Sunday, January 31, 2010

fair enough

سی سال واسه ما دهه ی زجر بود، واسه شما دهه ی فجر. حالا یه سال شرتها عوض.

اشتباه نگیریم

یک آدم مذهبی می شناسم که هر نظری که می دهد من را متعجب می کند که این آدم چطور مذهبی است و اینقدر روشن فکر. همین یک آدم به من ثابت کرده است که مذهبی بودن دلیلی بر دگم بودن نیست، همانطور که لامذهبی دلیل روشن فکری نیست. دومی را به کرات دیده ام.

هر اعتراضی مکانی دارد، زمانی دارد، راهی دارد

این راهش نبود. به نظرم بر هم زدن کنسرت صلح (یا هر چه که دلمان می خواهد بنامیمش) به این وضع کار به شدت اشتباهی بود چون خوراک مناسب تبلیغاتی برای تلویزیون حکومتی است. از همه مهمتر به نظرم دل یک سری نوازنده (به احتمال سبز) که به خاطر شغلشان مجبور شده اند کنسرت بدهند را شکستیم. خیلی متمدنانه تر می شد اعتراض کرد. این همه جیغ و داد و قال نداشت!

Saturday, January 30, 2010

کار خوب را جار نمی زنند

قبل از اینکه ریق آخر را سر بکشم دلم می خواهد به یکی از دهات دور افتاده ایران بروم. به یکی از این مدارس ابتدایی محروم که پسرهایشان همه شان کچل می کنند و کپی هم اند و دخترهایشان روسری های گل گلی دارند و کلاسهایشان مختلط است. قد و نیم قد پنج نفری روی یک نیمکت می نشینند و با ادب به حرف معلم گوش می دهند چون «آقابزرگمان گفته اند تحصیل علم خیلی مهم است». این مدارسی که پسرهایشان دلشان می خواهد دانشمند بشوند و تعداد زیادی لوله ی آزمایش با رنگهای مختلف داشته باشند، و یا یه تلسکوپ به اندازه قدشان. دخترهایشان دلشان می خواهد دکتر شوند و گوشی طبی داشته باشند و روپوش سفید بپوشند. بچه هایی که پای تخته سیاه ضربان قلبشان می رود روی ۱۲۰ و لبشان را مدام گاز می گیرند و درسی که دیشب هزار بار خوانده اند را به یکباره از یاد می برند. دلم می خواهد برم یکی از این مدارس و معلمی کنم.

این آخری زیادشون بود

در کلاس مراقبه استاد گفت:

«خوب دوستان امروز آخرین جلسه است. سه روز پیش همه گرسنه بودید و حسن آقا جلویتان ماکارونی خورد و شما باید سعی می کردید چشمانتان رابسته و به چیزی فکر نکنید. دو روز پیش روی میخ خوابیدید و حسن آقا رو مبل نشسته بود و مسخره تان می کرد و شما چشمانتان را بستید و سعی کردید به چیزی فکر نکنید. جلسه ی قبلش حسن آقا فیلم پورنو گذاشته بود و شما چشمانتان را بستید و به چیزی فکر نکردید. همه را انجام دادید با موفقیت اما امروز از همه ی جلسات کارتان سخت تر است. امروز حسن‌ آقا عکس آقای خامنه ای و آقای احمدی نژاد را روبرویتان گذاشته است شما باید اینبار با چشمان باز نگاه کنید این دو عکس را و به چیزی فکر نکنید.»

پس از پنج دقیقه مراقبه کنندگان گفتند گور پدر تو و حسن آقا و هر دو را یک فص کتک زدند و رفتند خانه شان. همین.

خطاط پیر گفت

خط کشِ روزگار نتوانست وادارم کند که «معشوق» را هم با دست راستم مشق کنم. لذتی می برم از این گناه! لذتی!

Wednesday, January 27, 2010

شهیدِ راه بی خدایی

اعتراف می کنم که با وجود اینکه آدمِ بی خدا و بی ایدئالی هستم (و افتخار هم می کنم)، اما بعضی وقت ها که از لحاظ احساسی قاطی پاتی می کنم دی دریم می کنم که حین یه تظاهرات تیر می خورم و «شهید‍‌« می شم! خودم خنده ام می گیره. مسخره است. کلا هیچ منطقی درش نیست اما به نظرم بهترین مردنیست که می تونم برای خودم تصور کنم. یه جور حس جاودانگی داره برایم. یک جور تمام شدنِ با معنی برای یک زندگیِ بی معنی، پوچ و بی خاصیت.

