر روز بر هر انسانی در هر گوشه ی دنیا می رود بی تفاوت نباشیم در لحظه سنگ کوب می کردیم. سنگ کوب نمی کنیم چون شیشه های دودی را بالا داده ایم (شاید به درستی هم بالا داده ایم) و هر از گاهی که دلمان هوس کرد، یا کسی به شیشه مان کوبید و یا خاطرات گذشته برایمان تازه شد یکی شان را نیمه باز می کنیم و برای لحظه ی کوتاهی برای چیزهایی که برایمان ناگهان اهمیت پیدا کرده اند باتفاوت می شویم و به دیگران هم احیانا تلنگری می زنیم که چرا بی تفاوتند و خوشحال از باتفاوت بودنمان دوباره شیشه ها را بالا می دهیم و زندگی دوباره ادامه پیدا می کند. با تفاوت بودنت بی نهایت کوچک است. با تفاوت بودنت را به رخ نکش.

Friday, November 19, 2010

بله گودر اینه!

دموکراسی واقعی نیازی به سانسور و آقا بالاسر ندارد.

در رابطه با: مشکلات بالاترین در حذف کردن لینک های ضد مذهبی و بدون مشکل بودن گودر و سایت لایک خور از همه ی این مسایل. لایک خور جان دوستت دارم به خاطر بی ادعایی ات، به خاطر مطیع بودنت، به خاطر دموکرات بودنت. حیف که قدرت رو نمی دونن!

Thursday, November 18, 2010

خیلی خوشحال بودم که پیدات نکرده بودم

فیس بوک: مکانی عجیب که در آن نه تنها کسانی که یک عمر از دستشان فرار می کردیم دوباره پیدایمان می کنند، بلکه مجبور می شویم از دوباره پیدا کردنشان هم ابراز خوشحالی کنیم.

Wednesday, November 17, 2010

مریخی نسخه ویستا

خووووووب این هم سورااااااااااااااااااااااخ کونـــــــــــــــــــــش. تموم شـــــــــــد. اوف! طولی کشید ها! خوب. فرشته ها لطفا سریع سجده رو برین که می خوایم بدیمش خط تولید.

[لازم به توضیح است که در عالم بالا سجده، مثل فوتِ آخر کوزه گری است. با این که خیلی ساده است اما خیلی هم مهم است. خدا هم مسلما خودش نمی تواند بر چیزی سجده کند چون اگر سجده کند بنا به قوانین عوالم بالا خودش تبدیل به قورباغه ی ملکوتی می شود.]

چیه؟ چتونه؟ چرا مثل بز منو بر بر نگاه می کنین؟ گفتم سجده کنین وقت نداریم دیگه. هان؟ پشگل داره توش؟ داره که داره. عوضش بهتر می گیره خودش رو. چی؟ شیشه خورده؟ لازمه اونم. من یه چیزی می دونم که شما نمی دونین. هان؟ کی؟ آدم؟ نخیر اون خیلی هم درست بود. ابلیس؟ ابلیس غلط کرد با تو اسرافیل خان! نخیرم! هیچ مشکلی هم نداشت. نپر وسط حرفم گوساله! می گم درست بود اون. باز حرف خودش رو می زنه. یه کم زیادی پیامبر فرستادیم براش فقط. هان؟ اون آخری؟ نخیر خیلی هم خوب بود. هان؟ خوب تقصیر اون جبرئیل گور به گوریه دیگه. صد بار بش گفتم های پایین نرو. حالا اصلا هر چی. آدم نابود کرده خودش رو. یه چیزی جایگزین باید بفرستیم پایین. وقت جر و بحث نیست الان. وقت اتحاد و وحدته. اسمش؟ مریخی. حالا اصلا اسمشو چی کار دارین. سجده کنین بدیمش بره پایین سریعتر. آفرین فرشتگان خوبم.

[و خدا در چشمان فرشتگانش نگاه می کند. فرشته ها سرشان را یکی یکی می اندازند پایین اما خیال ندارند کمرشان را خم کنند.]

 به قرآن مجید می دم بندازن همتون رو بیرون ها؟

[همه به جز ابلیس داخل سالن هستند.]

نمی کنین؟ به درک اسفل السافلین که نمی کنین. گور بابای همتون. اون اسرافیلتون و عزراییلتون و زهرماریتون. اصن کی گفته پشگل و شیشه خورده سجده می خواد. هیچم نمی خواد.

[ خدا شروع می کند به قالب زدن. هممممم. ظاهرا ترکیب پشگل و شیشه خورده بدون سجده هم جواب می دهد. بد نیست! بد نیست...]

بیا! به این خوبی! منت شما ها را هم نکشیدم. فتبارک الله احسن الخالقین!

 [مدل های پشگل-شیشه ای خدا یواش یواش وا می روند.]

 کدوم روح سوخته ای خندید؟! خودش بیاد بیرون!

[همه سکوت می کنند. خدا با عصبانیت دوباره قالب می زند. باز وا می روند. نیم ساعت بعد ...]

فرشته های خوبم؟ لوس بازی در نیارین دیگه؟ بخدا خسته شدم از دستتون حوصله ندارم دیگه. این یکی رو به جون خودم قول می دم هیچ مشکلی نداره اصلا. همه چیش درسته. به قرآن راست می گم. هان؟ چــــــــشم! چــــــــــشم! ابلیس جونتون رو هم می گیم بیاد تو از این به بعد. خوب شد حالا؟‌ راضی شدین؟ حالا سجده می فرمایین الحمد الله؟ هان؟ چی چیتونه؟! کسر شانه؟ حقوق فرشتگان؟ از کی تاحالا سجده کسر شان شده واسه شماها؟ دم در آوردین این چند میلیون سال؟ حقوق پیدا کردین؟  بدم پدر پدر سوختتون رو در بیارن؟ نخند! می خندی؟!

[خدا جاروی ملکوتی کهنه اش را بر می دارد و به دنبال فرشتگان دم در آورده ی حقوق آسمانی طلب کننده می افتد. ادامه دارد...]

Tuesday, November 16, 2010

بادکنک

واقعا آدم معمولی نبود کسی که به این دانشگاه می رفت. البته اگر آدم معمولی را بقال سر کوچه حساب کنیم. اما اگر معمولی بودن را به نسبت همکلاسی های آن دانشگاه حساب می کردی همه معمولی بودند. حالا یکی کمی باهوشتر بود یکی کمی خنگ تر. کسی واقعا نابغه نبود. اما بعضی ها بودند که می خواستند یک جوری نشان بدهند که نسبت به همکلاسی هایشان معمولی نیستند. این که واقعا فکر می کردند نابغه اند یا فقط دوست داشتند نابغه باشند معلوم نبود. یک جنگولک بازی ای باید در می آوردند که نشان بدهند مثل بقیه معمولی نیستند. از گرفتن کتاب های سه سال بالاتر بگیر تا ریش عجیب غریب، کس خل بازی های عجیب غریب و رفتارهای عجیب غریب. یکهو مثلا به یه جایی خیره می شد و یک ربع بعد یک مزخرف بی ربط می گفت و بعد هم مثل دیوانه ها می خندید مثلا. عجیب بودن مهم بود. بعضی ها هم خوب البته موفق بودند در باوراندن این شخصیت نابغگی خودشان به هم کلاسی های بی اعتماد به نفس دیگر.

گذشت و بالاخره همه لیسانسشان تمام شد و خیلی هایشان یک دانشگاهی جایی خارج از کشور مشغول به ادامه ی تحصیل شدند. تراژدی (و البته طنز) کل قضیه این بود که بعد از دیدن هم کلاسی های جدید، استادان جدید و دیدن دنیای واقعی و حجم کار و درک و شناخت بهتر از خودشان هیچ کس دیگر تخم نمی کرد ادای نبوغ در بیاورد. همه بادشان خوابید به نحوی. بعضی ها اینقدر سرخورده شدند که اصلا ول کردند درسشان. بقیه هم که فهمیدند کسی خیلی پهن هم بارشان نمی کند بچه های خوبی شدند و تازه آدم شدند. یعنی قابل معاشرت شدند تازه. بعضی شریفی ها را باید بگذاری ۷ سال بگذرد بروند دنیا را ببینند تا بشود تازه نگاهشان کرد. این البته دلیل نمی شود که بگویم یکی از متواضع ترین و دوست داشتنی ترین دوستانم شریفی بود. اما خوب نوابغ هم کم نبودند کلا. ای بابا.

Sunday, November 14, 2010

لابد مثل اون شبیه سازی فضاحت بار دخترهای سبز تو اون مانور کذایی ناجا تو این مانور "ضد کروز" هم می خوان یه مشت موشک آتیش بازی به جای کروز به کار ببرند. شما که کروز ندارید اصلا که آخه می خواید ضدش رو مانور بدین! انایی می خورن که...
والله گناه است. والله اون دنیا باید جواب پس بدید. اون دنیا به هر کدوم از این هنرمندها باید جواب پس بدید. زیر پل صراط پر از آلات و ادوات موسیقی با شکل ها و لوله های عجیب و غریب هست که اصلا هیچ ضمانتی نیست کدام وری بیافتید رویشان. رد هم بشید برید اون ور بخواهید خدای ناکرده دروغ بگویید دونه دونه از آلات و اعضای بدنتان دهان باز می کنند و علیهتان کنسرواتواری شهادت می دهند. نکنید. با اسپیکر لپ تاپ گوش نکنین موزیکی که این همه سرش زحمت کشیده شده. فکر اون دنیایتان باشید. اگر هم مضطر شدید اقوی اینست که فقط با اکتفا به رفع ضرورت از اسبیکر لب تاب استرباح کنید و سریعا هدفون استبعاع* کنید.

* استبعاع در باب استفعال از ریشه ی بَعَعَ است و از همان ریشه ی لاتین buy می آید.

چیو دنبال می کنن دقیقا؟

ای مردانی که دخترهای خوشگل موشگل گوگل ریدری که تا حالا یک آیتم هم شر نکردند را فالو می کنید؛ خدا قوت و خسته نباشید واقعا. فرهنگ بی جهت دنبال دخترها راه افتادن در خیابان را در گودر هم آوردید که واقعا جای تقدیر داره. فقط کاش گوگل ریدر به جای اون دکمه ی "مارک آل از رد" دکمه ی "سوت بلبلی" یا "جون" می گذاشت هر از گاهی یه دکمه ای هم فشار می دادید.

Saturday, November 13, 2010

می میرن همه برامون

[مکان: یک کلاب در پاریس
صحنه: یک بلوند قد بلند سکسی با یک گلاس شراب نیمه پر کنار پیشخوان تکیه داده. شخصیت ایرانی با اعتماد به نفس آلن دلونی و صدای آلن دلونی در حالیکه یکی از ابروهایش را بالا انداخته قدم زنان به او نزدیک می شود. تلق تلق تلق ...]
+ ببخشیـــــــد خانوم می تونم براتون شراب بگیرم؟
- نخیر! ایکبیری.
[شخصیت ایرانی پاسپورت ایرانی اش را از جیبش در میاورد و می اندازد روی پیش خوان. بلوند چشم آبی با تعجب کشور روی پاسپورت را می خواند. جمهوری  ...  اسلامی  ...  ایران! شت! شت! چه اشتباهی کرده بود. گل از گلش می شکفد. شخصیت ایرانی آن یکی ابرویش را بالا می اندازد و دوباره سوالش را تکرار می کند]
+ قرمز یا سفید خانوم محترم؟
- م م م م م م. قرمــــــــز... قرمـــــــــز لطفــــــا...
[سردار نقدی که کنار پیشخوان ایستاده بود و نظاره گر داستان بود لبخند می زند و زیر لب می گوید "می دونستم!" و لاته اش را می کشد بالا و بعد هم در کافه را به هم می کوبد و یکراست می رود ایران.]

