Wednesday, October 13, 2010

عرفان

به عقب ماندگی و بی سوادی عرب بادیه نشین دیگر نیست. دنیایی دیده است. زمانی گذشته است. با هند و یونان آشنا شده است. فهمیده است که دینی که به آن ایمان دارد خیلی مسخره تر از اینست که به همان صورت اولیه اش قبولش کند. می فهمد که بهشت و حوری و جوی عسل خنده آور است. با این چرندیات دیگر نمی شود قانع اش کرد. اما تخم هایش هم آنقدر بزرگ نشده اند که بفهمد شاید از اول سر کار بوده است. به جایش می گوید شاید چون دین برای همه آمده است و مردم عادی هم که عموما خرند این ها فقط سمبل باشند و نشانه باشند و خدا اصلا منظور دیگری داشته است؟ نکند اصلا دین این نباشد؟ بنگ! با یک تیر دو نشان می زند. هم مشکل ابتدایی و عقب مانده بودن دینش را حل می کند و هم خودش را تافته ی جدا بافته می پندارد. اسمش را می گذارد عرفان و شب و روز در خلسه ی تنهاییش خماریِ دوست نامرئی اش را می کشد. تبدیل می شود به یک هروئینی تمام عیار که دیگر دنیای واقع برایش اهمیتی ندارد، به مردم عادی که وقتشان را صرف کار و کشف و تلاش می کنند می خندد چون عوامِ احمق نمی دانند که او چه سیر آفاقی می کند. کونش را بر مخدع اتاقش می گذارد و توکل می کند بر دوست. یک تکه نان را هم اگر کسی برایش نیاندازدند از گشنگی می میرد. مثل سگ ولگردی که عو عو می کند او شبانه روز هو هو می کند. دست از اعتراض می کشد و با ظلم خو می گیرد. ظواهر دنیوی چه اهمیتی دارند؟ ظالمان روزگار هم این معتاد تنبل بی خاصیت که اسم پرطرمطراق عارف را به دنبالش می کشد می پسندند. خوب هم می پسنددند. او آفاق را در می نوردد و آنها هم از پشت دیگران را. نه کسی از علت چیزی پرسش می کند نه اهمیتی می بیند که پرسشی کند. به جایش همه  شبانه روز فقط توکل می کنند. توکلت علی الله. توکلت علی الله. هو هو هو.

اگر برایتان همیشه سوال بوده است که چطور شد که تمدن اسلامی پس از ۴-۵ قرن با مغز خورد زمین و تا امروز هم زمین گیر مانده داستانش را خلاصه شنیدید.