Sunday, January 30, 2011

رابطه ماشین نیست که وقتی به پت پت افتاد کاپوتش را بشود بالا داد و تعمیرش کرد. تازه اگر اصلا مکانیکی هم بلد باشی. چطور باید گفت؟ تعمیر کردنی نیست. ای کاش بود. ای کاش می شد گردن خم کرد و به آن کسی که عمری را باهاش گذرانده ای و غم زده در ماشین نشسته و بیرون را نگاه می کند مثلا گفت "عزیزم فکر می کنم تسمه پاره کرده ایم. نگران نباشی ها؟ تسمه اضافی داریم. تو نگران نباش من تو را خودم می برم شمال." اگر صدای تلق و تولوق می آید معنایش اینست که کمی زیادی خیلی دیر شده است. شبیه کابینی که از تسمه اش کنده شود. نمی شود گردن خم کرد و گفت نگران نباش عزیزم تسمه ی اضافی داریم همه چیز درست می شود. کاری نمی شود کرد که؛ هر دو سقوط می کنند دیگر! اینکه کدام یک از دو نفر در رابطه "اول" مقصر بوده و یا اصلا کسی مقصر بوده تفاوتی در اصل مساله ی سقوط نمی کند. واقعیت اینست که دو نفر که عمری را در یک کابین با هم سپری کرده اند حالا با سرعت تمام دارند از عرش رویاییشان پایین می آیند. نه با شناختنش چیزی حاصل می شود و نه آن رابطه بال در می آورد. البته شاید تجربه شود. اما واقعا گور پدر چنین تجربه ای که قرار است دوباره روزی به کار آید.

مهمترین مساله (البته بعد از زنده ماندن) این است که این روابط مرده را بتوان هر چه سریعتر به خاکِ خاطره سپرد. دوای تلخ اش هم تکرار این حقیقت است که زندگی کوتاه است و دنیا پر از موقعیت های دیگر. شانس قبلی فقط یک شانس از میان شانس های دیگر بوده است که دریای تصادفی طبیعت به تورتان انداخته است.

Friday, January 28, 2011

چه اهمیتی دارد که با تو می خوابد ولی دیگری را دوست دارد؟ چه اهمیتی دارد که با دیگری می خوابد اما تو را دوست دارد؟
چه اهمیتی؟ واقعا چی؟ چی آخه؟!

Tuesday, January 25, 2011

زنگار بست آینه هایمان. محو شد ابدیت هایمان. شكاندیم و شكستیم. فراموش كن خاطره ى خوش بى نهایت را. بیا حالا تفنگی برابر تفنگم بگذار تا مادر همدیگر بگاییم.

Saturday, January 22, 2011

زندگی دیگران را نگاه می کنم؛ دوستان خودم، دوستان قدیمی دبیرستان،‌ چرخیدن در فیس بوک و فضولی و احوال پرسی. سوال لعنتی ای که هیچ وقت هم جوابی برایش پیدا نمی کنم و در لحظه حالم را خراب می کند: چرا من نمی توانم مثل آدم، مثل بقیه زندگی ام را کنم؟ بقیه چه کاری می کنند که من نمی توانم؟ بقیه خیلی خوشحالند که؟ چرا همیشه می لنگم من؟ چرا همیشه یک درد سگ مصبی مغزم را مدام می خورد؟ سرشتم این بود، شرایط این بود یا خودم انتخاب کردم؟

احساس تنهایی و غریبی می کنم. به عکس ها که نگاه می کنم احساس می کنم تک تکشان با لبخند های حسرت برانگیزشان در چشمانم نگاه می کنند و با ترحم می گویند بیچاره تو بلد نیستی زندگی کنی. تو همان بیرون خیابان بمان؛ در نزن چون کسی برایت در را باز نمی کند. تو حتی نمی دانی کدام در را باید بزنی. و من مثل کارتون خواب ها زیر لگد سنگین نگاه رهگذرانی که می گویند "بلند شو خودت را جمع کن تن لش" سگ لرز می زنم در زمستانی که انگار هرگز تمام نمی شود برایم.