در رابطه با:

"کافی است پاسپورت ایرانی نشان دهيد تا ببینید چقدر مردم دنيا به شما عشق و علاقه دارند" - سردار نقدی، فرمانده بسیج

خراب شه اون بلند گو

یک سایت در پیت:
فلانی در نقش ندا آقا سلطان در فیلمی با موضوع جنگ نرم بازی می کند...

عکس العمل اول عده ای از ایرانی های وب:
فاحشه! جنده! کثافت! چقدر پول گرفتی؟ فیلم پورنو بازی کن به جای این! خائن! خودفروش! ...

فحش ها تا یکی دو روز بعد ادامه دارد تا اینکه خبر کلا تکذیب می شود.

عکس العمل دوم عده ای از ایرانی های وب:
ئه؟ خوب اصلا مهم نیست. مهم این بود که ما متحد عمل کردیم تا حساب کار دستشون بیاد.

جامعه شناسی این عده از ایرانی های وب:

  • تعداد: ۱۰۰ نفر
  • قدرت صدا: ۱۰۰۰ مگاوات
  • آمال و آرزو: احترام به مردم و رسیدن به دموکراسی
  • صفات غالب: ساده بینی، ساده لوحی، گوسفند وار دنبال کردن، بی تربیتی، پررویی تا مرز نامرئی شدن سنگ پای قزوین، خودخواهی، بی آبرویی، بی چاک دهنی


مازوخیسم معنوی

لذتی پنهانی در تحقیر شدن هست که در هیچ تحسین شدنی نیست. باید کشفش کرد و لذت برد.

Friday, November 12, 2010

زندگی زیباست

داستان پیدا کردن حقیقتِ زندگی را از دو دسته شنیدم: زیبادلان و شیادها. با دسته ی اول روزمره در تماسم. می آیند می نشینند کنارم، ایده ها و داستانهایشان را با هیجان تعریف می کنند برایم. با هیجان حرف می زنند و موهای بدنشان سیخ می شود. دلم می خواهد بغلشان کنم و بگویم چقدر دوستشان دارم و چقدر خوشحالم برایشان. اصرار می کنند که تو هم می توانی و باید فلان کَسَک را ببینی. به توصیه و اصرار می روم به ملاقات دسته ی دوم. شمشیرم را می بندم به کمرم، لانچیکایم را به دوشم با سه چهارتا ستاره ی نینجایی در جیبم و می روم به ملاقات استاد بزرگ. خونین و مالین بر می گردم. ازم می پرسند خوشت آمد؟ کف کردی؟ می گویم جالب بود اما قانع نشدم. هر دو افسوس می خوریم برای همدیگر و زندگی باز هم ادامه پیدا می کند...

زمینم پاییز می کشد

دلش درد می کند و زوزه می کشد شب ها. مثل باران از رحمش برگ قرمز و زرد می ریزد. بی مقدمه خشمگین می شود و طوفان به پا می کند. لب ور می چیند و سیل جاری می کند. زمینم دوباره پریود شده است. زیبایم پریود شده دوباره...

Wednesday, November 10, 2010

سراب

آرزوها را باید گوشه ی دفتری، پشت عکسی، پشت جلد کتابی جایی نوشت و نگه داشت برای آینده. به بعضی هایشان آنقدر ذره ذره و آهسته آهسته می رسی که دیگر یادت نمی ماند روزی آرزویت بوده. وقتی بهشان می رسی بی اهمیت و بدیهی می شوند، فراموشت می شوند و جایشان را می دهند به جدیدترها. بنویس این لامصب ها را که فکر نکنی به هیچکدامشان نرسیدی.

Sunday, November 07, 2010

فلوچارت حسادت

موفقیت های دیگران را انکار می کنم تا آنجا که آنقدر عیان می شود که چاره ای جز پذیرششان ندارم. چون فقط خدایان از من بهترند موضعم را عوض می کنم و بت می کنمشان و شروع به ستایششان می کنم. انگار هیچ وقت نمی شود مثل آدم موفقیت کسی را ببینم.



تمدن؟ کدام تمدن؟

خوب در قسمت بعدی برنامه ی امشب به نظرات منطقی و غیرنژادپرستانه ی یک ایرانی متمدن در واکنش به سخنرانی نژاد پرستانه ی یک سال پیش سید حسن نصرالله گوش می دهیم:

- زر نزن عربِ پدر سگِ سوسمار خورِ شیر شتر خورِ عوضیِ آشغالِ گهِ ان. تو پ هم نمی تونی بگی اونوقت می گی ما تمدن نداریم؟

خوب این نظرات اصلا انتظار نمی رفت. بله دوستان به من اطلاع دادند که ظاهرا اشتباهی پیش آمده و سید حسن همین هم که گفته ایران تمدن عربی دارد هم ظاهرا اشتباه بوده. اصلا تمدنی دیگر نمانده. اگر هم مانده همان بهتر که اصلا چیزی نماند از این "تمدن".

Saturday, November 06, 2010

بیلم کو

واقعیت اینست که حدود ۱۸۰ سال بعد از تولد پیامبر یکی از خلفای بنی امیه کعبه را محاصره می کند و در اثر اصابت سنگی از منجنیقی، حجر الاسود خرد می شود به طوری که مجبور می شوند بعدا آن را به هم بچسبانند. حدود ۴۰۰ سال بعد عده ای از قرمطیان سنگ را کلا می دزدند و با خودشان می برند به یمن و می گذارند در تاقچه ی مسجدشان و حالش را می برند! ظاهرا سنگ حدود ۲۰ سال بعد دوباره به مکه منتقل می شود. البته اگر اصلا همان سنگ بوده باشد. داستان های دیگری هم هست که ظاهرا یک نفر کارهای بدی روی حجرالاسود کرده که گفتنش اصلا در شان این وبلاگ نیست. [+]

و البته همه انشالله درس های شیرین و البته بسیار مفید کودکی شان را به یاد دارند؛ داستان به دنیا آمدن پیامبر اسلام در سال عام الفیل. در این سال ابرهه ی احمق تصمیم می گیرد به مکه حمله کند که در میانه ی راه به دست ابابیل که پرنده هایی بودند که سنگ به دندان داشتند غافل گیر می شود. سنگ ها می خورد در ملاج ابرهه و فیل هایش و همه شان نابود می شوند. چند وقت بعد هم پیامبر به دنیا می آید لابد. جدای از احمقانه و خنده دار بودن کل داستان سوالی که می ماند اینست که در سالهای بعد چه کسی دقیقا خواب بود. ابابیل، خدا یا مسلمانان؟

قوانین احمقانه و ساده ی طبیعت

تو با شعورترین و مهربانترین آدم روی زمین هم که باشی محکوم به از دست دادنش هستی، اگر کارت را در تخت خواب بلد نباشی.

غیرعادی

"غیر عادی کسی است که شبیه من نیست."

مثلا به خدا اعتقادی ندارد و کسی را می بیند که مذهبی است. مشروب نمی خورد و کسی را می بیند که مشروب می خورد. دگرجنس گرا است و کسی را می بیند که همجنس گراست. عقل ندارد و کسی را می بیند که عقل دارد. کم می خندد و کسی را می بیند که همیشه بی مورد می خندد. از گفتن حقیقت می ترسد و کسی را می بیند که بی پروا حرف می زند. فحش لغت اول فرهنگ زبانش است و کسی را می بیند که هیچ وقت فحش نمی دهد. سیگار هم نمی کشد و کسی را می بیند که همیشه علف می کشد. با دگر جنسانش مشکل دارد و کسی را می بیند که مدام بغل دگرجنسانش است. معمولا غمگین است و یک جایی کز کرده و کسی را می بیند که مدام مهمانی است و همیشه خوشحال است. ریشش را همیشه می تراشد و کسی را می بیند که ریش های بلندی دارد. همیشه کراوات می زند و کسی را می بیند که هیپی وار زندگی می کند. ...

غیر عادی کسی است که شبیه من نیست. غیر عادی ها را باید عجیب نگاه کرد، ازشان دوری جست و بعضی وقت ها ازشان تنفر پیدا کرد. در صورت تنفر شدید هم در ذهن (یا اگر زور کافی داشت در عالم واقع) به جهنم فرستادشان. تعدادشان یا علت رفتارشان مهم نیست. تعداد امثال "من" یا علت رفتارم مهم نیست. تنها معیاری که مهم است اینست که "من" مهمترین موجود زنده در جهان است. من هم معیار است و هم قاضی و همه باید مثل من باشند.

با هم دستانمان را به آسمان بگیریم و تکرار کنیم:
هایل خودمان! غیر عادی کسی است که شبیه ما نیست.

Thursday, November 04, 2010

آفتاب آمد دلیل آفتاب

آن که چند ثانیه قبل از اوج خود ارضایی سر زده به خیالتان پا می گذارد کسی است که یک شب را باید باهاش بگذرانید. آن که چند ثانیه بعد با احساس گناه به ذهنتان دعوت می کنید کسی است که یک عمر را باید باهاش بگذرانید.

Tuesday, November 02, 2010

لحظه ای که در آینه عمیق نگاه کنم و از خود صادقانه بپرسم چرا اینقدر عوضی ام، متاسف شوم از عوضی بودنم و باور داشته باشم به تغییر، آن لحظه شاید نقطه ی عطف زندگی ام شود.
ایده آل هایم را یک به یک از دست دادم. دنیایم خاکستری شد. خاکستری می بینم و خاکستری رفتار می کنم. کسی یا چیزی برایم ارزشی ندارد. چیزی دیگر هُلم نمی دهد. جایی نمی خواهم بروم. کسی نمی خواهم بشوم. چیزی نمی خواهم بدست بیاورم. چشمانم برقی ندارد دیگر. دلم هوایی ندارد دیگر. پایم جانی ندارد دیگر. چه بر سرم آمد به یکباره؟ کی باختم من؟ من که هنوز جوانم؟
چرا اینقدر غصه می خوری عزیز دلکم؟ نگران نباش. نگاش کن چه اشکی می ریزه. دستت رو بده من. منو نگاه کن. کجا رو نگاه می کنی. آخرش چیه؟ آخر آخرش چیه؟ آخر آخر آخرش چیه؟ یه ساختمون بلند مهربون پیدا می کنی، یا یه قطارِ سنگین مهربون، یه شیشه قرص ریز مهربون، یا شایدم یه شیر گاز نامرئی مهربون. آخر آخرش این اشیای مهربون رو همیشه میشه راحت پیدا کرد. بعدش هم می ری یه راست جهنم. هممون می ریم جهنم ایشالا. دیدی؟ چقدر آسون شد؟ حالا چی شده اصلا؟

Monday, November 01, 2010

قبل از مرگ

دفترچه سیاهش را از لای کتاب هایش در آورد. با بی حوصلگی ورق زد و در آخر لیست نوشت:
سکس زیر کهکشان راه شیری

Thursday, October 28, 2010

كارپه ديم بيبى

مي خواى بفهمى زندگى كردن واقعى در حال چقدر لذت بخشه؟ يه روز را با يه آلزايمرى بگذرون. اين حرفهاي هشت من يه غاز كتابهاي بازارى را بريز دور.

