Thursday, October 28, 2010

كارپه ديم بيبى

مي خواى بفهمى زندگى كردن واقعى در حال چقدر لذت بخشه؟ يه روز را با يه آلزايمرى بگذرون. اين حرفهاي هشت من يه غاز كتابهاي بازارى را بريز دور.

Wednesday, October 27, 2010

شادی و خوشحالی مفاهیم گذرا و بی معرفتی اند. یک روز می خندی و خوشحالی ناگهان می گوید ببخشید باید بروم جایی دیگر و ثانیه بعدش پیانویی از آسمان می خورد تو فرق سرت. به جایش غم، درد، رنج، زجر، سابیدن روان، نمک رو زخم، جوهرنمک رو زخم آچار پیچ گوشتی تو زخم، سوهان تو زخم، تی.ان.تی تو زخم، اره کردن مغز و اینها مفاهیم ماندگار و بامعرفتی اند که هر چقدر هم ازشان دور شویم و تنهایشان بگذاریم و فحششان دهیم همیشه در پشت صحنه‌ی زندگی منتظرمان می مانند تا دوباره با ِآغوش باز پذیرایمان شوند.

Tuesday, October 26, 2010

کاش تو فرار کنی یه روز

وزیر علوم گفت ایران فرار مغزها ندارد. ظاهرا آن تعداد قلیلی هم که فرار کرده اند آلت خر اسب های آبی دریاچه خزر بوده اند.
اي تنها فيوريت موبايل من! من را بگا، نه زندگي ام را.

Monday, October 25, 2010

تستستروجن

یک روز دلم می خواهد دونه دونه آدمهای دنیا رو بگیرم کتک بزنم و داد بزنم چرا دست از سرم برنمی دارید چرا به درک واصل نمی شوید راحت شوم از دست همه تان. فردایش دلم می خواهد دونه دونه شان را بگیرم بغل کنم و با بغض بگویم بیایید با هم مهربان باشیم دور هم باشیم چرا آخر این همه دوری از همدیگر چرا این همه کم تحملی. هورمونهایم هم باینری شده اند.

داستان خاله زنکی امشب

دوست پسره از این‌هایی بوده که خودش رو هی لوس می کرده و قهر می کرده. یک ماه پیش دوباره قهر می کنه و تیریپ به من زنگ نزن دیگه بر می داره. دختره با این حال بهش زنگ می زنه. بر نمی داره. رو پیغامگیرش می گه "ببین من خسته شدم ها؟ نمی تونم اینجوری ها؟ این زندگی نشد واسه من ها؟" پسره ظاهرا بعدش بهش می گه خسته شده ازش و نمی خوادش دیگه اصلا. هیچی سرت رو درد نیارم. سه هفته ای می گذره و پسره زنگ می زنه می گه "عزیزم ببخشید مثل همیشه عصبانی شده بودم یه کم". دختره می گه "نه بابا بیخیال. مهم نیست اصلا". پسره میگه "خیلی دلم برات تنگ شده کجایی؟" دختره می گه آرایشگاه. پسره می گه خوشگل کن بیا پیشم بعدش. دختره می گه نمی تونم بعدش دارم می رم عقد کنم. پسره بعد از یه ربع فریز بودن و یه صفحه ارور دادن می پرسه هان؟!! با کی؟! دختره می گه "با یه مرد" و در حالیکه بهش هیستریکی می خندیده گوشی رو روش قطع می کنه. بعد از ۷ سال دوستی. دمش گرم. واقعا دمش گرم! آهان پسره ظاهرا شب و روز فقط جوینت می کشه و به زن ها فحش می ده. ها!

Sunday, October 17, 2010

یکی نیست بگه اگه قراره دست یک شکلات دزد رو از مچ قطع کنی دست توی رای دزدِ خون مردم تو شیشه کن رو کی باید قطع کنه؟ از کجا باید قطع کنه اصلا؟ از روده باید قطع بشی تو!

Saturday, October 16, 2010

بچه که بودم مامانم گذاشت منو پیش یکی پیانو یاد بگیرم. سر جلسه دوم معلمه بهم گفت بچه تو چرا زیر ناخونات اینقدر کثیفه. خیلی بهم برخورد دیگه نرفتم پیشش. الان این ویديوهای این بغل رو می بینم می گم شاید اگه اون معلمه یک کم روانشناسی کودک بلد بود همون جلسه اول نمی رید به یه بچه ۹ ساله الان پیانیست خوبی می بودم. بچه ۹ ساله که خوب دستش همیشه تو دماغشه دیگه زنیکه خر. اثر پروانه ای همینه دیگه فک کردی چیه. یه حرف مزخرف می زنه یکی ۲۰ سال بعد تو باید غصه بخوری.