Tuesday, January 26, 2010

نمایشنامه ی یک فیلم پورنو

خانم استادِ خیلی سکسی سر کلاس می گه: برای امروز نمودار سایز شومبول که جلویتان هست را در Excel وارد کنید، مشتق بگیرید و نمودار نرمالش را بدست بیاورید. میانگین و FWHM را بر حسب اینچ بدست بیاورید. سپس سایز شومبول خود را چندین بار با ورنیه اندازه گرفته (با محاسبه ی خطای سیستماتیک) با نقطه ای بر روی این نمودار، صادقانه و بدون هیچ اغراقی مشخص کنید.

[روز بعد]
خوب جواب ها رو دیدم. خیلی خوب بود. اکثرا کوچیک بودین که خوب قابل درکه به خاطر سنتون. اما اون آقا پسری که بالای ۸۰٪ هست بیاد دفتر کارش دارم.

(در این زمان در حالیکه در پس زمینه آهنگ جنگ ستارگان پخش می شود پسری از روی نیمکتش بلند می شود و با خانم معلم از کلاس می روند بیرون و بچه ها از جایشان بلند می شوند و همه شروع می کنند به دست زدن. بقیه اش دیگه واضحه.)

گمان کنم این فیلم بین قشر به اصطلاح geek خوب فروش کنه.

از گوشه کنار کائنات

موجِ «محمد بن ابیطالب» گفته است:
«علمای کره ی زمین که یکریز نشسته اند فحش را می کشند به من اگر مَردند خودشان بیایند یک دین بیاورند با ایدیولوژی امروزه شان ببینیم آیا ۱۴۰۰ که طلبشان، ۱۰۰ سال بعد آدم هایی که در فضا پرواز خواهند کرد دینشان را امل، عقب افتاده،‌ نژادپرست، کوته بین، خشن، سکسیست و غیره خطاب نمی کنند؟»

این موج در ادامه ی این فرانامه از الفاظِ درشتی علیه موجودی به اسم «علیِ گدا» استفاده کرده است که از ارسال آن با کمال تاسف معذوریم...

Monday, January 25, 2010

فاجعه ی پیش‌فرض

فرض کن اسم بچه ات را بگذاری innocent. چقدر لطیف و زیباست. innocent کوچولو بیا اینجا کارت دارم. هوممم.... یاد چه می اندازدت؟ آب؟ باران؟ باد؟ یا شایدم گل شبنم صبحگاهی؟ حالا بیا اسمش را بگذاریم «معصوم» یا «معصومه». همان است؟ نه نیست. یاد چه می افتی؟ دمپایی پلاستیکی خاکی؟ این دو لغت هر دو یکی است، اما انگار کیلومترها فاصله دارند. خوب که نگاه کنی در این کوچکترین مثال، واضح می بینی که این بلا نیست، فاجعه ایست که بر سر ذهن و حافظه و اندیشه ی من و تو آمده است. فاجعه!

Sunday, January 24, 2010

یک مثال نقض کافی است

توجه دوستانی که فکر می کنند دکترا داشتن نشان از ارزنی شعور است را به مثال نقض الاغی به اسم دکتر اردشیر لاریجانی جلب می کنم [+].

بخشکه!

یعنی ما خارجی هم شانس نیاوردیم. موقع خاتمیِ عاقل بوشِ کله خر رییس جمهور آمریکا بود، موقع احمدی نژادِ کله خر، اوبامایِ عاقل! بابا جان یا دوتا کله خر یا دوتا عاقل!

فرهنگ چای انگلیسی

کتری برقی رو می ذارن، آب جوش میاد، میریزن تو یه لیوان، یه تی بگ تالاپی می اندازن توش، تاپ تاپ سه چهار بار می کنن تو میارن بیرون و یه ذره شیر اضافه می کنن. اوه نایس نایس! ادعاشونم کون اسب آبی رو پاره کرده. یکیشون ازم می پرسید شما ایران چایی می خورین؟! می خواستم کاتا برم تو مغزش.