Wednesday, October 27, 2010

شادی و خوشحالی مفاهیم گذرا و بی معرفتی اند. یک روز می خندی و خوشحالی ناگهان می گوید ببخشید باید بروم جایی دیگر و ثانیه بعدش پیانویی از آسمان می خورد تو فرق سرت. به جایش غم، درد، رنج، زجر، سابیدن روان، نمک رو زخم، جوهرنمک رو زخم آچار پیچ گوشتی تو زخم، سوهان تو زخم، تی.ان.تی تو زخم، اره کردن مغز و اینها مفاهیم ماندگار و بامعرفتی اند که هر چقدر هم ازشان دور شویم و تنهایشان بگذاریم و فحششان دهیم همیشه در پشت صحنه‌ی زندگی منتظرمان می مانند تا دوباره با ِآغوش باز پذیرایمان شوند.

Tuesday, October 26, 2010

کاش تو فرار کنی یه روز

وزیر علوم گفت ایران فرار مغزها ندارد. ظاهرا آن تعداد قلیلی هم که فرار کرده اند آلت خر اسب های آبی دریاچه خزر بوده اند.
اي تنها فيوريت موبايل من! من را بگا، نه زندگي ام را.

Monday, October 25, 2010

تستستروجن

یک روز دلم می خواهد دونه دونه آدمهای دنیا رو بگیرم کتک بزنم و داد بزنم چرا دست از سرم برنمی دارید چرا به درک واصل نمی شوید راحت شوم از دست همه تان. فردایش دلم می خواهد دونه دونه شان را بگیرم بغل کنم و با بغض بگویم بیایید با هم مهربان باشیم دور هم باشیم چرا آخر این همه دوری از همدیگر چرا این همه کم تحملی. هورمونهایم هم باینری شده اند.

داستان خاله زنکی امشب

دوست پسره از این‌هایی بوده که خودش رو هی لوس می کرده و قهر می کرده. یک ماه پیش دوباره قهر می کنه و تیریپ به من زنگ نزن دیگه بر می داره. دختره با این حال بهش زنگ می زنه. بر نمی داره. رو پیغامگیرش می گه "ببین من خسته شدم ها؟ نمی تونم اینجوری ها؟ این زندگی نشد واسه من ها؟" پسره ظاهرا بعدش بهش می گه خسته شده ازش و نمی خوادش دیگه اصلا. هیچی سرت رو درد نیارم. سه هفته ای می گذره و پسره زنگ می زنه می گه "عزیزم ببخشید مثل همیشه عصبانی شده بودم یه کم". دختره می گه "نه بابا بیخیال. مهم نیست اصلا". پسره میگه "خیلی دلم برات تنگ شده کجایی؟" دختره می گه آرایشگاه. پسره می گه خوشگل کن بیا پیشم بعدش. دختره می گه نمی تونم بعدش دارم می رم عقد کنم. پسره بعد از یه ربع فریز بودن و یه صفحه ارور دادن می پرسه هان؟!! با کی؟! دختره می گه "با یه مرد" و در حالیکه بهش هیستریکی می خندیده گوشی رو روش قطع می کنه. بعد از ۷ سال دوستی. دمش گرم. واقعا دمش گرم! آهان پسره ظاهرا شب و روز فقط جوینت می کشه و به زن ها فحش می ده. ها!

Sunday, October 17, 2010

یکی نیست بگه اگه قراره دست یک شکلات دزد رو از مچ قطع کنی دست توی رای دزدِ خون مردم تو شیشه کن رو کی باید قطع کنه؟ از کجا باید قطع کنه اصلا؟ از روده باید قطع بشی تو!

Saturday, October 16, 2010

بچه که بودم مامانم گذاشت منو پیش یکی پیانو یاد بگیرم. سر جلسه دوم معلمه بهم گفت بچه تو چرا زیر ناخونات اینقدر کثیفه. خیلی بهم برخورد دیگه نرفتم پیشش. الان این ویديوهای این بغل رو می بینم می گم شاید اگه اون معلمه یک کم روانشناسی کودک بلد بود همون جلسه اول نمی رید به یه بچه ۹ ساله الان پیانیست خوبی می بودم. بچه ۹ ساله که خوب دستش همیشه تو دماغشه دیگه زنیکه خر. اثر پروانه ای همینه دیگه فک کردی چیه. یه حرف مزخرف می زنه یکی ۲۰ سال بعد تو باید غصه بخوری.

حلقه‌ی قدرت

"در دین اجباری نیست. راه درست از بیراهه مشخص شده است." بقره، اوایل تشکیل حکومت اسلامی پیامبر
"ای کسانیکه ایمان آورده اید، کافرانی که نزد شمایند را بکشید. تا در شما درشتی و شدت را بیابند." توبه، آخرین سوره ی نازل شده

"در جمهوری اسلامی کمونیستها هم در بیان عقیده خود آزاد خواهند بود." - خمینی، آبان ۵۷، چند ماه قبل از تشکیل حکومت اسلامی
" در تمام موارد فوق هر کس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حکمش اعدام است. سریعا دشمنان اسلام را نابود کنید." - خمینی، تابستان ۶۷، یک سال قبل از مرگ

علاقه‌مندان بی‌استعداد

بهشت آنجاییست که منتقدان را مجبور می کنند بهتر از آن اثری که بدترین نقد را برایش گفته اند بیافرینند و خودشان توسط سازنده اش نقد شوند.

Friday, October 15, 2010

 سالهاست که هر سال می گویم امسال نه؛ سال بعد می گویم. پدرم بهترین آدمیست که به زندگی ام دیدم. باورت می شود؟ واقعا بهتر از این میشود؟ گمان نمی کنم. تا حالا بهش نگفته ام چون مطمئنم مثل احمق ها بغضم یکهو می ترکد و ار می زنم جلویش و اون هم خودش را نمی تواند نگه دارد و شروع می کند به ار زدن و مامانم هم احتمالا از آن دور و بر رد می شود و او هم ملحق می شود و همگی شروع می کنیم به ار زدن و خیلی کمدی می شود همه چی. افسوس! افسوس که خیلی پیر شده و شاید وقت زیادی باقی نمانده باشد برای دوباره به یک سال به تاخیر انداختنش. فکر می کنم این سفر دیگه وقتش است که عزمم را جزم کنم و قبل از اینکه خیلی دیر بشود بهش بگم که به داشتنش خیلی افتخار می کنم. خیلی.

Thursday, October 14, 2010

بتهوون

شنوایی اش را از دست می دهد. مثل اسبی که پایش می شکند. سمفونی های بسیاری را وقتی ناشنوا بود نوشت. سمفونی شماره ۹ اش را برای اولین بار برای مردم اجرا می کند. وقتی تمام می شود متوجه نمی شود که مردم چطور با شور و اشتیاق تشویقش می کنند. برش می گردانند تا جمعیت را ببیند. چیزی نمی شنود و گریه می کند.
[عایشه گریه کنان]
+ اسباب بازی هام کوشن؟ عروسکم کو؟
- جبرئیل برد.

Wednesday, October 13, 2010

برای یک بلاگر خوب وجود حتی یه خواننده که بتونه پای نوشته هاش افسوس بخوره و ناراحت بشه و بلرزه یا لبخند بزنه و بخنده و قهقهه بزنه کافیه. مثل مثال نقض یه دونه اش هم کافیه برای اثبات بی فایده نبودن.
رانندگی کردن رو از پدرم یاد گرفتم. یک روز که کنارم نشسته بود و من رانندگی می کردم تو سر بالایی خاموش کردم. ماشین های پشت سری شروع کردند به بوق زدن. هول کرده بودم. بوق زدنشون به افزایش توانایی ام در نیم کلاچ گرفتن کمکی نمی کرد. بابام دستی رو کشید بالا و به من گفت "ببین بابا جان هول کردی ها. هول نکن. منو نگاه کن. کجا رو نگاه می کنی؟ خوبه. اینایی که دارن پشت سرت بوق می زنن تو تصور کن یه مشت گاو و الاغن. تو کار خودت رو بکن. توجهی نکن بهشون اصلا." خیلی ریلکس تر شدم و ماشین بالاخره راه افتاد. یه کم که عرقم خشک شد دوباره گفت "راستی اون توصیه رو تنها راجع به رانندگی نگفتم ها. کلا گفتم. برای آینده ات."

عرفان

به عقب ماندگی و بی سوادی عرب بادیه نشین دیگر نیست. دنیایی دیده است. زمانی گذشته است. با هند و یونان آشنا شده است. فهمیده است که دینی که به آن ایمان دارد خیلی مسخره تر از اینست که به همان صورت اولیه اش قبولش کند. می فهمد که بهشت و حوری و جوی عسل خنده آور است. با این چرندیات دیگر نمی شود قانع اش کرد. اما تخم هایش هم آنقدر بزرگ نشده اند که بفهمد شاید از اول سر کار بوده است. به جایش می گوید شاید چون دین برای همه آمده است و مردم عادی هم که عموما خرند این ها فقط سمبل باشند و نشانه باشند و خدا اصلا منظور دیگری داشته است؟ نکند اصلا دین این نباشد؟ بنگ! با یک تیر دو نشان می زند. هم مشکل ابتدایی و عقب مانده بودن دینش را حل می کند و هم خودش را تافته ی جدا بافته می پندارد. اسمش را می گذارد عرفان و شب و روز در خلسه ی تنهاییش خماریِ دوست نامرئی اش را می کشد. تبدیل می شود به یک هروئینی تمام عیار که دیگر دنیای واقع برایش اهمیتی ندارد، به مردم عادی که وقتشان را صرف کار و کشف و تلاش می کنند می خندد چون عوامِ احمق نمی دانند که او چه سیر آفاقی می کند. کونش را بر مخدع اتاقش می گذارد و توکل می کند بر دوست. یک تکه نان را هم اگر کسی برایش نیاندازدند از گشنگی می میرد. مثل سگ ولگردی که عو عو می کند او شبانه روز هو هو می کند. دست از اعتراض می کشد و با ظلم خو می گیرد. ظواهر دنیوی چه اهمیتی دارند؟ ظالمان روزگار هم این معتاد تنبل بی خاصیت که اسم پرطرمطراق عارف را به دنبالش می کشد می پسندند. خوب هم می پسنددند. او آفاق را در می نوردد و آنها هم از پشت دیگران را. نه کسی از علت چیزی پرسش می کند نه اهمیتی می بیند که پرسشی کند. به جایش همه  شبانه روز فقط توکل می کنند. توکلت علی الله. توکلت علی الله. هو هو هو.

اگر برایتان همیشه سوال بوده است که چطور شد که تمدن اسلامی پس از ۴-۵ قرن با مغز خورد زمین و تا امروز هم زمین گیر مانده داستانش را خلاصه شنیدید.