حلقه‌ی قدرت

"در دین اجباری نیست. راه درست از بیراهه مشخص شده است." بقره، اوایل تشکیل حکومت اسلامی پیامبر
"ای کسانیکه ایمان آورده اید، کافرانی که نزد شمایند را بکشید. تا در شما درشتی و شدت را بیابند." توبه، آخرین سوره ی نازل شده

"در جمهوری اسلامی کمونیستها هم در بیان عقیده خود آزاد خواهند بود." - خمینی، آبان ۵۷، چند ماه قبل از تشکیل حکومت اسلامی
" در تمام موارد فوق هر کس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حکمش اعدام است. سریعا دشمنان اسلام را نابود کنید." - خمینی، تابستان ۶۷، یک سال قبل از مرگ

علاقه‌مندان بی‌استعداد

بهشت آنجاییست که منتقدان را مجبور می کنند بهتر از آن اثری که بدترین نقد را برایش گفته اند بیافرینند و خودشان توسط سازنده اش نقد شوند.

Friday, October 15, 2010

 سالهاست که هر سال می گویم امسال نه؛ سال بعد می گویم. پدرم بهترین آدمیست که به زندگی ام دیدم. باورت می شود؟ واقعا بهتر از این میشود؟ گمان نمی کنم. تا حالا بهش نگفته ام چون مطمئنم مثل احمق ها بغضم یکهو می ترکد و ار می زنم جلویش و اون هم خودش را نمی تواند نگه دارد و شروع می کند به ار زدن و مامانم هم احتمالا از آن دور و بر رد می شود و او هم ملحق می شود و همگی شروع می کنیم به ار زدن و خیلی کمدی می شود همه چی. افسوس! افسوس که خیلی پیر شده و شاید وقت زیادی باقی نمانده باشد برای دوباره به یک سال به تاخیر انداختنش. فکر می کنم این سفر دیگه وقتش است که عزمم را جزم کنم و قبل از اینکه خیلی دیر بشود بهش بگم که به داشتنش خیلی افتخار می کنم. خیلی.

Thursday, October 14, 2010

بتهوون

شنوایی اش را از دست می دهد. مثل اسبی که پایش می شکند. سمفونی های بسیاری را وقتی ناشنوا بود نوشت. سمفونی شماره ۹ اش را برای اولین بار برای مردم اجرا می کند. وقتی تمام می شود متوجه نمی شود که مردم چطور با شور و اشتیاق تشویقش می کنند. برش می گردانند تا جمعیت را ببیند. چیزی نمی شنود و گریه می کند.
[عایشه گریه کنان]
+ اسباب بازی هام کوشن؟ عروسکم کو؟
- جبرئیل برد.

Wednesday, October 13, 2010

برای یک بلاگر خوب وجود حتی یه خواننده که بتونه پای نوشته هاش افسوس بخوره و ناراحت بشه و بلرزه یا لبخند بزنه و بخنده و قهقهه بزنه کافیه. مثل مثال نقض یه دونه اش هم کافیه برای اثبات بی فایده نبودن.
رانندگی کردن رو از پدرم یاد گرفتم. یک روز که کنارم نشسته بود و من رانندگی می کردم تو سر بالایی خاموش کردم. ماشین های پشت سری شروع کردند به بوق زدن. هول کرده بودم. بوق زدنشون به افزایش توانایی ام در نیم کلاچ گرفتن کمکی نمی کرد. بابام دستی رو کشید بالا و به من گفت "ببین بابا جان هول کردی ها. هول نکن. منو نگاه کن. کجا رو نگاه می کنی؟ خوبه. اینایی که دارن پشت سرت بوق می زنن تو تصور کن یه مشت گاو و الاغن. تو کار خودت رو بکن. توجهی نکن بهشون اصلا." خیلی ریلکس تر شدم و ماشین بالاخره راه افتاد. یه کم که عرقم خشک شد دوباره گفت "راستی اون توصیه رو تنها راجع به رانندگی نگفتم ها. کلا گفتم. برای آینده ات."

عرفان

به عقب ماندگی و بی سوادی عرب بادیه نشین دیگر نیست. دنیایی دیده است. زمانی گذشته است. با هند و یونان آشنا شده است. فهمیده است که دینی که به آن ایمان دارد خیلی مسخره تر از اینست که به همان صورت اولیه اش قبولش کند. می فهمد که بهشت و حوری و جوی عسل خنده آور است. با این چرندیات دیگر نمی شود قانع اش کرد. اما تخم هایش هم آنقدر بزرگ نشده اند که بفهمد شاید از اول سر کار بوده است. به جایش می گوید شاید چون دین برای همه آمده است و مردم عادی هم که عموما خرند این ها فقط سمبل باشند و نشانه باشند و خدا اصلا منظور دیگری داشته است؟ نکند اصلا دین این نباشد؟ بنگ! با یک تیر دو نشان می زند. هم مشکل ابتدایی و عقب مانده بودن دینش را حل می کند و هم خودش را تافته ی جدا بافته می پندارد. اسمش را می گذارد عرفان و شب و روز در خلسه ی تنهاییش خماریِ دوست نامرئی اش را می کشد. تبدیل می شود به یک هروئینی تمام عیار که دیگر دنیای واقع برایش اهمیتی ندارد، به مردم عادی که وقتشان را صرف کار و کشف و تلاش می کنند می خندد چون عوامِ احمق نمی دانند که او چه سیر آفاقی می کند. کونش را بر مخدع اتاقش می گذارد و توکل می کند بر دوست. یک تکه نان را هم اگر کسی برایش نیاندازدند از گشنگی می میرد. مثل سگ ولگردی که عو عو می کند او شبانه روز هو هو می کند. دست از اعتراض می کشد و با ظلم خو می گیرد. ظواهر دنیوی چه اهمیتی دارند؟ ظالمان روزگار هم این معتاد تنبل بی خاصیت که اسم پرطرمطراق عارف را به دنبالش می کشد می پسندند. خوب هم می پسنددند. او آفاق را در می نوردد و آنها هم از پشت دیگران را. نه کسی از علت چیزی پرسش می کند نه اهمیتی می بیند که پرسشی کند. به جایش همه  شبانه روز فقط توکل می کنند. توکلت علی الله. توکلت علی الله. هو هو هو.

