Thursday, October 29, 2009

خاطرات یک تسلسلی

لعنت بر این شانس! آخرش همه چیز درست از آب در آمد. صحرای محشر شد. تمام بندگان دوشادوش در محضر خدا حاضر شده بودند و کارنامه ی اعمالشان در دست هایشان. کافران، منافقان و گناهکاران چشمانشان را بسته بودند و منتظر صاعقه ی قهر الهی که وجودشان را از فرق سر تا انگشت پا بسوزاند. معتقدان و صالحان اشک شوق در چشم، مشتاق شنیدن دعوت الهی به بهشت برین. سر در گریبان فرو برده، یک چشمم را بسته بودم و با چشم نیمه باز دیگرم پیامبران اورشلیم را می پاییدم. موسی، عیسی، محمد و بها. به یکدیگر دزدکی نگاه می کردند و یواشکی می خندیدند. نامردها! ناگهان خدا اخم هایش را باز کرد و لبخند زد؛ انگشتش را آرام آرام بلند کرد و به دوربین عظیمی به بزرگی کره ی زمین در پشت صف انسان ها اشاره کرد و گفت:

"بندگان من همگی لبخند بزنید، شما جلوی دوربین مخفی بودید."

Tuesday, October 27, 2009

هنجار های مزحک

از جمله تمرینات این پیامبر بزرگ قرن ۲۱ شکستن روزمره ی هنجارهای بی اساس اجتماعی بود. در یکی از این تمرینات فرد معتقد باید در پارکی بزرگ یا در میان جمعیتی بزرگ کلمات رکیکی مانند "کیر و کس" را فریاد می کرد و سپس در چشمان از حدقه در آمده ی اطرافیان زل می زد.

فلسفه ی مستی

فریاد زد: "نزنید مرا! به شرفم قسم گناهی جز آزار دیگری نیست. مگر به کسی آزار رساندم من؟"
این سخن عمیق دوست جوان ما در این لحظه با سخنی عمیق تر از جانب آقای مجری احکام روبرو می شه: "خفه شو سوسول ادبی حرف نزن واسه من. عرق خوردی فیلسوف اخلاق شدی واسه من؟ فلسفه از مغزت می پره حالا."

Monday, October 26, 2009

جهنم

صبحگاه مدرسه راهنمایی، معلم "تربیتی" سر صف گفت: "سال اولی ها بهشتی اند، سال دومی ها برزخی اند. اما سال سومی ها جهنمی اند."

معیار، میزان بلوغ بود. به سن سی نزدیک دارم می شم. برنامه دارم که پیداش کنم این روانشناس بزرگ کودک رو. می خوام جهنم رو نشونش بدم.

Sunday, October 25, 2009

خودآگاهی فرازمینی

سفینه ی MANN توانست نوشته ای کلیدی و غیر منتظره را مخابره کند. نوشته ای که از قبرهای بی شمار این موجودات فرازمینی که بر کل سیاره شان مانند جواهرات ریزنشانی می درخشیدند تشکیل شده بود. پس از سالها زحمت تیزهوش ترین دانشمندان زمینی بالاخره رمزش گشوده شد اما دولت مرکزی زمین به علت حساسیت برانگيز بودنش تصمیم به عدم انتشارش گرفت:

"آوردن فرزند نه تنها بیهوده است بلکه جنایتی هولناک است."

Friday, October 23, 2009

مردک مغرور سکسیست!

آخ که ما مردای ایرونی بعضی هامون چقدر حقیریم. تا دختری دیدیم تو یه جمع که سرش به تنش میارزه، برو و بیایی داره و کارش درسته، مغزش کار می کنه و سر بحث ها مثل بز نگات نمی کنه سریع گارد می گیریم. ( جالب اینه که اگه خارجی باشه اشکالی نداره. چقدر ماشاالله می فهمه. ایرانی که باشه انگار جرم مرتکب شده!)
"از فلانی خوشت میاد؟ نه حال نمی کنم باهاش. چرا؟ نمی دونم. حال نمی کنم دیگه. یه جوریه!"
من که می دونم چرا؟ چون به حضرت آقا عرض خضوع نکرده یه جوریه. مردک اندونی!

دست تقدیر

دستِ محیط، کمانِ ذاتمان را می کشد و پرتابمان می کند به هدفی که بادِ اختیار فقط می تواند از خال وسط نهایتا به حلقه ی میانی منحرفش کند. مگر نه سیبل زندگی من و تو از پیش معلوم شده است برادر.

Thursday, October 22, 2009

عجیبه، عجیبه...

از اول هم فیزیکدان کس خلی بود. حرف هایی می زد که سر و ته نداشت. زنش ترکش کرد. کارش آخر به تیمارستان کشید بیچاره. روزی به سراغش رفتم. با اشتیاق حرف می زد. می گفت قانون بقای انرژی می تواند نقض شود. هر کار کردم حواسش را پرت کنم باز هم مجبورم کرد به حرف های هشت من یه غازش گوش کنم. با عجله دست به موهاش کشید و عین کس خل ها به هم زدشون و گفت:

" نه تو ببین. ببین خیلی ساده است. من و تو در یک اتاق بسته با هم نشسته ایم. خوب؟ خوب؟ من حالم خراب است. انرژی ام کم است. تو با من حرف می زنی و به من امید زندگی می دهی. من حالم بهتر می شود. انرژی ام بیشتر می شود. اما تو هم حالت بهتر می شود. تو هم انرژی ات بیشتر می شود. تو هم خوشحال تر می شوی. این مگر نقض قانون بقای انرژی نیست؟ هان؟ نه؟ درست نمی گم؟ تو رو خدا راست نمی گم؟"

گفتم: "درست می گین استاد. جالبه. تا حالا بهش فکر نکرده بود. اما سخت نگیرید استاد. استراحت کنین."