Tuesday, October 12, 2010

آن قد الف پس چرا عین شد؟ حافظا؟

آنقدر با او بوده ای که طرز فکرش را می شناسی. طرز راه رفتنش را می شناسی. لحن صدایش را می شناسی. عاداتش را می شناسی. نقاط ضعف اش را می شناسی. نقاط قوت اش را می شناسی. همه چیزش را می شناسی. دیگر چیزی نمانده است برای کشف کردن. حتی می توانی با ضریب بالایی پیش بینی کنی تحت چه شرایطی چه عکس العملی نشان می دهد. آنوقت است که مشکلات کم کم پیش می آید. آنوقت است که ثانیه ها قبل می دانی لیوان چایی که بلند کرده است را بعد از کمی هورت کشیدن، که زمان و نحوه اش را هم اتفاقا خوب می دانی، محکم می کوبد روی میز. تق! آهی می کشی و به خودت می گویی این بار هم درست فکر می کردی. بار اول و دوم و سوم و چهارم چیزی نمی گویی. پنجم و ششم و هفتم و هشتم لبخند می زنی. هشتم و نهم برای مدتی طولانی نگاهش می کنی و لبخند می زنی. او هم لبخندت را بر می گرداند. معلوم است که بر می گرداند. او که نمی داند چه گناه بزرگی مرتکب شده. بار دهم ارتعاشات اعصابت آن روی سگ ات را بالا می آورد؛ اما اوایل رابطه است. یا شایدم سال اول و دوم است. بالاخره به زبان می آیی و می گویی عزیزم می شه لیوانت رو نکوبی رو میز؟ هر بار سه متر می پرم هوا. او هم با طعنه می گوید ببخشید عزیزم نمی دانستم اینقدر حساسی.

واقعا هم طعنه نمک زندگی است؛ نمک دریا بر زخم های کهنه ی عمیق. شاید هم واقعا تو حساسی. اما نه تو کاری می توانی بکنی و نه او که یک عمر با‌ این عادت آزاردهنده ی کوچک اش زندگی کرده است. معلوم است که نمی توانی از سرش بیاندازی. معلوم است که هر چقدر هم تلاش کند بالاخره باز هم دفعه ی بعد یادش می رود و دوباره لیوان را می کوبد بر روی میز. این عاداتی که اعصابت را مرتعش می کنند یکی دو تا نیستند. معمولا زیاد هستند. همه شان هم مانند مثال لیوان بی اهمیت به نظر نمی رسند. بعضی هایشان خیلی موثرتر و بزرگترند. شاید مثلا وقتی یک چیزی اش را گم می کند تا پیدایش نکند و تا خانه را روی سرت خراب نکند دست از سر کچلت بر نمی دارد. حتی اگر دو ساعت دیر شده باشد و یک عالم آدم منتظر باشند و اهمیتی نداشته باشد و فردا هم بشود پیدایش کرد و حالا اصلا خودت یادش انداخته ای و چرا اینقدر بی منطق رفتار می کند و الخ. آنقدر عصبانی می شود که شروع می کند به گریه کردن. این هم شاید خیلی مهم نباشد. گاهی پیش می آید دیگر. اما مثلا تو مطمئنی که الان است که مثل همیشه ریلکس بودنت تعبیر به بی اهمیت دانستن موضوع شود. این که هیچ چیز برایت اهمیت ندارد و اصلا او برایت اهمیتی ندارد. در این موقع تو آدم او نیستی، نبوده ای و او همه ی عمرش اشتباه می کرده. این ها را با ضریب ۹۹ درصد می توانی هر دفعه پیش بینی کنی. فقط بار اول و شاید دوم خنده دار باشد. یا شاید سال اول یا دوم. یا مثلا می دانی که با احتمال خیلی بالایی حرف زدنت با یک دختر دیگر در یک مهمانی منجر به برانگیختن حسادت اش می شود و شروع می کند به اذیت کردنت. آنقدر کرم می ریزد که اعصابت به هم می ریزد و الم شنگه ای راه می افتد.

این پیش بینی پذیر بودن او و متقابلا پیش بینی پذیر بودن تو برای او تحمل ها را پایین می آورد. اعصاب ها را کاهش می دهد. به جایش تیک های چشم را افزایش می دهد و شیب ابروها را تند تر می کند. قبل از اینکه اصلا مساله ای پیش آید، ثانیه ها، ساعت ها، یا شایدم روزها قبل در ذهنتان دعوای مفصل تمام عیاری کلید خورده است. در ذهنت همه چیز را با تمام جزئیاتشان پیش بینی کرده ای و مشغول به بازی در دعوا و جر و بحثی هستی که چند ثانیه بعد در عالم واقع تازه کلید می خورد. مثل اینست که یک فیلم اکشن را بزنی وسط اش. قهرمان فیلم مدت هاست در حال بزن بزن بوده است. آخر فیلم نزدیک است. ضد قهرمان تازه شروع به بازی می کند که مطمئن می شوی فیلم امشب را درست گذاشته بودی. یکباره کنترلت را از دست می دهی و آخرش را نشانش می دهی و خالی می کنی خودت را و او هم هاج و واج تو را نگاه می کند. و البته که شما پیغمبر نیستید و شبیه همین مسائل در ذهن او هم مدت هاست که در حال سابیدن بوده است. او هم شما را خوب می شناسد و می داند و پیش بینی می کند. مثل خروس جنگی می افتید به هم. هر کسی که آشنا نباشد و پیشینه تان را نداند صد درصد حکم می دهد به دیوانه و روانی بودن جفتتان. اما تویی می دانی دیوانه نیستید. فقط در مرز دیوانگی هستید. تکرار و تکرار و تکرار و تکرار عادات اعصاب خورد کن مانند دِرِلِ دستی مغز جفتتان را سوراخ کرده است و یکباره به بدجایی می خورد. و دفعه های بعد هم مستقیم می خورد به همانجا که باید بخورد.

چاره اش چیست؟ از بین بردن همه ی خاطرات گذشته و پیشینه های بد ذهنی و شروع از نو. والسلام گفتن و عوض کردن آدمتان یا کوبیدن محکم مغز جفتتان به هم طوری که حافظه تان پاک شود و دوباره عاشق شوید. تا دوباره قدِ همه دلبران عالم پیش قدِ الفش نون شود. یا شایدم زشت تر. عین.

Monday, October 11, 2010

سوسک ها هم خسته می شوند

بعد از ظهر گرم تابستان بود. یه سوسک آمده بود روی سنگفرش خیابان. از این سوسک هایی که در کارتون هاچ زنبور عسل می دیدی. خیکی خپل هایی که خاک را گلوله می کنند. تکان هم نمی خورد. تا دیدمش گفتم ئــــــه از اینـــــــــــــا. دورش جمع شدیم و با تعجب نگاهش می کردیم. کنجکاو شدم ببینم زنده است یا نه. یکی دوبار کنارش پا کوبیدم ببینم حرکت می کند یا نه. بهم گفت "نکنش نکنش. خسته است. گرم بوده. خسته شده." اینقدر با احساس و غم انگیز گفت که شرم زده شدم. از هیکلم خجالت کشیدم. معمولا هم دخترها هستند که این جور مواقع آدم را شرمگین می کنند. پسرها که معمولا خودشان هم ملحق می شوند به کرم ریختن.

چند وقتیست حساس تر شده ام به حیوانات دور و برم. اگر بی تفاوت هستید نسبت به حیوانات و حشرات دور و برتان امتحان کنید یک بار و توجه کنید بهشان. بعد از مدتی کم کم میل عجیبی در دوست داشتن حیوانات و حشرات پیدا می کنید. بعد از مدتی احساس می کنید که خیلی خیلی دوستشان دارید. البته آدم عجیبی هم می شوید در نظر دیگران. مثلا عنکبوت حمام را کاریش ندارید و هر روز هم سراغش را می گیرید. بعد دیگران فکر می کنند آدم کثیفی هستید یا اینکه خیلی تنهایید و به خانه تان کسی سر نمی زند. اهمیتی ندارد دیگران چه فکر می کنند. هر چه می خواهند فکر کنند. من و تو راز همدیگر را می دانیم.

توهین

مورد اهانت واقع شدن از دو حال خارج نیست: یا کسی واقعیتی را بدون زوایدش جلوی چشمت گذاشته است و تو هم به خاطر تعصب یا عقده های عمیقِ درون ات دردت گرفته است، و یا اینکه او مریض است و دروغ و خلاف واقع می گوید. در هر دو حال به جای کوبیدن مشت در دهانش بهترین کار فکر کردن است. اگر واقعیتی را بیان کرده است سعی کنی تعصب هایت را از بین ببری و عقده های درونت را باز کنی و اگر دروغ می گوید تحملت را بالا ببری و نادیده بگیریش تا بیشتر حرص بخورد. ناراحت شدن و از دست دادن کنترل در هر دوصورت عبث و بیهوده است و نشانه ی باختن است. در حالت اول به خودت باخته ای و در حالت دوم به آنکه اهانت کرده است به تو.

ما آمده ایم که اعدام شما را تامین کنیم.

- ۸ نفر در کرمان اعدام شدند.
+ ئه؟! چرا؟!
- هیچی. قاچاقچی بودن.
+ ئه؟! خوب دادگاه چی بود کجا بود؟
- نه دادگاه تشکیل شد حکم هم دادن و همه چی درست بود.
+ اگه مطمئنی که خوب ...
- ۳ نفر در زاهدان کشته شدند.
+ ئه! این واسه چی؟
- شرور بودن. تو درگیری کشته شدن.
+ درگیری کشته شدن؟
- آره. تیر خورد تو سرشون.
+ اگه مطمئنی که خوب ...
- ۳ نفر در لرستان اعدام شدند.
+ قاچاقچی دیگه؟
- آره بابا. هروئین.
+ ۴ نفر در زنجان اعدام شدند.
- [سکوت]

Sunday, October 10, 2010

مادر زبان مادری

سرمست و مغرور از این که تایپ فارسی ام اینقدر خوب و روان است دارم چت می کنم باهاش. منتظرم یک ای والله مشتی بگه بهم و من هم بگم کاری نداره تو هم یه کم سعی کنی راه میوفته تایپ فارسی ات. می گه:

farsi base chi minevisi to chera rasti?! in khazzz bazia chie jadidan dar miari to az khodet? in kuni gari ha chie? meses adam pinglish benevis. javad!

Saturday, October 09, 2010

به اعتقادات دیگران احترام بگذاریم

خیلی از اوقات که بحث مذهب می شود و از اعتقادات مذهبی یک نفر ایراد می گیرم دهانم را می بندند که "به اعتقادات دیگران باید احترام گذاشت. به هر حال هر کسی مقدساتی دارد."

در فیلم پیانیست یک صحنه ایست که یک افسر نازی جهودها را به خط می کند و از سر خط می رود ته خط و هر از گاهی یکیشان را می کشد بیرون. پیر، علیل، لاغر الخ. می گوید بخوابید روی زمین. یک گلوله در مغزشان یکی یکی خالی می کند. یکی از آن ها که شانس آورده بود و بیرون نکشیده بودنش تا برود در کمپ کار کند کنجکاوی اش گل می کند و با ترس و لرز می پرسد ما را کجا می برید؟ افسر نازی رو می کنه بهش و بدون اینکه یک کلمه حرفی بزنه یک گلوله هم تو سر آن زن خالی می کند.

مذهب برای من عین همان افسر نازی است. تو! تو مسلمان نیستی؟ جهنم! تو‌! تو هم جنس‌بازی؟ بکنینش تو گونی بیندازینش از کوه پایین! تو! تو به شوهرت ندادی امشب؟ بزنینش! شما دوتا! زنای محصنه؟ اینقدر سنگ بزنین تو سرشون تا بمیرن. تو! تو تصمیم گرفتی مذهبت رو عوض کنی؟‌ دارش بزنین! تو! تو که کنجکاویت گل کرده و هی سوال می پرسی! کافر! جهنم! تو! تو پدر و مادرت خارج از ازدواج بچه دار شده اند؟ حرامزاده! بمیری الهی!

خوب من به چی تو احترام بگذارم آخه. اگر زور دست تو باشد و من هم در آن صفِ مرگ باشم احترام می گذارم. مجبورم که احترام بگذارم. اگر نباشم خوب نمی گذارم. یک استامبولی پشگل می گذارم بر روی این مقدسات.