Friday, January 21, 2011

خدا جونم

اين همه سال نفهميدى من تخمش رو ندارم؟ مسووليتش رو ندارم؟ خودت يه چيز سنگين بفرست سمتم؛ كاميونى پيانويى چيزى. اين چيزايى كه دارى مى فرستى فقط شل و پل مى كنه. من انتظار بيشترى دارم از تو. گنده تر، محكم تر، له ام كن. من اميدم به توست.

Wednesday, January 19, 2011

+ ســـــــلام عزیــــــــزم. خوبـــــــــــــــی؟
[شخصیت (-) یک چماق گنده از کنار جوب بر می دارد]
- برو حوصله تو ندارم.
+ من چیزی گفتم؟
- می زنم محکم تو سرت ها؟
+ ئه واسه چی؟! مگه من چیزی گفتم؟
- با من بحث نکن!
+ بحث نمی کنم که؟ چرا می خوای منو بزنی؟
[شخصیت (-) با یک گردش ۲۷۰ درجه ای مثل بازی گلف می زند در مغز شخصیت (+). گروم!]

[سه روز بعد ...]
- ســــــــلام عزیــــــــزم. خوب خوابیــــــــــــــــــــــدی؟
+ سلام. من کیم؟
- تو یه پسر معمولی تو رابطه ای.
+ چیزی یادم نمیاد. تو کی ای؟
- من یه دختر معمولی تو رابطه ام.
+ چه بلایی سر من اومده؟
- هیچی. چیز خاصی نبود. پریود شده بودم عصبانی کردی من رو. من پریود می شم وحشی می شم. همه می دونن.
+ کِی؟ هیچی یادم نمیاد. من از کی خوابم؟
-  یه ضربدر قرمز بزرگ زدم برات تو تقویمت. برای ماه های بعد. برای سلامتی خودت. بخواب بخواب نیاز به استراحت داری. خیلی محکم زدم تو مغزت. کم کم همه چیز یادت میاد...
[(+) دوباره از هوش می رود]

Wednesday, January 12, 2011

چی نخوره؟

"نگرانی از این است که خدایی نکرده این نظام و انقلاب لطمه بخورد." - خاتمی

خاتمی جان. سید جان. الهی قربونت برم من که اینقدر روحت لطیفه نگران شدی یهو. این نظام و انقلاب تنها چیزی که تو این مدت نخورد یه ... استغفرلله!

استاندارد ملی

اگر دختری غریبه لباسی بپوشد که کمی نمایان است می شود جنده، اما اگر همان را دخترِ خودش بپوشد دلش برایش قش می رود و می شود دلبر.

"خدایا تو رو به حق این غروب، تو رو به حق پنش تن این برتراند رو عاقبت بخیر کنش. این پسر نمی دونه چی می گه. منظوری نداره. خدایا خودت به راه راست هدایتش کن. خودت باعث و بانی بی خدا شدن این پسر رو به زمین گرم بشون. به خدا من در تربیتش کوتاهی نکردم. من هر کاری که از دستم بر اومد کردم. پسر خوبیه، دلش صافه. نمی فهمه چی می گه. یه کلمه درس خونده فک کرده علامه شده خاک تو سرش کنن. هی کفر می گه. بهش می گم بچه اینقد کفر نگو. گوش نمی ده. خودت کمکش کن به راهت برگرده دوباره. این بچه نماز می خوند [اشک و اینا] ... خودت به بزرگی خودت ببخشش. [بازم اشک و اینا].... الله اکبر الله اکبر. [سجده و اینا]"

[راز و نیاز مامانِ برتراند راسل فیلسوف و منطق دان بزرگ قرن بیستم با معبود و خدای خودش در پای سجاده]
محمد خواند:
"همانا من بشری ام مثل شما. سوالی دارید بپرسید مگر نه بقیه اش را بخوانم که کار داریم، خسته شدیم، وقت هم نداریم."