Saturday, January 23, 2010

قال امام صادق ...

پسرک در کلاس «شریعتی خوانی» با وقاحت تمام بلند شد و گفت:
«ترجیح می دهم موقع حرف زدن در چشمان زنت نگاه کنم و گناه کنم تا اینکه نگاهم را به مچ پایش پایین بیاندازم و قطر فرجش را تصور کنم. [+

به بعضی ها فقط باید وقت داد

ریدم به این آدم ریدم به اون آدم. ریدم به این مذهب ریدم به اون مذهب. ریدم به این عقیده ریدم به اون عقیده. ریدم به اینجا ریدم به اونجا. ریدم ریدم ریدم...

[هورمونهای عصبانیت در اثر افزایش سن، تجربه بیشتر، آگاهی بیشتر و عوض شدن محیط در مقطعی شروع به کاهش می کند]

موافق نیستم با این آدم، موافق نیستم با اون آدم. موافق نیستم با این مذهب موافق نیستم با اون مذهب. موافق نیستم با این عقیده موافق نیستم با اون عقیده. موافق نیستم با اینجا موافق نیستم با اونجا. موافق نیستم موافق نیستم موافق نیستم... اما احترام می گذارم.
در عوض به عقیده ی من...

کیف و کفش مهمند

زیر لب گفتم آخه قربونت برم شکایتت دیگه چیه که همیشه دخترهای سطحی گیرت میاد. تو که اعتماد به نفست به جای مغزت تو کفش های خوشگلته خوب معلومه همیشه دختری جذبت می شه که عقلش تو کیفشه.

Friday, January 22, 2010

پسرکی از دخترکی خوشش آمد

پسری به مادرش می گوید که از دختری خوشش آمده است. مادر می پرسد که آیا مادر می شناسدش. پسر جواب می دهد نه و اضافه می کند که از آنهایی که مادرش برایش در نظر داشته است نیست.

مادر احساس خطر کرده است. یک یا چندین فکر توامان در فاصله زمانی که پسر کلمه ی "نیست" را دارد تمام می کند از ذهنش می گذرد.

حتما دختره:

۱- واسه پول اومده. (برای خانواده های طبقه مرفه)
۲- خرابه، خیابونیه، فاحشه است. (برای خانواده های کمی مذهبی)
۳- اومده بچه ام رو ازم بگیره. (برای پسرهای کمی وابسته به مادر)
۴- سلیطه x ایه. (x شهر یا نژادی است که مادر بدبیاری زیاد آورده است و به همین علت حساسیت ضد نژادی پیدا کرده است. ن‍ظیر: ترک، مشهدی، اصفهانی ...)
۵- حامله شده خودشو انداخته. (پدر تجربه بسوزد.)
۶- عیب داره حتما. (برای خانواده های واقعا نمی دونم چی بگم)

مادر بعد از کمی مکث و جمع کردن خودش می گوید: "چه خوب مادر جان. خیلی خوشحالم برات. عکسش رو داری؟". پسرک گل از لبانش می شکفد شروع می کند به تعریف کردن از دختر. صدای پسر هر چه با هیجان تر بالا می رود اما در گوش مادر مانند فیلم ها ضعیف تر و ضعیف تر می شود (دقیقا مانند فیلم ها) چرا که مادر در فکر اینست که چه کارشکنی هایی کند (های جمع دارد) که این وصلت شکل نگیرد.

این معمولا حالت خوش بینانه است. در خیلی موارد مادر بعد از شنیدن خبر اولین عکس العملش اینست: "تو خیلی غلط بیجا کردی."