ایرانیوم

غفلت می کنید و می چینند بالتان را. همانطور که اعتماد به نفس کبوتر را می چینند،  بعضی از این مردان.

Friday, October 08, 2010

سیاستمدار خوب سیاستمدار مرده است

 فرقی نمی کند آمریکا باشد سوییس باشد یا ایران،‌ آن کسی که آن همه رقیب را توانسته کنار بزند و برسد آن بالا حاضر است همه مان را از دم تیغ بگذراند. گول حرف های خوشگلشان را نخور. همه شان یک گهند.
هیچ چیز بالاتر از مرام نیست؛ حتی حقیقت.
هیچ چیز بالاتر از حقیقت نیست؛ حتی مرام.
بچه ها را دوست داریم چون خنگند. معصومند؟ معصومیت کدام است. معصومند چون در یک کلام فقط خنگ اند. یک جایی هم آن وسط مسط ها کد گذاری شده ایم که برای خنگ های کوچولو دلمان ضعف برود. لابد مبادا از یادمان بروند و از گشنگی بمیرند؛ از همان جنس دل ضعفه رفتن برای بچه گربه های خنگی که دنبال لیزر خوشان را به در و دیوار می کوبند. اگر نوزادی موقعیکه خودتان را بین دستهایتان قایم می کنید و یک دفعه صورتتان را نشانش می دهید به جای قش قش خندیدن نگاه عجیبی تحویلتان می داد و آخر سر حوصله اش سر می رفت و می گفت "خرس گنده این مسخره بازی ها چیه در میاری پاشو برو ردِ کارت دارم راجع به تقابل آتوریته و حقوق کودک فکر می کنم" باز هم دلتان برایش ضعف می رفت؟ احتمالا شیشه ی شیرش را هم یک مدتی سرد تحویلش می دادید تا حساب کار دستش بیاید و بفهمد آتوریته چیست و حقوق کودک کجاست. خنگند.

Thursday, October 07, 2010

هزار سال بعد در یک برنامه ی تلویزیونی [؟] حین خاراندنِ مداوم ریش های گردنش:

الان را نگاه نکنید که سفینه ی فضایی ساخته اند و رفته اند کهکشانِ چی چی و مَدا / آندرومِدا حاج آقا. رفته اند آندرومدا. / حالا اصلا هر جا. توفیری در اصل مطلب نمی کند. اینها تا چند صد سال بعد از ظهور اسلام وحشی بودند و هنوز حمام هم نداشتند. لذا ما باید افتخار کنیم که...

Wednesday, October 06, 2010

تئوری های جالب را همه قبلا ارائه کرده اند. حرف های جالب را همه قبلا گفته اند. هنرهای جالب را همه قبلا آفریده اند. کارهای جالب را همه قبلا کرده اند. آدمهای جالب یا خودکشی کرده اند یا عمرشان را داده اند به آدمهای تکراریِ بی خودِ پرمدعایی که نه چیز جالبی کشف می کنند، نه حرف جالبی می گویند و نه هنر جالبی دارند. دیر به دنیا آمده ام یا پیر شده ام را نمی دانم اما هر دو حال آنقدر تاسف آور است که یک شیشه ی دیگر می طلبد.
مهران مدیری آدم فرصت طلبه. مینیمال نویسی در حال به ابتذال کشیدن وبلاگستانه. ایرانی سطحی و کتاب نخوانه. دنیا در حال ریختن بر سرمانه. اما یه چند تا وبلاگ نویس به تعداد انگشتان دست هستند که خیلی خوب هستند. کتاب خوان هستند. خدا رو شکر. مثل مسیح که گناهان تمام دنیا را به دوشش کشید این چند تا وبلاگ نویس هم جور همه ی ایرانی های بی سواد و سطحی و فرصت طلب را می کشند. خدا نگهشان داره.

Monday, October 04, 2010

در مملکتی که از بوق تلویزیون ارتجاعی و در و دیوار دانشگاهش، که دیگر بیشتر شبیه مسجد و بهشت زهرا شده است، از حجاب و غیرت حرف می زنند و آزاد گذاشتن زن را نتیجه ی سیب زمینی بودن مرد می داند وظیفه ی من و تو خیلی خطیر و مهم است. در کشورهای پیشرفته این مسایل را در سریال های تلویزیونی شبانه شان به مردمشان آموزش می دهند؛ بخوانید در دهان مردم هر شب می چکانند تا یاد بگیرند. تلویزیون و دولت لعنتی ما متاسفانه نه تنها رفتارهای درست اجتماعی را آموزش نمی دهد غلط هم هر شب به خورد مردم می دهد. فقط خودمان درست فکر کنیم و عمل کنیم کافی نیست. وظیفه ی من و تو است که تا می توانیم این کج اندیشی ها در دیگران را هم اصلاح کنیم. حداقل جرقه ای از شک در دیگران بوجود بیاوریم. با صحبت کردن با دوست و آشنا. تو تاکسی و مهمونی و کافی شاپ فرق نمی کند.

باید روشنشان کنیم که خواهر و مادر و زن یا آنچه از آن به ناموس نام می برند انسان های مجزایی اند که حقوق مجزایی هم دارند. صرف اینکه ما مردیم و جفتمان از یک جا بیرون آمده ایم یا یکی ما را زاییده است و یا تصمیم گرفته ایم با یکی زندگی کنیم ما را محق نمی کند که تعیین تکلیف برایشان بکنیم. بازخواست کنیم این چیه پوشیدی، کجا بودی، با کی بودی، چرا بودی. باید یادشان بدهیم که این سوالها به آنها اساسا هیچ ربطی ندارد. این سیب زمینی بودن نیست خودخواه نبودن است. باید روشن شان کنیم که غیرت داشتن یعنی دوست داشتن. اگر غیرت داری برو خشتک آن شوهری یا دوست پسری که دست روی خواهرت بلند کرد را بر سرش بکش نه اینکه محکومش کنی به تمکین یا دست بر رویش بلند کنی که چرا یک آدم دیگر را دوست دارد. بهشان باید بگوییم مگر نه اینست که خواهرت را دوست داری؟ پس چرا نمی گذاری آن طوری که خوشحال تر است باشد؟ مگر نه اینست که مادرت را دوست داری؟ چرا نمی گذاری با آدمی جدید آشنا شود و از تنهایی در آید؟ باید این جرقه را در ذهنشان بزنیم تا علت اینکه رگ گردنشان قلمبه می شود را بفهمند. باید بفهمانیم به آنها که علتش خودخواهیشان است نه دوست داشتنشان. باید بهشان یاد بدهیم که رفتارمان باید همیشه در جهت خوشحالی اطرافیانمان باشد نه محدود کردن و اذیت کردنشان. حق نداری به زنت هم بگویی چطوری بپوشد یا کجا برود و کجا نرود. باید یاد بدهیم به دیگران که لغت ناموس را از فرهنگ زبانشان خارج کنند و قیم دیگران نباشند. سپر بلا باشند نه بلا. خوشحالی بیاورند نه دردسر و غم. بهشان باید بگوییم اگر حتی زنت هم خیانت کرد بهت حق نداری دست بر رویش بلند کنی. تنها کاری که می توانی بکنی اینست که در را بکوبی بهم و بروی بیرون و دیگر آن خانه نیایی.

شاید خنده آور باشد گفتن این حرف ها اما وظیفه ی من و توست که با گفتن این بدیهیات به دیگران این بیماری غیرت و ناموس بازی که مثل طاعون بر روابط اجتماعی این مملکت افتاده است را ریشه کن کنیم. این ظلمی که هر لحظه به زن در این مملکت می شود را بخشکانیم. اگر تویی که خودت مردی و اعتقاد داری به این حرف ها به مرد دیگری بگویی خیلی اثرش بیشتر خواهد بود. آستین ها را بزن بالا و درست و حسابی بنشین با آن دوستت که پایش را از گلیمش بیشتر دراز می کند و برای یک انسان دیگر تعیین تکلیف می کند صحبت کن. روشنش کن؛  از حق دفاع کن. بنشانش بر سر جایش.

Sunday, October 03, 2010

چقدر خوب می شد اینطوری می شد

رو داشبورد تاکسی:
مسافر محترم! باکرگی تو نشانه ی بی عرضگی و بی تجربگی توست.

یا مثلا:
+ چرا چیه چرا یهو دست کشیدی؟
- باکره ای؟
+ فهمیدی؟ به خدا نیستم. این خون، این هیچی نیست. پریود شدم الان. من به خدا خیلی طرفدار داشتم. خیلی دوست پسر داشتم. همه می خواستن با من بخوابن. کجا می ری؟ نرو تو رو خدا. ای خداااااااااااااااااا. [زن خودش را روی زمین می اندازد و مدام می گوید بدبخت شدم. بدبخت شدم....]
می خواین یه کم وقت بکشین؟ می دونم که خیلی می خواین. برین تو این سایته: kick ass . یه دکمه داره اونو بگیرین بکشین تو قسمت بوکمارکتون. بعد برین تو سایت آقاینا (از این جهت که باز هم هست می گم). بعد رو اون دکمه ای که کشیدین تو بوکمارکتون کلیک کنین یه مثلث میاد. اینور اونور برین با دکمه های کی برد. اسپیس هم بزنین شلیک می کنه.
"آمریکا دوست یا دشمن دایم ندارد؛ فقط منافع دارد." -- هنری کیسنجر
ایران منافع ندارد؛ فقط دوست یا دشمن دایم دارد.

رونوشت به دفتر آقا.

Saturday, October 02, 2010

+ نمی دونم آخه یه مرد دیگه باید چی کار بکنه که شب که خسته و کوفته میاد خونه زنش بهش بگه مرسی عزیزم تو به من داری توجه می کنی. بره براش شکار شیر توجه کافی می شه؟
-  گمان نمی کنم. آن موقع ها هم که پدران غار نشینمان شکار شیر و پلنگ می رفتند هم این مشکل وجود داشته.
شوک آورترین مقطع زندگی هنگامی بود که عمیقا دریافتم من هم مثل میلیونها آدم دیگر معمولی و پیش پا افتاده ام. برق از چشمانم رفت. گامهایم کندتر شد. نفسم سطحی تر شد. قلبم آهسته تر زد. بدبختانه بعد از آن حتی به شکل رقت آوری معمولی تر شدم.
ایمان بیاورید که طبیعت بر اساس احتمالات می چرخد. بگذارید کلاه ترمودینامیک ام را پیدا کنم. خوب بگذارید برایتان توضیح دهم. مثلا اگر یک جعبه ای پر از هوا داشته باشید یکی از حالات هم می تواند این باشد که تمام هوا در نصفی از این جعبه جمع شود و نصف دیگر فقط دو سه تا مولکول بماند. یا اصلا هیچ چیز نماند. اگر خیلی صبر کنید شاید اتفاق بیافتد. البته خیلی احتمالش پایین است و باید خیلی خیلی صبر کنید اما به هر حال امکانش هست. اگر باور ندارید تصور کنید که چهل سال پیش از شما می پرسیدند احتمال اینکه چهل سال بعد نصف این جعبه ای که ممکلت مان است یک روضه خوان و یک عمله در نقش رهبر و رییس جمهور باشند و بقیه مردم در آنور جعبه هیچ کاره باشند چقدر است. خیلی پایین بود اما به هر حال اتفاق افتاد. دیدید حالا؟ به احتمالات ایمان آوردید؟
از علایم دیگر این رفتار شایع در بین مجردها، کوریِ انتخابی نظیر برگرداندن ظرف های خالی مواد غذایی به یخچال است که در واقع به صورت ناخداگاه از همان کون گشادی افراطی نظیر انتخاب نوع شام یا ناهار بر حسب نزدیکی و در دسترس بودن مواد غذایی در طبقه های یخچال سرچشمه می گیرد.