مومنان که منتظر زنگ تفریحشان بودند مدام خمیازه می کشیدند و حوصله هم نداشتند سوالی بپرسند. سوال درست و حسابی هم خیر سرشان نداشتند که بپرسند اصلا. سوالات پیش پا افتاده ای نظیر "ببخشید آقا شیر هم میدن بهشت؟" یا مثلا "آقا ببخشید پستوناشون چقده؟ گُندس خیلی؟". محمد به این سوالات معمولا به آرامی و خونسردی، به همراه لبخندی حاکی از رضایت، پاسخ می داد. اما امروز متفاوت بود. فضولی از پشت جمع پرسید:

"ببخشید آقا چه جوری معراج کردین اونقت اگه مثل مایین؟ ما بشرهای معمولی که معراج نمی تونیم بکنیم که؟"

مومنان بغلی آن فضول با آرنج زدند توی چشمش که چرا آخرِ وقتی مرضِ سوالش گرفته و معطلشان می کند. یکی از عقب یواش گفت: "خوب خنگعلی جان بال داشته دیگه اون موقع!" فضول هم در جوابش به آرامی گفت "ای خاک تو سر خنگت کنن که اینقد خری." محمد اخمانش در هم فرو رفت گفت:

"به حول و قوه ی خدای بزرگ فرزندم. خدایی که قهرش رعد و برق هم دارد در ضمن. برای آنان که تعقل کنند کمی البته."

مومنان شروع کردند به جمع کردن وسایلشان که فضول پررو پررو دوباره پرسید:
ماه چی؟ اونم حول و قوه ای نصف کردین یا چی بود؟ هر چند سالی یه بار خودش خود به خود نصف می شه اما ما بشرها که زور می زنیم نصف نمی شه که؟ چطوریاس؟

مومنان خشکشان زد. محمد چیزی نگفت. سر برگرداند و با خودش به آرامی گفت:
"شیطونه می گه بدم نصفش کنن ریغونه رو اعصاب ندارم آخر وقتی."

جو سنگینی حکم فرما شده بود. مومنان کمی تا قسمتی در شلوارشان ریده بودند. کسی دیگر در چشم فضول آرنج نزد. فضول به یکباره تبدیل شده بود به قهرمان مومنان. فضول که جوگیر هم شده بود دوباره گفت:
"آهان آهان طی الارضتون یادم رفت راستی آقا. از مسجد الحرام به مسجد الاقصی چطوری بود؟ خوب شما رودرانر هستین ما بشرها که نیستیم که آقا؟"

محمد در بچگی کارتون نمی دید برای همین فکر کرد فضول فحش ناموسی ای چیزی داده است. زیر لب چیزی گفت. یک چیزی تو مایه های "از ممد به رعد از ممد به رعد. رعد جان دوباره سوژه پیدا شده زحمتش رو بکشید." ناگهان رعد و برقی از آسمان نازل شد و فضول را درجا خشک کرد. کمی بعد هم یک ساتور آمد و تقی زد مغز فضول را دو نصف کرد. بعضی از مومنان دهان باز، هاج و واج ماندند. بعضی ها پقی زدند زیر خنده و بعضی هم مدام الحمد الله الحمد الله می گفتند. محمد سپس گفت "سپاس خداوند بخشنده ی مهربان را که با این ساتور، بدون هیچ اکراهی، درستی را از نادرستی جدا کرد. این ها نشانه هایی است برای آنان که تعقل می کنند البته. خوب کجا بودیم؟ بله می گفتم. من عین شما هستم و فقط به من وحی می شود و همانا خدای شما هم یکی است و اینا و بقیه اش هم ایشالا دفعه ی چـــــــــــی؟ بـــــــــــــــعد."