Thursday, January 21, 2010

آدمم، مکعب نیستم

بر خلاف آنچه که جامعه با ارزش ها و قوانینش اصرار دارد به ما تحمیل کند، آدمیزاد موجود پیچیده ایست و رفتارهای پیچیده ای از خود بروز می دهد که هر کدام شاید ساعت ها روانشناسی بطلبد تا کاملا فهمیده شود. نمی دانم چیست که تربیت شده ایم که همه را در مکعب مستطیل کوچک ذهنمان بگنجانیم. مگر می شود در یک جمله ی ساده کل رفتار یک انسان درشرایط بسیار خاص و بحرانی را خلاصه کرد و گزاره صادر کرد؟ مگر می شود در یک جمله ی ساده حکم داد و قضاوت کرد؟ جملاتی ساده انگارانه، عوامانه و تهی از حقیقت امثال "فلانی به شوهرش خیانت کرد چون جنده بود" فقط نشان از سادگی و سطحی بار آمدن مغز است. حالا از این بگذریم چطور می شود راجع به مجموعه ی میلیونی از این موجودات پیچیده گزاره ی کلی صادر کرد؟ جملاتی نظیر "افغان ها خشن و بی رحمند" یا "جهودها خسیسند" یا "چینی ها خنگ اند". چطور به خودمان جرات می دهیم؟ مگر ما کی هستیم؟ آدمی عامی که در عمرش به زور ممکن است هزار نفر آدم در کل دنیا را از نزدیک دیده باشد؟ کمی فکر کنیم قبل از اینکه افراد، ملت ها و نژادها را در مکعب ذهنمان قالب بزنیم یا اجازه دهیم برایمان قالب بزنند.

Tuesday, January 19, 2010

خواهم دید

درویش پیر با صدایی غمگین گفت: "آقا جانِ من، سنِ من قد نمی دهد. اما انشاالله تو خواهی دید آن روزی که از مناره ی یکی از مساجد ایران به جای اذان، فراخوان رقص و سماع سرداده شود."
پولِ کم و پولِ زیاد را می شمارند، غصه اش را می خورند، نگرانش می شوند، حرصش را می زنند. مگر نه اگر اندازه اش کافی باشد، نیازی به شمردن و حرص خوردن و نگرانی نیست. آرام میاید و آرام میرود.

منطقی است در این بی منطقی

منطقی وجود دارد در رفتار آدمی که خانه اش را تمیز می کند، بهترین لباسش را می پوشد، کراواتی می زند، تکه گوشتی برای گربه ی ولگرد می اندازد، به فروشنده ی داروخانه لبخند می زند، گلهایش را آب می دهد، موسیقی زیبایی می گذارد و ۶۰ تا قرص می خورد. منطق اش را می فهمی آیا؟

مرتیکه ی هیز

آن اوایل که به ولایات فرنگ مشرف شده بودم برایم بدیهی و (البته کمی تاثر آور) بود که این منِ ندید بدیدم که همواره چشمانم پی لنگ و پاچه ی خانم‌هاست. بعد از مدتی که چشم هایم کمی عادت کرد، تفریحم شد زیر نظر گرفتن مردان وقتی کنارشان خانم زیبایی نشسته است. متوجه شدم که کون نشورها در چشم چرانی کم که ندارند هیچ بلکه از مردان هیزِ ایرانی هم ماهرترند. وقتی هم که پته شان می ریزد رو آب خیلی متمدانه نیششان تا بناگوش باز می شود و قضیه را ماستمالی می کنند. خیالم که راحت شد در دفتر یادداشت کوچکم نوشتم:
"مرد به طور جهان شمول چشم چران است."
و با خیال راحت در اتوبوس شروع کردم به دید زدن بازتاب صورت خانمی که چند ماهی است در کف اش به سر می برم، سه متر آنورتر در شیشه ی کنارم.

ب.ن.
موضوعی را روشن کنم برای دوستان مذکر فکر نکنند بنده دست به کار هستم؛ بر خلاف آقایان که تقریبا کور محسوب می شوند، خانم‌ها به یک جایی که نگاه می کنند متاسفانه ۱۸۰ درجه دور آن نقطه را هم اگر مگسی پر بزند متوجه می شوند. حتی اگر در حال خواندن چیزی هم باشند و مگسی پر بزند، لغات خوانده شده بافر می شود، بال زدن مگس آنالیز می شود و سپس بعد از اطمینان از بی خطر بودن مگس مزبور بافر با سرعت دوبرابر خوانده می شود تا تعللی در خواندن کتاب پیش نیاید (بله دوستان قضیه بسیار پیچیده است). در پشتشان هم با نیروهای خارق العاده ای (که از بزرگترین مسایل حل نشده ی حال حاضر فیزیک است) می توانند وجود چشمان از حدقه در آمده را حس کنند. بنابراین بهترین و امن ترین شیوه ی دید زدن همان دید زدن غیر مستقیم است که به آن به اجمال اشاره شد. گول نخورید. خدا یاورتان.