اگر برایتان همیشه سوال بوده است که چطور شد که تمدن اسلامی پس از ۴-۵ قرن با مغز خورد زمین و تا امروز هم زمین گیر مانده داستانش را خلاصه شنیدید.

Tuesday, October 12, 2010

آن قد الف پس چرا عین شد؟ حافظا؟

آنقدر با او بوده ای که طرز فکرش را می شناسی. طرز راه رفتنش را می شناسی. لحن صدایش را می شناسی. عاداتش را می شناسی. نقاط ضعف اش را می شناسی. نقاط قوت اش را می شناسی. همه چیزش را می شناسی. دیگر چیزی نمانده است برای کشف کردن. حتی می توانی با ضریب بالایی پیش بینی کنی تحت چه شرایطی چه عکس العملی نشان می دهد. آنوقت است که مشکلات کم کم پیش می آید. آنوقت است که ثانیه ها قبل می دانی لیوان چایی که بلند کرده است را بعد از کمی هورت کشیدن، که زمان و نحوه اش را هم اتفاقا خوب می دانی، محکم می کوبد روی میز. تق! آهی می کشی و به خودت می گویی این بار هم درست فکر می کردی. بار اول و دوم و سوم و چهارم چیزی نمی گویی. پنجم و ششم و هفتم و هشتم لبخند می زنی. هشتم و نهم برای مدتی طولانی نگاهش می کنی و لبخند می زنی. او هم لبخندت را بر می گرداند. معلوم است که بر می گرداند. او که نمی داند چه گناه بزرگی مرتکب شده. بار دهم ارتعاشات اعصابت آن روی سگ ات را بالا می آورد؛ اما اوایل رابطه است. یا شایدم سال اول و دوم است. بالاخره به زبان می آیی و می گویی عزیزم می شه لیوانت رو نکوبی رو میز؟ هر بار سه متر می پرم هوا. او هم با طعنه می گوید ببخشید عزیزم نمی دانستم اینقدر حساسی.

واقعا هم طعنه نمک زندگی است؛ نمک دریا بر زخم های کهنه ی عمیق. شاید هم واقعا تو حساسی. اما نه تو کاری می توانی بکنی و نه او که یک عمر با‌ این عادت آزاردهنده ی کوچک اش زندگی کرده است. معلوم است که نمی توانی از سرش بیاندازی. معلوم است که هر چقدر هم تلاش کند بالاخره باز هم دفعه ی بعد یادش می رود و دوباره لیوان را می کوبد بر روی میز. این عاداتی که اعصابت را مرتعش می کنند یکی دو تا نیستند. معمولا زیاد هستند. همه شان هم مانند مثال لیوان بی اهمیت به نظر نمی رسند. بعضی هایشان خیلی موثرتر و بزرگترند. شاید مثلا وقتی یک چیزی اش را گم می کند تا پیدایش نکند و تا خانه را روی سرت خراب نکند دست از سر کچلت بر نمی دارد. حتی اگر دو ساعت دیر شده باشد و یک عالم آدم منتظر باشند و اهمیتی نداشته باشد و فردا هم بشود پیدایش کرد و حالا اصلا خودت یادش انداخته ای و چرا اینقدر بی منطق رفتار می کند و الخ. آنقدر عصبانی می شود که شروع می کند به گریه کردن. این هم شاید خیلی مهم نباشد. گاهی پیش می آید دیگر. اما مثلا تو مطمئنی که الان است که مثل همیشه ریلکس بودنت تعبیر به بی اهمیت دانستن موضوع شود. این که هیچ چیز برایت اهمیت ندارد و اصلا او برایت اهمیتی ندارد. در این موقع تو آدم او نیستی، نبوده ای و او همه ی عمرش اشتباه می کرده. این ها را با ضریب ۹۹ درصد می توانی هر دفعه پیش بینی کنی. فقط بار اول و شاید دوم خنده دار باشد. یا شاید سال اول یا دوم. یا مثلا می دانی که با احتمال خیلی بالایی حرف زدنت با یک دختر دیگر در یک مهمانی منجر به برانگیختن حسادت اش می شود و شروع می کند به اذیت کردنت. آنقدر کرم می ریزد که اعصابت به هم می ریزد و الم شنگه ای راه می افتد.

