مزه خون میاد تو دهنم، چشمام سیاهی می ره، خم می شم، دستام رو می ذارم رو زانوهام، مثل سگ نفس نفس می زنم و با خودم مرتب می گم شت هنوز خیلی مونده نمی تونم تمومش کنم ... حالا نه این زندگی دوی ماراتنه، نه من دونده ای هستم اصلا، نه هیچ احتمالی هست که حالا سی چهل سال دیگه باید بدوم. این دست-به-زانو-شدنِ-هر-ماه-یه-بار مثل بختک میوفته رو جونم و یکی دو شب جونم رو می مکه.