سو استفاده

عزیزم ممنونم از اینکه هر از گاهی سر می زنی بهم. نه به خاطر دیدن تنها دوستِ زنِ شادی آورِ زندگی ام؛ به خاطر جمع و جور کردن طویله ای که درش غلت می زنم.
داستان من در دفتر کارم شبیه آن پسر سیزده چهارده ساله ی پشتِ لب سبز شده ی مودبی است که در اتاق یک مشت بچه ی پنج شش ساله ی تخس که فهمیده اند جذبه ای ندارد و دستی رویشان بلند نمی کند گیر افتاده است و هی از این ور و آنور وشگونش می گیرند و انگولکش می کنند و می خندند. کاری شان هم نمی شود کرد.

Friday, October 01, 2010

پوکر خدایان

کلیدِ دنیا بهایی بود که خدا بر سر لجبازی اش در گرفتن بلوفِ شیطان پرداخت.
آدمهایی همیشه هستند که معتقدند اختیار دارند و عنان زندگیشان به دستشان است. مخصوصا مذهبی هایشان. می گویند مثلا این لیوان اینجاست من اختیار دارم و از اینجا برش می دارم و می گذارم آن ور؛ دیدی چقدر اختیار دارم؟ به این آدمها باید خندید. به سادگیشان. آنقدر باید خندید که از روی اجبار عصبی شوند و چند تا فحش آبدار حواله ات کنند. بعد هم باید سکوت کرد و جوابشان را نداد و به نادانیشان قبطه خورد تا بیشتر از روی اجبار عصبانی شوند. واقعا هم اختیارمان در همین قد و قواره است. جابجا کردن یک لیوان یا شایدم یک قاشق. مگر نه چه کسی از ما پرسید دوست داری کجا به دنیا بیایی؟ دوست داری به دنیا بیایی اصلا؟ دوست داری پدر و مادرت که باشند؟ دوست داری هوشت چه قدر باشد؟ دوست داری قیافه ات چه جوری باشد؟ دوست داری رنگ پوستت چه باشد؟ دوست داری چه زمانی به دنیا می آمدی؟ دوست داری در محل زندگی ات جنگ شود؟ دوست داری پدر و مادرت چقدر پول داشته باشند؟ دوست داری موقع مصاحبه های کاری دست هایت بلرزد و عرق بریزی؟ دوست داری زود جوش بیاوری یا صبر ایوب داشته باشی؟ دوست داری قدت ۱۵۰ سانت باشد یا ۱۸۰؟ دوست داری موهایت سن۳۰ سالگی بریزند؟ دوست داری مرد باشی یا زن؟ دوست داری همجنس گرا باشی یا نه؟ دوست داری پدر و مادرت زود بمیرند؟ دوست داری زلزله شود و نصفی از خانواده ات زیر آوار بمیرند؟ دوست داری مسوولیت بزرگ کردن خواهر و برادرت به دوشت باشد؟ دوست داری کور باشی؟ دوست داری پدر و مادرت مذهبی باشند؟ دوست داری کر باشی؟ دوست داری استعداد موسیقی داشته باشی؟ دوست داری سرطان بگیری؟ دوست داری برای آپاندیس بری اتاق عمل و جراح ناگهانی بزند روده ات را پاره کند و آخرش هم زیر عمل بمیری؟ دوست داری کسی بهت تجاوز کند؟ دوست داری امروز وقتی تصادفی کلیدت را در دفترت جا گذاشته ای و نمی توانی به خانه ات بری و مجبوری قطار بگیری به شهری که دوستی قدیمی داری و در قطار دختری را ملاقات می کنی که در آینده به صورت کاملا اختیاری مادر بچه هایت می شوند کم خونی داشته باشد؟ حالا تو لیوان رو جابجا کن. بگذار اینور. دوباره بگذار آنور. آن را هم جابجا نمی کردی اگر کسی مجبورت نمی کرد به اثبات اختیار داشتنت...

Thursday, September 30, 2010

- دالـــــــی؟
+  برو اعصاب ندارم امروز.
- می خوای  یه کم برام بخونی؟
+ حوصلتو ندارم بابا.  چخه چخه!
- یه کم برام بخون؟ به نام پروردگارت بخون برام؟
+ الـــــــــــــــــله اکبـــــــــر!
- نخونی فشار می دم ها؟
+ حســـــــــــــــن؟ بابا اون قرصا رو زودی بیار قاطی دارم می کنم دوباره فک کنم.

Tuesday, September 28, 2010

من نمی دانم.... آهان حالا می دانم.

 - سهراب آقا؟
+ که هستی که به سراغ من آمده ای این وقتِ تنهایی؟
-  اصغرم آقا.
[سهراب نرم و آهسته می آید دم در]
- سلام آقا. بابامون خیلی سلام رسوندن [ققققققااااااقققققااااا] گفتن دو روز پیش این کرکس رو  [ققققققااااااااقااااااا] دِ بتمرگ کرکس. ببخشید. به جای کفتر خریدن بعد گفتن که چشماشون رو از بس شستن این دو روز خسته شدن. شما خودتون بی زحمت چند روز خونتون نگهش دارین بعد اگه خواستین شعر هم بگین براش.

Monday, September 27, 2010

این عشق هم مثل تیغ ریش تراشی اولش نرم و خوب می بُرید. کند شده است لعنتی. بدجوری خونین و مالینم می کند هر بار.

هنده. آره.

ابتدا تو را نادیده می گیرند. سپس بهت می خندند. بعد با تو می جنگند. بعد خ.خ.خ.خ.ارت رو می گان و می بازی. تا تو باشی گاندی بازی در نیاری اینجا واسه لات های این محل.

Sunday, September 26, 2010

دنیایی بدون تو

خواب عجیبی بود. خواب دیدم که یک برنامه ام. برنامه ی یک ماتریس بزرگ که به دست خامنه ای نوشته شده. ایجنت اسمیت اش جنتی است، ایجنت جونز اش مصباح است، ایجنت براون اش احمدی نژاد. بهم گفته بودند جنتی را که دیدی فقط فرار کن. یک بار وارد سیستم شدم تا زهرا رهنورد را ببینم. بیسکوییت برایم درست کرده بود. موقع برگشتن لو رفتم. جنتی بود. فرار کردم به سمت اولین باجه ی تلفن. قیـــــــــژ ویــــــــژ. دوباره قیــــــــژ ویــــــــــژ. اینترنت آنقدر کند بود که مجبور شدم باهاش روبرو بشم. پیرکی عجب کنگ فویی بلد بود. هر چی می زدم جاخالی می داد. نمی مرد. یادم آمد که قبلش موسوی بهم یک کد تقلب یاد داده بود. بلند داد زدم "حمله ی ددمنشانه". جنتی برای ۵ ثانیه قفل کرد و من هی زدم تو چش و چالش. اما دوباره شروع کرد به مشت زدن و من باید دوباره کد تقلب را می گفتم. خیلی زدمش. جونش تمام شد و مرد بالاخره. وقتی مرد تبدیل شد به یک موش گنده ی صحرایی. مصباح و احمدی نژاد که این صحنه را دیدند در رفتند. رفتم یک باجه ی تلفن. زنگ زدم دفتر خامنه ای. گفتم می دونم اونجایی. الان می تونم احساس کنمت. می دونم که می ترسی. از ما می ترسی. از تغییر می ترسی. من از آینده خبر ندارم. من نیومده ام که بگم چطور تمام می شه. اومده ام بهت بگم چطوری قراره شروع بشه؛ دنیایی بدون تو.

Saturday, September 25, 2010

- عزیزم؟ کجا دوست داری بریم غذا بخوریم؟ هان؟
+ هوس چینی کردم خیلی.
- اه اه چینی چیه. روغنِ خالی سرخ می کنن عجق وجق.
+ خوب بریم ایتالیایی.
- ایتالیایی چیه. یه تیکه نون و خرت و پرت که غذا نشد. یا پاستا. همش نشاسته. چیه. آخرشم گشنه میای خونه.
+ خوب می خوای بریم هندی بخوریم هان؟
- هندی چیه بابا می خوریم تا یه هفته کونمون می سوزه. نه بابا هندی خوب نیس.... هممممم چلوکباب می چسبه ولی الان ها.
+ دِ! خوب مرگ! بگو عزیزم داریم می ریم چلوکباب بخوریم. واسه چی از من می پرسی دیگه؟!
- خوب می خواستم نظرت رو بدونم کلا. نگفتم که احترام هم می خوام بذارم بهش که.
[برای پنج دقیقه شخصیت + جارو تو سر شخصیت - می کوبد]
به طور معمول احساس افسردگی می کنید؟ با یک دکتر مشورت کنید حتما. اگر به صورت مقطعی افسرده می شوید بهترین کار گذراندن وقت با دیگران و تنها نبودن است. اگر آدم تنهایی هستید کار فیزیکی زیاد کنید. از کونتان بلند شوید و کامپیوتر لعنتی را خاموش کنید. ظرف بشویید؛ خیلی زیاد. جارو بکشید؛ خیلی زیاد. دوش بگیرید و حمام را بسابید. خانه را ‍بسابید. کلا بسابید یک جایی را خیلی زیاد. بروید در باشگاه مثل سگ بدوید. باشگاه ندارید بروید در خیابان بدوید. به مغزتان فرصت فکر کردن ندهید. آنقدر خسته شوید که دیگر نای فکر کردن هم نداشته باشد. جواب می دهد برای یکی دو روز. اگر دوباره برگشت متاسفانه کار بیخ دار است و حتما یک فکر اساسی برایش باید بکنید.

Friday, September 24, 2010

بلوغ بشری یعنی تحمل، مراقبت و محافظت از قاتلِ متقلبِ سراپاشپشی که بدون دعوت به خانه ات می آید، بر سر مزار هموطنانت متهمت می کند به زنده زنده سوزاندنشان،  چشم در چشمانت می دوزد و می خندد و دروغ می گوید، سوزاندن میلیونها انسان را انکار می کند و جگر بازماندگانشان را پاره پاره می کند، دست در دماغش می کند و بیلاخ بزرگ به دنیا نشان می دهد و بعد هم ادعای مدیریت اش را می کند. بلوغ بشری یعنی دو دستی فشار ندادن گلوی فاجعه ی بشری ای به اسم محمود احمدی نژاد در نیویورک.

Thursday, September 23, 2010

لکن این یکی گرفت

امام خمینی ۱۲۳ هزار و نهصد و نود و نه پیش بینی غلط کرد که خیلی اهمیتی ندارند. مثل سقوط آمریکا و محو شدن اسراییل و صدام و آزاد شدن لبنان و صدور انقلاب و مجانی شدن برق و گاز و اتوبوس و تامین آخرت و دنیا و آزادی و اینا. اما پسر این پیش بینی سقوط کمونیسم چی صاف خورد تو هدف ها. لامصب...
تو فرض کن توی یه اتاق کوچک ۴-۵ تا بچه ی فسقلی نگه داشتی. یه مدت نگهشون می داری ببینی چی کار می کنن. نهایت بدی ای که یکیشون در حق اون یکی می تونه بکنه چیه. آب نبات اون یکی رو کش بره یا مثلا یکی موهای یکی دیگه رو بگیره بکشه. یا یکی مداد رنگی هاش رو به اون یکی نده. حالا فرض کن یه بچه رو از تو این اتاق می کشی بیرون می گی برو به بقیه بگو اگه آب نبات هم دیگه رو کش برین اتاق این وری که اومدین مامان آب مذاب می ریزه تو حلقتون. یا اگه مداد رنگی هاتون رو به هم ندین جزغاله می کنتتون. یا اگه وشگون بگیرین هم دیگه رو تبدیل می کنتتون به سگ بعد دارتون می زنه بعد هر شب تا صبح جسدتون رو جزغاله می کنه بعد دوباره زنده می کنه دوباره جزغاله می کنه.