این پیش بینی پذیر بودن او و متقابلا پیش بینی پذیر بودن تو برای او تحمل ها را پایین می آورد. اعصاب ها را کاهش می دهد. به جایش تیک های چشم را افزایش می دهد و شیب ابروها را تند تر می کند. قبل از اینکه اصلا مساله ای پیش آید، ثانیه ها، ساعت ها، یا شایدم روزها قبل در ذهنتان دعوای مفصل تمام عیاری کلید خورده است. در ذهنت همه چیز را با تمام جزئیاتشان پیش بینی کرده ای و مشغول به بازی در دعوا و جر و بحثی هستی که چند ثانیه بعد در عالم واقع تازه کلید می خورد. مثل اینست که یک فیلم اکشن را بزنی وسط اش. قهرمان فیلم مدت هاست در حال بزن بزن بوده است. آخر فیلم نزدیک است. ضد قهرمان تازه شروع به بازی می کند که مطمئن می شوی فیلم امشب را درست گذاشته بودی. یکباره کنترلت را از دست می دهی و آخرش را نشانش می دهی و خالی می کنی خودت را و او هم هاج و واج تو را نگاه می کند. و البته که شما پیغمبر نیستید و شبیه همین مسائل در ذهن او هم مدت هاست که در حال سابیدن بوده است. او هم شما را خوب می شناسد و می داند و پیش بینی می کند. مثل خروس جنگی می افتید به هم. هر کسی که آشنا نباشد و پیشینه تان را نداند صد درصد حکم می دهد به دیوانه و روانی بودن جفتتان. اما تویی می دانی دیوانه نیستید. فقط در مرز دیوانگی هستید. تکرار و تکرار و تکرار و تکرار عادات اعصاب خورد کن مانند دِرِلِ دستی مغز جفتتان را سوراخ کرده است و یکباره به بدجایی می خورد. و دفعه های بعد هم مستقیم می خورد به همانجا که باید بخورد.

چاره اش چیست؟ از بین بردن همه ی خاطرات گذشته و پیشینه های بد ذهنی و شروع از نو. والسلام گفتن و عوض کردن آدمتان یا کوبیدن محکم مغز جفتتان به هم طوری که حافظه تان پاک شود و دوباره عاشق شوید. تا دوباره قدِ همه دلبران عالم پیش قدِ الفش نون شود. یا شایدم زشت تر. عین.

Monday, October 11, 2010

سوسک ها هم خسته می شوند

بعد از ظهر گرم تابستان بود. یه سوسک آمده بود روی سنگفرش خیابان. از این سوسک هایی که در کارتون هاچ زنبور عسل می دیدی. خیکی خپل هایی که خاک را گلوله می کنند. تکان هم نمی خورد. تا دیدمش گفتم ئــــــه از اینـــــــــــــا. دورش جمع شدیم و با تعجب نگاهش می کردیم. کنجکاو شدم ببینم زنده است یا نه. یکی دوبار کنارش پا کوبیدم ببینم حرکت می کند یا نه. بهم گفت "نکنش نکنش. خسته است. گرم بوده. خسته شده." اینقدر با احساس و غم انگیز گفت که شرم زده شدم. از هیکلم خجالت کشیدم. معمولا هم دخترها هستند که این جور مواقع آدم را شرمگین می کنند. پسرها که معمولا خودشان هم ملحق می شوند به کرم ریختن.

چند وقتیست حساس تر شده ام به حیوانات دور و برم. اگر بی تفاوت هستید نسبت به حیوانات و حشرات دور و برتان امتحان کنید یک بار و توجه کنید بهشان. بعد از مدتی کم کم میل عجیبی در دوست داشتن حیوانات و حشرات پیدا می کنید. بعد از مدتی احساس می کنید که خیلی خیلی دوستشان دارید. البته آدم عجیبی هم می شوید در نظر دیگران. مثلا عنکبوت حمام را کاریش ندارید و هر روز هم سراغش را می گیرید. بعد دیگران فکر می کنند آدم کثیفی هستید یا اینکه خیلی تنهایید و به خانه تان کسی سر نمی زند. اهمیتی ندارد دیگران چه فکر می کنند. هر چه می خواهند فکر کنند. من و تو راز همدیگر را می دانیم.