مومنان یکی یکی سرشان را پایین انداختند و به آرامی از چادر خارج شدند. از آن روز به بعد محمد فقط آیات اش را می خواند و مومنان هم دیگر سوالات عجیب و غریب نمی کردند. همان اندازه ی پستان و اینها را می پرسیدند.

Tuesday, January 11, 2011

احمق آن‌هایی اند که هزار و چهارصد سال است که نبوغ اش را انکار می‌کنند؛ شعبده بازی که نقطه ضعف بزرگی همچون بی‌سوادی‌اش را جای معجزه به مردم فروخت و به چنان نقطه‌ی قوتی تبدیلش کرد که هرروز پیروانش به آن تفاخر کنند.

Monday, January 10, 2011

- بخوان.
+ خواندن نمی دانم.
- بخوان.
+ خواندن نمی دانم.
- بخوان به نام پروردگارت که انسان را از لخته خونی آفرید.
+ گِل مگه نبود؟
- خفه شو. بخوان.
تمام تئوری های تلقین به خود، اندیشیدنِ مثبت لحظه ای، به یاد آوردن یک خاطره ی خنده دار، تعریف از خورشت و زدن خود به آن راه را امتحان می کردم وقتی سر میز شام گفتی "مامان جان سالی یه بار بیشتر بیا دیدن ما. ما آفتاب لب بومیم دیگه." که دیدم دارم بد جوری می رینم و باید به بهانه ی نداشتن ترشی بروم آشپزخانه و آرام آرام یک اَر کوچکی بزنم.
مزه خون میاد تو دهنم، چشمام سیاهی می ره، خم می شم، دستام رو می ذارم رو زانوهام، مثل سگ نفس نفس می زنم و با خودم مرتب می گم شت هنوز خیلی مونده نمی تونم تمومش کنم ... حالا نه این زندگی دوی ماراتنه، نه من دونده ای هستم اصلا، نه هیچ احتمالی هست که حالا سی چهل سال دیگه باید بدوم. این دست-به-زانو-شدنِ-هر-ماه-یه-بار مثل بختک میوفته رو جونم و یکی دو شب جونم رو می مکه.

Thursday, January 06, 2011

اصل اول انزوا

اصولا در زندگی به ندرت پیش می آید که کسی سراغ شما را بگیرد و بخواهد چیزی به شما بدهد. از همه نامحتمل تر آدمهایی اند که سالهاست نمی دانند مرده اید یا زنده و یکباره می بینید که سراغتان را خیلی زیاد می گیرند. در این مواقع خوشحال نشوید بلکه نگران هم بشوید چون نه تنها چیزی به شما نمی خواهند بدهند بلکه چیزی (احتمالا گنده) هم می خواهند بگیرند (بِکَنند). اگر مثل خیلی ها توان نه گفتن به دیگران را ندارید و از پس کنجکاوی تان هم می توانید بر آیید بهترین کار اینست که خیلی ریلکس آنقدر تلفنشان را برندارید، زنگ در را جواب ندهید، به اس‌ام‌اس و ایمیل و فیس بوکشان جوابی ندهید تا خودشان دوباره برای چند سالی بی خیالتان شوند و شما هم از شر و دردسر بزرگی در امان باشید.

اعلی حضرت چی فرمودند؟!

"وقتی اعلی حضرت فوت فرمودند  بی نهایت در او اثر بد گذاشت ..."
قسمتی از مصاحبه ی اردشیر زاهدی با رادیو بی بی سی به مناسبت خودکشی علیرضا پهلوی.

سوژه آقا دومادی:
- آقا دوماد چی کاره بودن؟
+ فوت می فرمودن.