غیر اخلاقی

تحقیر آدم دماغ سربالا و از خودراضی کم پیش می آید اما به همان اندازه ی خاراندن پشت کمر با دسته ی بادبزن هم که کم پیش می آید، عمیقا ارضا کننده است.

Sunday, January 17, 2010

فکت

لباس های سکسی غیرمتعارف را ابتدا روسپیان یک نسل می پوشند و سپس عموم مردم نسل بعدش.

Saturday, January 16, 2010

ای خواننده ی وبلاگ من، ای کاش می شد من و تو و بقیه سیخ کباب و ذغال رو بر میداشتیم، با جوینت و آب جو می زدیم دشت و دمن با یه موزیک خوب صفایی می کردیم به جای این همه مزخرف بافی.

Friday, January 15, 2010

صبح بخیر

بگو امام زمان اگه امام "زمان" بود یه کم وقت شناس بود همون موقع که قضیه با دشنه و شمشیر و اسب به سرانجامی می رسید ظهور می کرد. الان احمدی نژاد هم با لنگه کفشش از پس امام زمان بر میاد. بمب نوترونی و اشعه لیزری که دیگه جای خود داره.

دین حداقلی

تا هوشیار نشده ام بنویس. بنویس که در قاموس منِ خداناپرست گناهی نیست، جز رنجش دیگری.

Thursday, January 14, 2010

کار خیر مُد چی اومده؟

ای ایرانی کالیفرنیا نشینی که موقع زلزله ی بم کک ات نگزید
اما برای زلزله ی هاییتی داوطلب کمک امدادی شدی
و در فیس بوک تو بوق کردی
و همه تشویقت کردند
تو آدم عجیبی هستی.

دکمه ی Eject

موهبت زندگی اینست که اگر به کابوس وحشتناک غیر قابل تحملی تبدیل شد، همیشه می توان از آن به اختیار بیدار شد و تا ابد رنج نکشید.

بادبزن روح

در اوج ناراحتی، اضطراب و درماندگی شب از خود صادقانه بپرسیم:

آیا فردا خورشید دیگر بر زمین نخواهد تابید؟ آیا فردا پرندگان دیگر نخواهند خواند؟ آیا فردا نسیم دیگر نخواهد وزید؟ آیا فردا باران دیگر نخواهد بارید؟ آیا فردا دیگر گلی نخواهد رویید؟ دیگر بچه مدرسه ای مدادش را تیز نخواهد کرد؟ آیا فردا کسی دیگر عاشق نخواهد شد؟ آیا واقعا فردا تمام زیبایی ها به یکباره رنگ خواهد باخت؟

با عمیق فکر کردن به امثال این سوالات بدیهی (اما فراموش شدنی) آب بر آتش وجودمان بریزیم و به یاد بیاوریم که دنیایمان چه کوچک است.

Monday, January 11, 2010

اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانیم

چند ساعتی است که فقط اخبار ایران خوانده ام. اعصابم به هم ریخته است. می گویم گور بابای همه شان. به من چه ربطی دارد اصلا. من که اصلا تو اون خراب شده هم زندگی نمی کنم. هر غلطی دلشون می خواد بگذار بکنن. دیوانه ام اصلا من. آخرش که چی. لپ تاپ رو می اندازم یه گوشه به پنجره خیره می شم. داره برف میاد. چایی می ریزم و به دانه های برف خیره می شوم. آخیش! آره بابا گور بابای همه کره خرشون...

[نیم ساعت بعد]

اعصابم کمی آرام شده. نگاهم از دانه های تنک شده ی برف به لپ تاپ خیره می شه...