توهین

مورد اهانت واقع شدن از دو حال خارج نیست: یا کسی واقعیتی را بدون زوایدش جلوی چشمت گذاشته است و تو هم به خاطر تعصب یا عقده های عمیقِ درون ات دردت گرفته است، و یا اینکه او مریض است و دروغ و خلاف واقع می گوید. در هر دو حال به جای کوبیدن مشت در دهانش بهترین کار فکر کردن است. اگر واقعیتی را بیان کرده است سعی کنی تعصب هایت را از بین ببری و عقده های درونت را باز کنی و اگر دروغ می گوید تحملت را بالا ببری و نادیده بگیریش تا بیشتر حرص بخورد. ناراحت شدن و از دست دادن کنترل در هر دوصورت عبث و بیهوده است و نشانه ی باختن است. در حالت اول به خودت باخته ای و در حالت دوم به آنکه اهانت کرده است به تو.

ما آمده ایم که اعدام شما را تامین کنیم.

- ۸ نفر در کرمان اعدام شدند.
+ ئه؟! چرا؟!
- هیچی. قاچاقچی بودن.
+ ئه؟! خوب دادگاه چی بود کجا بود؟
- نه دادگاه تشکیل شد حکم هم دادن و همه چی درست بود.
+ اگه مطمئنی که خوب ...
- ۳ نفر در زاهدان کشته شدند.
+ ئه! این واسه چی؟
- شرور بودن. تو درگیری کشته شدن.
+ درگیری کشته شدن؟
- آره. تیر خورد تو سرشون.
+ اگه مطمئنی که خوب ...
- ۳ نفر در لرستان اعدام شدند.
+ قاچاقچی دیگه؟
- آره بابا. هروئین.
+ ۴ نفر در زنجان اعدام شدند.
- [سکوت]

Sunday, October 10, 2010

مادر زبان مادری

سرمست و مغرور از این که تایپ فارسی ام اینقدر خوب و روان است دارم چت می کنم باهاش. منتظرم یک ای والله مشتی بگه بهم و من هم بگم کاری نداره تو هم یه کم سعی کنی راه میوفته تایپ فارسی ات. می گه:

farsi base chi minevisi to chera rasti?! in khazzz bazia chie jadidan dar miari to az khodet? in kuni gari ha chie? meses adam pinglish benevis. javad!

Saturday, October 09, 2010

به اعتقادات دیگران احترام بگذاریم

خیلی از اوقات که بحث مذهب می شود و از اعتقادات مذهبی یک نفر ایراد می گیرم دهانم را می بندند که "به اعتقادات دیگران باید احترام گذاشت. به هر حال هر کسی مقدساتی دارد."

در فیلم پیانیست یک صحنه ایست که یک افسر نازی جهودها را به خط می کند و از سر خط می رود ته خط و هر از گاهی یکیشان را می کشد بیرون. پیر، علیل، لاغر الخ. می گوید بخوابید روی زمین. یک گلوله در مغزشان یکی یکی خالی می کند. یکی از آن ها که شانس آورده بود و بیرون نکشیده بودنش تا برود در کمپ کار کند کنجکاوی اش گل می کند و با ترس و لرز می پرسد ما را کجا می برید؟ افسر نازی رو می کنه بهش و بدون اینکه یک کلمه حرفی بزنه یک گلوله هم تو سر آن زن خالی می کند.

مذهب برای من عین همان افسر نازی است. تو! تو مسلمان نیستی؟ جهنم! تو‌! تو هم جنس‌بازی؟ بکنینش تو گونی بیندازینش از کوه پایین! تو! تو به شوهرت ندادی امشب؟ بزنینش! شما دوتا! زنای محصنه؟ اینقدر سنگ بزنین تو سرشون تا بمیرن. تو! تو تصمیم گرفتی مذهبت رو عوض کنی؟‌ دارش بزنین! تو! تو که کنجکاویت گل کرده و هی سوال می پرسی! کافر! جهنم! تو! تو پدر و مادرت خارج از ازدواج بچه دار شده اند؟ حرامزاده! بمیری الهی!

خوب من به چی تو احترام بگذارم آخه. اگر زور دست تو باشد و من هم در آن صفِ مرگ باشم احترام می گذارم. مجبورم که احترام بگذارم. اگر نباشم خوب نمی گذارم. یک استامبولی پشگل می گذارم بر روی این مقدسات.

ایرانیوم

غفلت می کنید و می چینند بالتان را. همانطور که اعتماد به نفس کبوتر را می چینند،  بعضی از این مردان.