خوب آدم روانی ای هست دیگه این آدم. خوب باریکلا منم همین رو می گم دیگه. می گم اگه یه خدایی وجود داشته باشه و این همه کهکشان و اینا رو خلق کرده باشه با این همه عظمتش می شه تصور کرد که کارهای بد ما آدمها مثل همین کارهای یک مشت بچه ی کوچکه در مقابل عظمتش. خوب این خدایی که قراره اینطوری عذاب بده خوب روانیه دیگه. کس خله. مریضه.

Wednesday, September 22, 2010

هر سال که پیرتر می شم و سال قبل رو مرور می کنم با خودم می گم پسر من چقدر کوته بین بودم ها. چقدر چیز نمی دونستم ها. چقدر ساده بودم ها. چقدر خام بودم ها. چقدر بی تجربه بودم ها. بعد با خودم فکر می کنم پسر اینایی که سر کارن الان رو ببین دیگه چی بودن جوونی هاشون که با این سن اینقدر الاغن الان. اوه اوه اوه...
عقد بچه های خاله و دایی و عمو تو آسمانها بسته نشده؛ تو بهزیستی بسته شده. بگذارید خاطرات دکتر بازی های بچگی برایتان شیرین بماند.
بعضی آدمهای در رابطه اینقده انن اینقده انن اینقده انن (ای خدا سرمو می خوام بکوبم به دیوار!) که آدم شک می کنه که شاید واقعا عشق وجود داره و ما سرمون کلاه رفته. کور هم دیگه یه چیزایی رو حس می کنه. می خواستم برم بگم خانم این شوهرت، همکار من، اینقدر آدم خودخواه و مغرور و حسود و عصبی و قاطی و بی ریخت، حالا هر روز تحمل کردنش بخوره تو سرت تو به من بگو چطوری آخه عاشق این تاپاله شدی که جلو همه سر میزه غذا قربون صدقه اش می ری؟ فیلمه؟ کوری؟ چند تایین شماها؟ خواهر نداری بتونه احیانا عاشق من هم بشه؟ دو تا شیم؟

نقطه عطف تاریخ بشریت / آغاز پایان کچل های خانوم باز

- ۱۰۵۲... ۱۰۵۳... ۱۰۵۴ تا. زکی. هفتاد تا کمتر شده که از هفته پیش. داروهای بی مصرف. حسن آقا؟ ماشین زمان رو روشن کن گرم شه داریم می ریم شکارِ شومبول.
+ شومبول کی آقا؟
- یه کچل خانوم بازی که ژنش رو فرت و فرت این ور اونور انتقال می ده.

Tuesday, September 21, 2010

ینی اگه حافظ رسما می اومد اون وسط مسطا یه شعری (شر در اینجا) می ذاشت می گفت "اصن من و سوسن دیشب مالیدیم ریختیم رو هم خیلی هم حال داد خوب شد حالا؟" بازم یه مشت می اومدن تو تلویزیون تفسیر می کردند که بله این شعر در اینجا در واقع سخن از آب حیات هستش، اکسیر عشق، بله بله که معشوق بر عاشق روان می سازد و او را پاک می سازد از گناه و این مالیدن هم که حافظ رحمت الله در اینجا به کار برده هم استعاره از همان به اصطلاح خودمان در واقع چطور بگوییم معاشقه ی از نزدیک با معشوق است. سوسن هم استعاره از معبود است که اینجا در واقع همان خداوند متعال می باشده است. همان نماز خودمان وقتی خیلی عمیق می شود نمازگزار لحظه ی عرفانی است که عاشق سراپا معشوق می شود و در او حل می شود. آب می شود. آب حیات. خدا می ریزد بر بنده آب حیات را. معشوق. نه عاشق آب نمی ریزد در اینجا. عاشق حل می شود. معشوق خدا است دیگر بله. احسنت. بینندگان توجه کنند که "خیلی هم حال داد" هم در واقع گویای همان خلسه ی عرفانی این معشوق سراپا از عشق با معبود ازلی و ابدی خودش بوده است. بله به به واقعا مفهوم عرفانی عظیمی را منتقل کرده است حافظ سلام الله. خوب شد هم در واقع حال همان معشوق است و علامت سوال هم در نسخ جدید اضافه شده است و درش تردید است. آن زمان ها اصلا علامت سوال وجود نداشته است. این بود تفسیر امشب ما. تا فردا و تفسیر دیگری از حافظ رحمت الله بدرود و خدا یار و نگهدارتان.
شریعتی این معلم بزرگ در مناجاتی با خدا گفت:
"خداوندا من با تمام کوچکیم یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدای است که من دارم و تو نداری"

خدا در این لحظه به شریعتی چشمک می زند و می گوید: ت ت پ ت. موش های بهشت بخوردند تو را که این قدر بنده ی باهوش تحصیل کرده ی فرنگ رفته ی من هستی. خداوند بعد از این دلربایی شریعتی کمی در خلوتش راجع به حرف پیچیده ی او فکر می کند و به تناقض می رسد و بعد هم هنگ می کند. متاسفانه خداوند از این جمله ی شریعتی بزرگ هنوز در هنگ به سر می برد.
نقطه ضعف هایتان زخم هایتان است. آنها را به شریک زندگیتان نشان ندهید. عصبانی که می شوند انگشتشان را تا ته فرو می کنند.

Monday, September 20, 2010

مرد: پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
زن: گُتِ بَخُ
بعد از یک سنی انگار دیگر فرقی نمی کند سگ داشته باشی یا همسر. همینکه وقتی از خواندن روزنامه ات، گپ زدن بی حاصل با بی کارهای دیگر، تماشای بی دقتِ رهگذران یا هر وقت تلف کردن دیگری در پارکی قبرستانی خسته می شوی و به خانه باز می آیی و در را باز می کنی موجودی بتواند تکان بخورد و دمی تکان بدهد انگار کافی است. تلویزیون را روشن می کنی و روی کاناپه در سکوت به تلویزیون خیره می شوی. او هم خیره می شود. مزخرفش تمام می شود. خاموش می کنی و جفتتان می خوابید. شب بخیر. شب بخیر عزیزم. و این می شود زندگی روزمره. تا او بمیرد و کسی دمی هم برایت تکان ندهد. شاید هم بهتر و او دیگر دمی هم برای کسی تکان ندهد. چقدر مشتاق آینده هستم. عزیزم.

Saturday, September 11, 2010

طالع بینی امروز شما در فیس بوک


If you love someone, set them free. If they come back they're yours; if they don't well... they're not anymore. The lesson is don't set them free.
ما مثل بقیه عاشق معشوق ها نیستیم. اولش بودیم فکر می کنم. تو می گی بودیم. من می گم یادم نمیاد عاشقی. می گی بودی چشات عاشق بود. از این حرف های هشت من یه غاز دخترای تینیجری. حالا چند سال گذشته. خیلی سال. نبودنمون با همدیگه یه درد شده. بودنمون یه درد دیگه. عاشق معشوق نیستیم دیگه. نمی دونم چی چی هستیم. از هیچ کس دیگه ای هم خوشمون نمیاد بتونیم بی خیال هم بشیم. سعی کردیم بی خیال هم بشیم. نکردیم؟ من می گم اگه با یکی دیگه دوست شدی زنگ نزنی بگی فلانی خیلی پسر خوبیه می خواد ببینتت. بهش بگو گُ فاک یرسلف. ان. به انگلیسی هم بگو هر جوره بفهمه. تو می خوای برام یه دختر خوب پیدا کنی. من می گم تو خیلی غلط بیجا می کنی. چلنگم مگه. تو می گی دلت می خواد یکی باهام دوست شه که لیاقتت رو داشته باشه. من می گم حوصله ندارم گوشی رو قطع می کنم. چند وقت بعد می گذره میام بهت یه سلام علیک کنم و حالت رو بپرسم و برم و تو دعوتم می کنی تو و یه چایی و شراب و آخرش به رختخواب می رسه کارمون و تو آخرش می گی بازم اشتباه کردیم. من می گم هممممم اشتباه خوبی بود. تو می گی آخه این رابطه ی تخمی تا کی ادامه پیدا کنه. من می گم بی ادب. چشه مگه. تو می گی اخلاق تو سگه من هم توجه نمی کنم دیگه بهت. می گی همینیس که هستیم درست هم نمی شیم این رابطه آخرش به جایی نمی رسه. من می گم درست می شم. دارم سعی می کنم دیگه. تو می گی فیلم بازی می کنی معلومه که خودت نیستی و سعی داری می کی خودت رو عوض کنی. می گی آدمها عوض نمی شن. من می گم می شن. پس من چی کار کنم هر کاری کنم می گی غلطه. می گی نمی دونم. من می گم خوابم میاد. تو می گی همیشه حرف جدی می شه خوابم می بره. من زیر لب می گم آدمای دیگه چی کار می کنن ما عجیبیم فکر می کنم. تو می گی همه همین گهن. حالا نه همین گه دقیقا. شبیه اش. یه چیزهای دیگه هم گفتی یادم نمیاد.
جایزه ی "ایرانیِ بدون مشکلات جنسیِ سال" تعلق می گیرد به
[پنج ثانیه سکوت‌]

کوروش بِن اشنایدر!

[تشویق و سوت حضار]

خب همکاران از اتاق فرمان اعلام کرده اند که ظاهرا ایشون هم مثل سالهای قبل وجود خارجی ندارند.

[اووووووهِ حضار]

Friday, September 10, 2010

در زندگی هر از گاهی گاوی می آید و قدر یک کوه بر رویت می ریند. عقایدش را بیان می کند. در این مواقع باید سعی کرد ان ها را از صورت با دستمال پاک کرد و تشکر کرد از ریدن. به عقاید دیگران به هر حال باید احترام گذاشت. فرهنگ ها به هر حال متفاوت است.

عید سعید فطر بر همه ی آدم آهنیهای عزیز مبارک

بالاخره یه روزی مهاجرت می کنیم به یه سیاره ای که ماه نداره و مسلموناش تصمیم می گیرن روزه بگیرن و از گشنگی می میرن و راحت می شیم از دست همشون. من می دونم.
دستم نمیره شیشه رو کج کنم و یه دونه دیگه بریزم. خوبه همین. بیشتر خراب می شه. موزیک خوبه. کسی نیست. هیچ کس نیست. اذیت نمی کنه چیزی. کسی آزار نمی رسونه. زندگی کاش پاز می شد.

کامیون دارهای با تربیت

خوب آقایون جلسه آخره دلم می خواد بگین چی یاد گرفتین تو این مدت. آقا غلام شما اول بگو.

خانوم موعلم مرد از دست زنش که عصبانی شد باس بره تو یه اتاق یواشکی مشت بزنه تو دیفال. مشت نزنه تو دندونای زنش. دندوناش خراب می شه.