Monday, January 03, 2011

این نشانه های پوسیده ی خداوند

سایت های خبری و اجتماعی را که نگاه می کنی خبرها این گونه است:
آیت الله العظمی فلانی مرجع تقلید شیعه گفت فلان. فلان هم یک حرف بدیهی است که به نفع جنبش است. حالا اصلا عظمی هم نیست ها. همینکه یک حرف درستی بزند (ولو اینکه بی نهایت بدیهی هم باشد) اما اگر استفاده تبلیغاتی بشود ازش کرد یکهو می شود عظمی و مرجع تقلید بزرگ شیعه. آقا ما نفهمیدیم یکی بیاید ما را روشن کند؛مگر از این آیت الله هایی که وقتی دسته دسته بچه های مردم را در آن اعدام های ۶۷ یک شبه دفن می کردند خفه خون گرفتند کم داشتیم؟ مگر از این آیت الله هایی که چشمشان را بر روی حقیقت بستند و خفه خون گرفتند وقتی بچه های معصوم ما در خیابان مغزشان روی آسفالت می ترکید کم داریم؟ مگر از این آیت الله هایی که هر روز به نفع ظلم و ستمی که بر این مردم می رود سخنرانی می کنند، در نماز جمعه می آیند و حکم قتل و زندانی کردن جوانانمان را می دهند کم داریم؟ به چه درد می خورد پس این آیت الله بودن وقتی هیچ تاثیری ندارد بر روی آدم؟ از این آیت الله بودن اینها چه نفعی به ما رسیده است که حالا وقتی یکیشان خیلی در لفافه و پشت پرده یک حرفی می زند که از  لحاظ سیاسی می شود به نفع جنبش استفاده کرد سریع در اهن و تلپ می گوییم آیت الله فلانی مرجع تقلید بزرگ شیعه فلان چیز را گفت. تا کی ما باید چوب این آیت الله ها را بخوریم؟ تا کی ما باید برایمان اهمیت داشته باشد که یک آیت الله چه گفته؟ آقا این ها می روند در این حوزه ها چه می خوانند که حرفشان باید برایمان اهمیت داشته باشد؟ به جز یک مشت خرافات بی پایه چه در مغزشان می ریزند که وقتی به نفع ما حرف می زنند یکباره حرفشان باید برایمان سندیت پیدا کند و مهم شود؟ هر چه بدبختی می کشیم از این آیت الله های بی سواد مرتجع می کشیم حالا باز هم در بوق و شیپور می گوییم آیت الله فلانی گفت فلان. گفت که گفت! باریکلا که گفت. عمه ی من هم حرف های خوبی می زند گه گداری. پس کی ما باید در موزه بگذاریم این فسیل ها را؟

Sunday, January 02, 2011

مهد کودکِ گودر

ایکیو سان رو یادتونه؟ یه قسمت داشت بچه که بود یه دفه خورده بود زمین بعد گریه می کرد از مامانش می خواست بیاد بلندش کنه. بعد مامانش بلندش نمی کرد. می گفت خودت باید بلند شی. بعد هی ایکیو سان گریه می کرد باز مامانش کاری نمی کرد. بارون هم می اومد تازه. بعد مامانش روش رو اونور کرده بود یه اشکم اومد از چشمش که آخی بچه ام چه قد گریه می کنه. اما خوب مامان باشعوری بود دیگه. مثه مامانای این دهه شصتی هفتادی ها نبود. هیچی خلاصه بالاخره ایکیو سان که نا امید شد از کمک مامانش خودش کونش رو هم کشید پاشد. بعد ایکیو سان شد آخرش دیگه. پسر مستقل قوی و خوب و اینا.

حالا اینایی که هی از تنهایی می گن و هی می گن زیر دوش گریه می کنن و هی می گن تنهایی ینی فلان و اینا رو شما لایک نزنین. اینا رو بذارین اَر بزنن یه کم. خودشون پا می شن. هی لایک می زنین زیر نوشته هاشون هی کامنت می ذارین خوب اینا هم هی ار می زنن دیگه. نکنین. ایکیوسان ها رو خراب نکنین.