Friday, October 08, 2010

سیاستمدار خوب سیاستمدار مرده است

 فرقی نمی کند آمریکا باشد سوییس باشد یا ایران،‌ آن کسی که آن همه رقیب را توانسته کنار بزند و برسد آن بالا حاضر است همه مان را از دم تیغ بگذراند. گول حرف های خوشگلشان را نخور. همه شان یک گهند.
هیچ چیز بالاتر از مرام نیست؛ حتی حقیقت.
هیچ چیز بالاتر از حقیقت نیست؛ حتی مرام.
بچه ها را دوست داریم چون خنگند. معصومند؟ معصومیت کدام است. معصومند چون در یک کلام فقط خنگ اند. یک جایی هم آن وسط مسط ها کد گذاری شده ایم که برای خنگ های کوچولو دلمان ضعف برود. لابد مبادا از یادمان بروند و از گشنگی بمیرند؛ از همان جنس دل ضعفه رفتن برای بچه گربه های خنگی که دنبال لیزر خوشان را به در و دیوار می کوبند. اگر نوزادی موقعیکه خودتان را بین دستهایتان قایم می کنید و یک دفعه صورتتان را نشانش می دهید به جای قش قش خندیدن نگاه عجیبی تحویلتان می داد و آخر سر حوصله اش سر می رفت و می گفت "خرس گنده این مسخره بازی ها چیه در میاری پاشو برو ردِ کارت دارم راجع به تقابل آتوریته و حقوق کودک فکر می کنم" باز هم دلتان برایش ضعف می رفت؟ احتمالا شیشه ی شیرش را هم یک مدتی سرد تحویلش می دادید تا حساب کار دستش بیاید و بفهمد آتوریته چیست و حقوق کودک کجاست. خنگند.

Thursday, October 07, 2010

هزار سال بعد در یک برنامه ی تلویزیونی [؟] حین خاراندنِ مداوم ریش های گردنش:

الان را نگاه نکنید که سفینه ی فضایی ساخته اند و رفته اند کهکشانِ چی چی و مَدا / آندرومِدا حاج آقا. رفته اند آندرومدا. / حالا اصلا هر جا. توفیری در اصل مطلب نمی کند. اینها تا چند صد سال بعد از ظهور اسلام وحشی بودند و هنوز حمام هم نداشتند. لذا ما باید افتخار کنیم که...

Wednesday, October 06, 2010

تئوری های جالب را همه قبلا ارائه کرده اند. حرف های جالب را همه قبلا گفته اند. هنرهای جالب را همه قبلا آفریده اند. کارهای جالب را همه قبلا کرده اند. آدمهای جالب یا خودکشی کرده اند یا عمرشان را داده اند به آدمهای تکراریِ بی خودِ پرمدعایی که نه چیز جالبی کشف می کنند، نه حرف جالبی می گویند و نه هنر جالبی دارند. دیر به دنیا آمده ام یا پیر شده ام را نمی دانم اما هر دو حال آنقدر تاسف آور است که یک شیشه ی دیگر می طلبد.
مهران مدیری آدم فرصت طلبه. مینیمال نویسی در حال به ابتذال کشیدن وبلاگستانه. ایرانی سطحی و کتاب نخوانه. دنیا در حال ریختن بر سرمانه. اما یه چند تا وبلاگ نویس به تعداد انگشتان دست هستند که خیلی خوب هستند. کتاب خوان هستند. خدا رو شکر. مثل مسیح که گناهان تمام دنیا را به دوشش کشید این چند تا وبلاگ نویس هم جور همه ی ایرانی های بی سواد و سطحی و فرصت طلب را می کشند. خدا نگهشان داره.

Monday, October 04, 2010

در مملکتی که از بوق تلویزیون ارتجاعی و در و دیوار دانشگاهش، که دیگر بیشتر شبیه مسجد و بهشت زهرا شده است، از حجاب و غیرت حرف می زنند و آزاد گذاشتن زن را نتیجه ی سیب زمینی بودن مرد می داند وظیفه ی من و تو خیلی خطیر و مهم است. در کشورهای پیشرفته این مسایل را در سریال های تلویزیونی شبانه شان به مردمشان آموزش می دهند؛ بخوانید در دهان مردم هر شب می چکانند تا یاد بگیرند. تلویزیون و دولت لعنتی ما متاسفانه نه تنها رفتارهای درست اجتماعی را آموزش نمی دهد غلط هم هر شب به خورد مردم می دهد. فقط خودمان درست فکر کنیم و عمل کنیم کافی نیست. وظیفه ی من و تو است که تا می توانیم این کج اندیشی ها در دیگران را هم اصلاح کنیم. حداقل جرقه ای از شک در دیگران بوجود بیاوریم. با صحبت کردن با دوست و آشنا. تو تاکسی و مهمونی و کافی شاپ فرق نمی کند.