آفرین آقا غلام. مرد نبایستی مشت بزنه به زنش. به هیچ کجاش. نه حالا فقط دندوناش.گل گفتی آقا غلام. خوب علی آقا شما بگو. شما یه جمله ی قشنگ بگو.

خانوم موعلم مرد باس یه شب که زنش خوابش میومد حوصله نداشت نکنه تو چشش. فرداش بکنه.

آفرین علی آقا. تقریبا درست گفتی. کار را که کرد؟ آن کس که زور نکرد. تو چشم هم نباید اصلا کاری کرد. بره تو یه اتاق دیگه خودش رو راحت کنه. گل گفتی آقا علی. خوب آقا افشین شما بگو.

بگیم خانوم؟

بگو عزیز دلم. بگو.

رومون نمی شه خانوم.

بگو عزیزم اینجا همه کارهای خیلی بد زیاد کرده اند. برای همین کلاس گذاشتیم براتون. بگو عزیزم هیچ اشکالی نداره.

خانوم مرد باید حتما سعی کنه که نوبت رو رعایت کنه. از قدیم گفتن گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.

باریکلا افشین جان. درست گفتی فکر می کنم. عجیب بود یه کم ولی. همممم. افشین جان گفتی کی کلاس بندی کرده بود شما رو؟
"چه سگ نازی الهی. چخه چخه پدر سگ نیا اینور."
مثال کلاسیک تضاد عواطف و اعتقادات.

Thursday, September 09, 2010

برینید برینید بر این دین برینید

 اخبار دنیا دو سه هزار سالیست  که جایگشت تصادفی شده است از این لغات:
مسیحیان، یهودیان، مسلمانان، هندویان، سوزاندند
اثر هنري دست مخاطبش را براي تفسير باز مي گذارد. هرچه تعداد تفسيرهايي كه از يك اثر مي توان كرد بيشتر باشد شاهكارتر. بعضي وقت ها آنقدر تفسير مخاطب دور از قصد اصلي هنرمند است كه اثرش يك سوتفاهم بزرگ است. اين جاست كه هنرمند زيرك به نقد آثارش گوش مي دهد و با لبخندي بسته كه تمام سعيش را مي كند كه تا بناگوش باز شود مي گويد "درسته درسته منظورم اين هم بود"

نیمه ی تاریک ماه

اگر از این کلاسهای روانشناسی و خودشناسی (کس شر) می روید که استادش (معطل بیکار) می گوید چشمانتان را ببندید و به اتفاقات بد گذشته‌ ی زندگی فکر نکنید، برایتان یک مشق شب دارم. امشب چشمانتان را ببندید و سعی کنید به این فکر نکنید که چطور روزی روزگاری نیمه ی تاریک ماه پر بود از دختر بچه های کوچکی که مثل فرشته بودند. فرشته های کوچکِ تو دل برویی که شاد بودند از این که در ماه وزنشان کم است و می توانند با هر خیزشان هفت متر بالا بپرند و مثل فیلم ها دستهایشان را از پشت کمرشان به پاهایشان برسانند. چقدر خوشحال بودند دختر بچه های فرشته. چقدر بازی می کردند. چقدر ماه جای باحالی بود. چند لحظه بعد چند متر آنورتر یک شهاب سنگ کوچک مستقیم می خورد تو ملاج یکی از فرشته های تو دل برو (با صدای زووووووپ پاق!) و در یک آن مغزش به هفت تکه تبدیل  می شود. یک تکه اش هم مستقیم می خورد تو دوربین شما و صورتتان پر از خون می شود. شیشه ی دوربین را با عجله با دستمال عرقگیرتان پاک می کنید و کمی دورتر را نگاه می کنید. زوووووووپ پاق! یک فرشته ی تو دل بروی دیگر هم هفت تکه شد. زوووووپ پاق! زوووووووپ پاق! یکی دیگه ...

سعی کنید به این کس شر مداومی که پایان هم ندارد و می تواند به راحتی یک کابوس شبانه باشد فکر نکنید. یک دقیقه فرصت دارید. خیلی چیزهای دیگری دارید که راجع بهش فکر کنید. فقط به این داستان مزخرفی که گفتم فکر نکنید. سعی کنید می توانید. فکر کنید امروز چقدر کارهای خوبی کردید. چقدر به خودتان انرژی دادید. چقدر با نه گفتن به دیگران قوی تر شدید. به اینها فکر کنید چه نیازی هست به داستان مزخرف من فکر کنید که نه سر داشت نه ته نه داستان پردازی درست و حسابی. دختر بچه تو ماه چه کار می کند آخر؟ ماه که صدا ندارد. تکه های مغزی که روی شیشه ی دوربین هر دفعه می ماند را بگو. خوب شمایی که نمی توانی از یک داستان به این احمقانه ای و انتزاعی که اصلا هم اتفاق نیافتاده فرار کنی چطور می خواهی از اتفاقاتی که با پوست و گوشتت عمری لمسشان کرده ای و درد کشیده ای فرار کنی؟ خودت را مسخره نکن. منع کردن جواب نمی دهد. دردهای روحی فرق چندانی با دردهای جسمی ندارند. فرار فایده ندارد. باید به دوره اش عرق ریخت و زجر کشید و بیدار شد. عین کابوس شبانه ی وحشتناک فرشته های خوشحال روی ماه که یکی یکی زووووووووپ پاق ...

Wednesday, September 08, 2010

حلقه ی ازدواجی که تو یه مهمونیِ غریبه یا یک کلاب شبانه دزدکی از دست در میاد و می ره تو جیب رو باید گذاشت کنار همان قباله ازدواج آبش را خورد. خیانت فقط خوابیدن نیست. حداقل بخواب با دیگران. اینقدر ارزان نفروش خودت را.

Saturday, September 04, 2010

"هر موقع دندون نیشم عین دندونهای گاو صاف شد گیاه خوار می شم. آفرین حالا بدو برو بازیت رو بکن بذار ببینم کیو دارن می کشن امروز تو ایران."

این را در جواب ایرانی کالیفرنیا نشینی که برای ویگن شدن تبلیغ می کرد گفت.

دلقک ها

محمود عباس طی نامه ای از علی لاریجانی خواست که فیلم سوپرهایش را برای او هم بفرستد و از محمود احمدی نژاد هم خواست راز کسب حق صحبت از جانب یک ملت برای تعیین سرنوشت یک ملت دیگر و بعد از آن همه ی بشریت را برای او هم تشریح کند.

در رابطه با گفته‌ی علی لاریجانی راجع به مذاکرات صلح فلسطین و اسراییل:
"این نوع مذاکرات از مبتذل‌ترین نوع مذاکرات است و شبیه نمایشی بود که چند نفر پشت میکروفون بیایند و مثلاً ‌برای مسلمانان کاری انجام دهند."

و احمدی نژاد که گفت:
"شما حق ندارید در مورد سرنوشت ملت فلسطین که سرنوشت اسلام و ملتهای منطقه و به تعبیری سرنوشت همه بشریت است با دشمنان گفت و گو کنید."

Friday, September 03, 2010

اصولا آدم لیبرالی هستم و به عقاید دیگران هم هر چقدر که به نظرم احمقانه باشد سعی می کنم احترام بگذارم. اما واقعا یک چیزی را دیگر چند وقتی است که کمتر می توانم تحمل کنم. آن هم عقایدی است که نمود اجتماعی پیدا می کنند و پیام توهین آمیز مخابره می کنند. مثالش هم حجابِ بعضی آدمهاست. به نظرم حجاب همیشه فقط یک انتخاب شخصی نیست. حجاب مخابره ی یک پیام هم می تواند باشد. در ایران به خاطر اینکه حجاب اجباری است شاید این مساله به چشم نیاید. خیلی وقت ها از ظاهر هر کس می توان فهمید حجابش انتخابی است یا زورکی. از آنهایی که حجابشان انتخابی است خیلی هایشان هم اصلا قصد مخابره ی پیامی ندارند. حجابشان از عادتشان است، از حیایشان است از تربیتشان است. هیچ منظوری هم ندارند و صرفا انتخاب کرده اند که حجاب داشته باشند. این آدمها را نه تنها احترام می گذارم دوستشان هم دارم. خیلی هم معمولا دوست داشتنی هستند. اما یک عده ای از زن ها هستند که دلم می خواهد با تیر بزنمشان. آنهایی که پیام مخابره می کنند با حجابشان. پیامشان هم به زبان خودمانی اینست: "آهای مرتیکه ای که شوهرم نیستی، تو هیزی‍! من هم اگه حجاب نداشته باشم تو یا منو یا در واقعیت یا تو ذهنت داری می کنی". سوزش ماتحت هم وقتی است که سبیلشان معمولا از سبیل من هم پهن تر است. از نگاهشان می توانی بفهمی. آنقدر موج فرستنده هایشان قوی است که می خواهی بالا بیاوری. این موج ها را خارجی ها نمی گیرند. نمی فهمند. من بدبخت میدل ایستی اما خوب می گیرم. توضیح هم نمی توانم بدهم به هیچ کدامشان که چرا از این آدمها متنفرم. چرا دلم می خواهد یکجا به خودشان و عقاید کثافتشان با هم برینم.

Thursday, September 02, 2010

خواب های طلایی

وبلاگ نویس با تجربه تو این دوره زمون گوگل ریدری همیشه دو سه تا پست باید بذاره تو انباریش برای روز مبادا که اگه خیلی مزخرف گفت سریع بتونه دیلیت کنه یه دونه دیگه پهن کنه.
میزانِ لذت از یک بطری شراب به همراه موسیقی خوبِ  پشت زمینه و آرامش ممتدِ آخیش-چه-خوبه-همه چی-چقدر-حال-می کنمِ بعدش،  نسبت توانی دارد با احتمال ریختن کل بطری روی فرش یا موکت سفیدِ خانه و دو دستی زدن توی سر خود با چاشنیِ جیغِ "شت شت شت ریدم ریدم".
انی تارک فیکم الثقلین. تنیس در تابستان. اسکی در زمستان.

Wednesday, September 01, 2010

عکس عروسی اش رو انداخته گذاشته رو فیس بوکش زیرش ۷۰ تا پیغام تبریک گذاشتن همه. هر چی فکر کردم چی بگم نفهمیدم. بگم  مبارک باشه؟ مبارک یعنی چی؟ یعنی برکت بیاره؟ برکت یعنی چی؟ بچه؟ کردن؟ پستون؟ اصلا از این لغت مبارک بدم میاد. آخر لغت کلیشه ایه. بگم ایول حال کنین؟ جلو این همه آدم بگم ایول حال کنین با هم؟ نمی شه که. چی بگه آدم این جور مناسبت ها؟ یا مثلا یارو مرده. بگم خدا رحمتش کنه؟ خدا کیه؟ رحمت کیلو چنده؟ روح کدومه؟ بگم یادش گرامی؟ یعنی خدا کنه کسی نرینه بهش بعد از مرگش؟ یادش رو گرامی بدارن مردم؟ اینم آخه آرزوس؟  بگم حیف شد از دنیا رفت؟ به جای مرد بگم از دنیا رفت؟ کجا رفت؟ اون دنیا؟ کدوم دنیا؟ وقتی جایی نباشه بری نمی شه بگی رفت که. بگم رفت تو گور؟ جلو این همه آدم حیف شد رفت تو گور؟ جلو این همه آدم دست به تخم وایستادن دم در بگم آقای فلانی تسلیت می گم واقعا حیف شد باباتون رفت تو گور؟ یارو قاطی می کنه که؟ آدم نخواد کس شر بگه باید چی کار کنه؟