Sunday, January 10, 2010

سوال تستی

صدیقی امام جمعه ی تهران در خطبه های نماز جمعه تهران گفت:
"ناظران به من گفتند جلوی فردی كه خیلی داد می‌ زد و شعارهایی علیه یك كاندیدا می‌داد ایستادیم به او گفتیم تو از كجا آمده‌ای؟ او گفت من افغانی هستم و دویست هزار تومان برای این كار به من داده‌اند. این فرد كسی را به ما نشان داد و گفت او ناظر ماست و اگر من بیشتر فریاد بزنم پنجاه هزار تومان بیشتر به من خواهد داد."

این اظهارات دروغ و نژادپرستانه شما را به یاد کدام یک از ضرب المثل های زیر می اندازد؟

۱- کافر همه را به کیش خود پندارد
۲- قافیه چو تنگ آید امام جمعه به جفنگ آید
۳- آب دریا از دهان سگ نجس نمی شود
۴- همه ی موارد فوق

Friday, January 08, 2010

قابل تامل

گفت:

"شما جوانید انقلابی هستید همه چیز را سیاه و سفید می بینید. شاید شما فکر کنید آقای خامنه ای آدمی به غایت سنگدل است. ضحاکی که همه چیز را قربانی دو مار گرسنه ی شانه هایش می کند. اما من اینگونه فکر نمی کنم. شخصیت ضحاک را آقای خمینی و رضا شاه داشتند. دو دیکتاتوری که از هر ابزاری برای پیاده کردن ایدیولوژی خود استفاده کردند. ضحاک کاریزما دارد و همان اندازه قدرت. من فکر می کنم جانشین آقای خمینی اتفاقا همان شخصیت جانشین رضاشاه (که الان خدابیامرزی هم دارد) را دارد. همان شخصیت ضعیف، در عوالم غیر واقعی درست شده توسط اطرافیانش و به همان اندازه ی شاه دل رحم. به همان اندازه شاه خدابیامرز هم توهم دارد که دنیا و راس آن انگلیس شب و روز توطئه می کنند که ولایتش را به خاک سیاه بنشانند. اشتباهی که انقلاب ایران کرد این بود که وقتی شاه پیام انقلابش را شنید، انقلاب کرد. اگر ما همان زمان با شاه به گونه ای بر سر آشتی می آمدند وضعیت فرزندانمان بهتر از این بود. باید واقع بین بود. آقای خامنه ای یک شخصیت ضعیف است که به عقیده ی من می توان به تدریج با آن کنار آمد و روز به روز محدودتر اش کرد (و شاید به مرور زمان حذف). کسی که اهل دود است و دستی به ساز داشته و اهل شعر است، ضحاک نیست. دیکتاتور دل رحمی است که به گمانم تلنگر هم خورده است و دژاووی "پیام انقلاب شما را شنیدم" را هم این عاشورا دیده است. راهی که موسوی می رود امن ترین راه است. بترسید از آن روزی که فرزندان شما هم شب و روز لعنتتان کنند که چرا انقلاب دیگری کردید و دیکتاتور بدتری سرکار آمد.‌‌‌‌"

Tuesday, January 05, 2010

عجب دکانی

والله بالله قسم به چی بخورم که به هیچ چیز هم اعتقادی ندارم! این کلاس های عرفانی که باب شده در ایران دکانه آقای خوش تیپ خانم خوشگل. به پیر به پیغمبر آدم نمی تواند غیب شود، نمی تواند پرواز کند، کارهای عجیب و غریب کند. قسم به هایزنبرگ و شرودینگر، به بودا و حلاج و ابوسعید، که همگی در قبرشان پشتک می زنند با شنیدن این ادعاها، فیزیک کوانتوم ربطی به عرفان ندارد. دکانی بیش نیست این کلاسها. استادانش یا یک مشت شارلاتان دختربازند یا خیلی شوت و احمق اند که نه معنای عرفان را فهمیده اند نه فیزیک کوانتوم نه وضعیت فعلی ایران را. عارف واقعی که کنار اسم خودش نمی نویسد استاد. عارف که برای خودش کلاس نمی گذارد در این وضعیت تخمی ایران که از در و دیوارش دارد خون می چکد. مولانا هم اگر الان زنده بود به جای سماع کردن با شمس می رفتند در خیابونا چهار تا دری وری حواله ی این بی شرف های دو رو می کردند که به دین خودشان هم کافرند.