باید روشنشان کنیم که خواهر و مادر و زن یا آنچه از آن به ناموس نام می برند انسان های مجزایی اند که حقوق مجزایی هم دارند. صرف اینکه ما مردیم و جفتمان از یک جا بیرون آمده ایم یا یکی ما را زاییده است و یا تصمیم گرفته ایم با یکی زندگی کنیم ما را محق نمی کند که تعیین تکلیف برایشان بکنیم. بازخواست کنیم این چیه پوشیدی، کجا بودی، با کی بودی، چرا بودی. باید یادشان بدهیم که این سوالها به آنها اساسا هیچ ربطی ندارد. این سیب زمینی بودن نیست خودخواه نبودن است. باید روشن شان کنیم که غیرت داشتن یعنی دوست داشتن. اگر غیرت داری برو خشتک آن شوهری یا دوست پسری که دست روی خواهرت بلند کرد را بر سرش بکش نه اینکه محکومش کنی به تمکین یا دست بر رویش بلند کنی که چرا یک آدم دیگر را دوست دارد. بهشان باید بگوییم مگر نه اینست که خواهرت را دوست داری؟ پس چرا نمی گذاری آن طوری که خوشحال تر است باشد؟ مگر نه اینست که مادرت را دوست داری؟ چرا نمی گذاری با آدمی جدید آشنا شود و از تنهایی در آید؟ باید این جرقه را در ذهنشان بزنیم تا علت اینکه رگ گردنشان قلمبه می شود را بفهمند. باید بفهمانیم به آنها که علتش خودخواهیشان است نه دوست داشتنشان. باید بهشان یاد بدهیم که رفتارمان باید همیشه در جهت خوشحالی اطرافیانمان باشد نه محدود کردن و اذیت کردنشان. حق نداری به زنت هم بگویی چطوری بپوشد یا کجا برود و کجا نرود. باید یاد بدهیم به دیگران که لغت ناموس را از فرهنگ زبانشان خارج کنند و قیم دیگران نباشند. سپر بلا باشند نه بلا. خوشحالی بیاورند نه دردسر و غم. بهشان باید بگوییم اگر حتی زنت هم خیانت کرد بهت حق نداری دست بر رویش بلند کنی. تنها کاری که می توانی بکنی اینست که در را بکوبی بهم و بروی بیرون و دیگر آن خانه نیایی.

شاید خنده آور باشد گفتن این حرف ها اما وظیفه ی من و توست که با گفتن این بدیهیات به دیگران این بیماری غیرت و ناموس بازی که مثل طاعون بر روابط اجتماعی این مملکت افتاده است را ریشه کن کنیم. این ظلمی که هر لحظه به زن در این مملکت می شود را بخشکانیم. اگر تویی که خودت مردی و اعتقاد داری به این حرف ها به مرد دیگری بگویی خیلی اثرش بیشتر خواهد بود. آستین ها را بزن بالا و درست و حسابی بنشین با آن دوستت که پایش را از گلیمش بیشتر دراز می کند و برای یک انسان دیگر تعیین تکلیف می کند صحبت کن. روشنش کن؛  از حق دفاع کن. بنشانش بر سر جایش.

Sunday, October 03, 2010

چقدر خوب می شد اینطوری می شد

رو داشبورد تاکسی:
مسافر محترم! باکرگی تو نشانه ی بی عرضگی و بی تجربگی توست.

یا مثلا:
+ چرا چیه چرا یهو دست کشیدی؟
- باکره ای؟
+ فهمیدی؟ به خدا نیستم. این خون، این هیچی نیست. پریود شدم الان. من به خدا خیلی طرفدار داشتم. خیلی دوست پسر داشتم. همه می خواستن با من بخوابن. کجا می ری؟ نرو تو رو خدا. ای خداااااااااااااااااا. [زن خودش را روی زمین می اندازد و مدام می گوید بدبخت شدم. بدبخت شدم....]
می خواین یه کم وقت بکشین؟ می دونم که خیلی می خواین. برین تو این سایته: kick ass . یه دکمه داره اونو بگیرین بکشین تو قسمت بوکمارکتون. بعد برین تو سایت آقاینا (از این جهت که باز هم هست می گم). بعد رو اون دکمه ای که کشیدین تو بوکمارکتون کلیک کنین یه مثلث میاد. اینور اونور برین با دکمه های کی برد. اسپیس هم بزنین شلیک می کنه.
"آمریکا دوست یا دشمن دایم ندارد؛ فقط منافع دارد." -- هنری کیسنجر
ایران منافع ندارد؛ فقط دوست یا دشمن دایم دارد.

رونوشت به دفتر آقا.

Saturday, October 02, 2010

+ نمی دونم آخه یه مرد دیگه باید چی کار بکنه که شب که خسته و کوفته میاد خونه زنش بهش بگه مرسی عزیزم تو به من داری توجه می کنی. بره براش شکار شیر توجه کافی می شه؟
-  گمان نمی کنم. آن موقع ها هم که پدران غار نشینمان شکار شیر و پلنگ می رفتند هم این مشکل وجود داشته.
شوک آورترین مقطع زندگی هنگامی بود که عمیقا دریافتم من هم مثل میلیونها آدم دیگر معمولی و پیش پا افتاده ام. برق از چشمانم رفت. گامهایم کندتر شد. نفسم سطحی تر شد. قلبم آهسته تر زد. بدبختانه بعد از آن حتی به شکل رقت آوری معمولی تر شدم.
ایمان بیاورید که طبیعت بر اساس احتمالات می چرخد. بگذارید کلاه ترمودینامیک ام را پیدا کنم. خوب بگذارید برایتان توضیح دهم. مثلا اگر یک جعبه ای پر از هوا داشته باشید یکی از حالات هم می تواند این باشد که تمام هوا در نصفی از این جعبه جمع شود و نصف دیگر فقط دو سه تا مولکول بماند. یا اصلا هیچ چیز نماند. اگر خیلی صبر کنید شاید اتفاق بیافتد. البته خیلی احتمالش پایین است و باید خیلی خیلی صبر کنید اما به هر حال امکانش هست. اگر باور ندارید تصور کنید که چهل سال پیش از شما می پرسیدند احتمال اینکه چهل سال بعد نصف این جعبه ای که ممکلت مان است یک روضه خوان و یک عمله در نقش رهبر و رییس جمهور باشند و بقیه مردم در آنور جعبه هیچ کاره باشند چقدر است. خیلی پایین بود اما به هر حال اتفاق افتاد. دیدید حالا؟ به احتمالات ایمان آوردید؟
از علایم دیگر این رفتار شایع در بین مجردها، کوریِ انتخابی نظیر برگرداندن ظرف های خالی مواد غذایی به یخچال است که در واقع به صورت ناخداگاه از همان کون گشادی افراطی نظیر انتخاب نوع شام یا ناهار بر حسب نزدیکی و در دسترس بودن مواد غذایی در طبقه های یخچال سرچشمه می گیرد.