چشمانش رو بست و زیر لب گفت: "عجیبه. عجیبه..."

آزار مذهبی

طغیان بر مذهب نباید منجر به آزار مذهبی شود. اولی حتی وجود خارجی هم ندارد. دومی اما زنده است. نفس می کشد! چرا بعضی ها فرق این دو را نمی فهمند؟

Wednesday, October 21, 2009

دعای توکل

خدایا! تو از مراقبت از تکه سنگی عاجز بودی. من چگونه بر تو توکل کنم؟

Sunday, October 18, 2009

ملامت انتظار

گمان می کنم هر ایرانی ای یکبار حداقل در کودکی اش پتک این جمله ی معلم بر سرش کوفته شده باشد:
"من از تو انتظار بیشتری داشتم."
بچه هم در کمال شرمندگی سر پایین می اندازد و خودش را ملامت می کند که چرا انتظار معلم را برآورده نکرد، عذری می خواهد و سر جایش می نشیند. شاید قطره ی اشکی هم از گونه اش روان شود. آخر مگر نمی دانی برآوردن انتظار معلم مهمترین هدف یک بچه ی مدرسه ایست؟
دلم می خواهد که می شد زمان را به عقب برگرداند. به یکی از همان روزها، همان لحظات. همان موقع که معلم منتظر شنیدن اظهار شرمندگی من است. معلم ابروانش را بالا انداخته است و سرش را کمی خم کرده است. من سر بالا می آورم و با همان صدای نازک بچگی با کمال وقاحت می گویم:

"به کیرم خانم معلم که انتظار بیشتری داشتی."

Friday, October 16, 2009





با دیدن جوانه ی گیاهی که ازش قطع امید کرده بودم لبخندی بر لبانم نشست. لبخندی که هر چه می گردم دلیلی برایش پیدا کنم نمی توانم. لبخندی که امیدوارم کرد شاید آنقدرها هم پایین نرفته ام.
سالها تمرین و ممارست می خواهد تا بتوان فیلتر قضاوت در برخورد اول را گشاد و گشادتر کرد. قدم اولش بستن زبان است، وقتی که خودش را دارد هلاک می کند که بجنبد و کس شری بگوید. فکر می کنم دارم قدم اول را بر می دارم.
کاش به جای گوسفند چرانی، باغبانی شغل انبیا بود.

Tuesday, October 13, 2009

برادر افغانی، من را ببخش. اعمال این حکومت فاشیست و نژاد پرست را به نام من نگذار. اگر به دست من بود دوایی به درد خودم می کردم. اگر به دست من بود تو همان روز اول اجازه کار داشتی، حق تحصیل داشتی، شهروند ایرانی بودی. من را ببخش. گمان می کنم با این بلاهایی که بر سرت آوردیم صد سال سیاه هم نخواهی ایرانی صدایت کنند.

Monday, October 12, 2009

تخم منطق آخوندی رو باید در منشا پیدا کرد. مشرکین از محمد خواستند که برای اثبات پیغمبریش معجزه بیاره. محمد هم می گه معجزه متعلق به خداست من هم به خدا گفتم معجزه بفرست و خدا گفته ما فرستادیم قبلنا خیلی اما قبلیا باور نکردن دیگه نمی فرستیم.
من اگه جای مشرکان قریش بودم خود زنی می کردم.

Sunday, October 11, 2009

Thursday, October 08, 2009

در حالیکه با یک دست تسبیح خدا می گفت و در دست دیگرش لوله ی قلیان بود گفت:

"همخوابگی حق مرد است. اگر زن نخواست بدهد مرد باید به زور بگیرد. زن حق نه گفتن ندارد. زن برای همخوابگی آفریده شده است و فقط هم به همین درد می خورد. بعضی هایشان حتی تنشان می خوارد که کتکی هم بخورند در کنارش."

آسمان نتپید. زمین دهان باز نکرد. بادهای سیاه و سرخی نیامد. خدا سر تکان داد. الحمد الله. به ناگه زنی آمد که به قدر هزاران سال عصبانی بود. زنی آمد و آن دسته ی قلیان را از دست اش گرفت و به تعداد روزهایی که بر او تجاوز رفته بود در حلق اش کوبید. تا شیشه ی قلیان پر از خون شد. خدا تعجب کرد! اما خایه نکرد.

Thursday, October 01, 2009

من هیچ گونه طرفداری از هسته ای شدن ایران نمی کنم. چون معتقدم چاقو دست دیوانه دادن عین دیوانگی است. اما با اصل مذاکرات دیپلماتیک بر سر تعلیق غنی سازی هم مشکل دارم. به نظر من این جمله تناقض درونی دارد. دیپلماسی یعنی اینکه دو طرف که یکدیگر را قبول دارند و به یکدیگر احترام می گذارند پای یک میز بنیشینند و گفتگو کنند. اما تعلیق غنی سازی بر این اصل بنیادی بنا است که رژیم ایران یک رژیم ناپایدار و کله خر است. درست در همین جاست که دیپلماسی نقشش را از دست می دهد. این که دیگر دیپلماسی نیست. این اعلام جنگ است. این فحش است. به نظرم این مذاکرات باید اسمش به "کس خل جان اون چاقو رو بده به من" تغییر نام پیدا کنه و خیال همه را راحت کنه.