سو استفاده

عزیزم ممنونم از اینکه هر از گاهی سر می زنی بهم. نه به خاطر دیدن تنها دوستِ زنِ شادی آورِ زندگی ام؛ به خاطر جمع و جور کردن طویله ای که درش غلت می زنم.
داستان من در دفتر کارم شبیه آن پسر سیزده چهارده ساله ی پشتِ لب سبز شده ی مودبی است که در اتاق یک مشت بچه ی پنج شش ساله ی تخس که فهمیده اند جذبه ای ندارد و دستی رویشان بلند نمی کند گیر افتاده است و هی از این ور و آنور وشگونش می گیرند و انگولکش می کنند و می خندند. کاری شان هم نمی شود کرد.

Friday, October 01, 2010

پوکر خدایان

کلیدِ دنیا بهایی بود که خدا بر سر لجبازی اش در گرفتن بلوفِ شیطان پرداخت.
آدمهایی همیشه هستند که معتقدند اختیار دارند و عنان زندگیشان به دستشان است. مخصوصا مذهبی هایشان. می گویند مثلا این لیوان اینجاست من اختیار دارم و از اینجا برش می دارم و می گذارم آن ور؛ دیدی چقدر اختیار دارم؟ به این آدمها باید خندید. به سادگیشان. آنقدر باید خندید که از روی اجبار عصبی شوند و چند تا فحش آبدار حواله ات کنند. بعد هم باید سکوت کرد و جوابشان را نداد و به نادانیشان قبطه خورد تا بیشتر از روی اجبار عصبانی شوند. واقعا هم اختیارمان در همین قد و قواره است. جابجا کردن یک لیوان یا شایدم یک قاشق. مگر نه چه کسی از ما پرسید دوست داری کجا به دنیا بیایی؟ دوست داری به دنیا بیایی اصلا؟ دوست داری پدر و مادرت که باشند؟ دوست داری هوشت چه قدر باشد؟ دوست داری قیافه ات چه جوری باشد؟ دوست داری رنگ پوستت چه باشد؟ دوست داری چه زمانی به دنیا می آمدی؟ دوست داری در محل زندگی ات جنگ شود؟ دوست داری پدر و مادرت چقدر پول داشته باشند؟ دوست داری موقع مصاحبه های کاری دست هایت بلرزد و عرق بریزی؟ دوست داری زود جوش بیاوری یا صبر ایوب داشته باشی؟ دوست داری قدت ۱۵۰ سانت باشد یا ۱۸۰؟ دوست داری موهایت سن۳۰ سالگی بریزند؟ دوست داری مرد باشی یا زن؟ دوست داری همجنس گرا باشی یا نه؟ دوست داری پدر و مادرت زود بمیرند؟ دوست داری زلزله شود و نصفی از خانواده ات زیر آوار بمیرند؟ دوست داری مسوولیت بزرگ کردن خواهر و برادرت به دوشت باشد؟ دوست داری کور باشی؟ دوست داری پدر و مادرت مذهبی باشند؟ دوست داری کر باشی؟ دوست داری استعداد موسیقی داشته باشی؟ دوست داری سرطان بگیری؟ دوست داری برای آپاندیس بری اتاق عمل و جراح ناگهانی بزند روده ات را پاره کند و آخرش هم زیر عمل بمیری؟ دوست داری کسی بهت تجاوز کند؟ دوست داری امروز وقتی تصادفی کلیدت را در دفترت جا گذاشته ای و نمی توانی به خانه ات بری و مجبوری قطار بگیری به شهری که دوستی قدیمی داری و در قطار دختری را ملاقات می کنی که در آینده به صورت کاملا اختیاری مادر بچه هایت می شوند کم خونی داشته باشد؟ حالا تو لیوان رو جابجا کن. بگذار اینور. دوباره بگذار آنور. آن را هم جابجا نمی کردی اگر کسی مجبورت نمی کرد به اثبات اختیار داشتنت...