Friday, April 30, 2010

زن نمی خوای مامان جان؟

دقیقا یادم نمیاد چی شد که مادرم، که احساسات فمینیستی هم داره اتفاقا، یک روز از خواب پا شد و احساس کرد وظیفه ی مادریش رو کامل انجام نداده و بعد از کمی حاشیه روی ازم پرسید که "زن نمی خوای بگیرم برات مامان جان؟". دوران عجیبی بود اون زمان. کاملا وحشی بودم؛ موها بلند؛ موزیک متال؛ سیگار مثل ریگ؛ بنگ و پینک. از دورویی بیزار بودم. بعضی وقت ها تو چشم یه آدم نگاه می کردم و بهش می گفتم مرتیکه خوشم نمیاد ازت. همیشه سر مهمونی های خانوادگی یه جنجالی برپا می شد. چرا که مجبور بودم بعضی وقت ها، فقط بعضی وقت ها، برم. معمولا همه رو هم پشیمون می کردم که چرا تجربه ی دفعه پیش یادشون رفته و دوباره مجبورم کردن. اصولا در هر کاری که مجبور می شدم انجام بدم یک جوری انتقام خودم رو می گرفتم. مریض بودم! مثل همیشه هم عمه خاله یا دایی ای کسی از سیاست حرف می زد و مثلا می گفت که آخوندا رو انگلیسا آوردن و منم یکهو می گفتم دایی چرا مزخرف می گی. مرد ۵۰ ساله! هه هه. یکبار اون موقع ها که مشکل سال ۲۰۰۰ کامپیوترها پیش آمده بود تو یکی از همین مهمونی ها پسر صاحب مهمونی، یه جوون ۳۰ ساله که مهندسی کامپیوتر هم خونده بود خیر سرش، گفت که همه ی نرم افزارهایی که ۲۰۰۰ دارن تو اسمشون خرابن. منم که ادعای کامپیوترم می شد، به جان خودم باورم نمی شه هنوزم، قاطی کردم و جلوی آدم های ۵۰-۶۰ ساله بلند بهش همینجوری گفتم "کس شر نگو بابا!". چندین بار کارم به دعوای درست و حسابی رسید. تو بیشعوری تو به کی رفتی با کی می گردی این چه طرزشه بعد از فلانی جمالمون به تو روشن شد و ...

کجا بودم اصلا. زن گرفتن من. این دفعه هم احساس کردم دستمو می خواد بذاره تو پوست گردو من هم نه گذاشتم نه برداشتم و و با یک لبخند لج آور گفتم "مامان جان! آدم اگه شیر بخواد لزوما نباید بره گاو بخره بیاره خونه که. باید بره؟" اولش یک کم خندید و بعد از چند ثانیه که از هضم جمله گذشت یکهو اینقدر عصبانی شد که گفت: "گاو اون خودتی که اینقدر خری واقعا! مردشور ریختتو ببرن!". خندیدن هیستریک من هم بیشتر عصبانی اش کرد. بعد از اون دیگه ازم نپرسید زن می خوام. عجب دورانی بود. چقدر یکرو و یکراست بودم. چقدر ضد اجتماعی بودم. عجب گاوی بودم.
زن می خوام!

دو منطق چرت مشابه

۱- شادی یک روز از آقا غلام در خیابان متلک شنید.
۲- آقا غلام یک مرد ایرانی بود.
نتیجه گیری شادی: تمام مردان ایرانی به زنها متلک می اندازند. +

۱- یک روز شادی مزخرف گفت.
۲- شادی یک فمینیست است.
نتیجه گیری ما: تمام فمینیست ها مزخرف می گویند.
نتیجه گیری ۲ ما: فمینیسم مزخرف است.

Wednesday, April 28, 2010

نامه ای به پروفسور هاوکینگ

استیو عزیز،

در شبکه ی بچه محل های خودت خواندم که گفته ای:
"پروفسور هاوکینگ معتقد است که انسان ها به جای اینکه سعی کنند با موجودات فرا زمینی ارتباط برقرار کنند، باید تمام تلاش خود را برای پرهیز از هرگونه ارتباطی با این موجودات به خرج دهند. پروفسور هاوکینگ معتقد است که بیشتر نمونه های حیات فرا زمینی به احتمال زیاد در حد میکروبهایی با ساختار ساده هستند." +

درد دلمان را تازه کردی استیو جان. ما ایرانی ها هم ۳۰ و اندی سال پیش مرتکب اشتباه مشابهی شدیم و با یک سری موجودات آسمانی ارتباط برقرار کردیم. این موجودات، خیلی اتفاقا عقب افتاده تر و ساده تر از ما هم بودند. برای همین هیچ کس فکر نمی کرد که اتفاق خاصی بیافتد. همه می گفتند آخی چقدر این ای تی های آسمانی مامانی و تو دل برو اند. سیگنال بفرستیم بیان پیشمون؟ بفرستیما؟ هی بعضی ها مثل شما گفتن که بابا سیگنال ندین. اینا مال یه کره ی دیگه ان. اینا خطرناکن. میان غارت می کننمون ها. کسی گوش نکرد. هیچی خلاصه یه سیگنال گنده فرستادیم و اینها هم سیگنال را که گرفتند و پیدایمان که کردند یک هو آن روی دارک ویدرشان را نشانمان دادند. حالا هم خوششان آمده و دیگر ولمان نمی کنند. هر شب و هر روز از بالا و پایین و چپ و راست با ما ارتباط برقرار می کنند. مثل میکروب در حال گسترشند و تنها راه نجاتمان هم ظاهرا مهاجرت به کره ای دیگر است. خلاصه خواستم بگویم که پیش آمده شبیه این قضیه.

دوستدار تو
ممل غیر فرازمینی

Sunday, April 25, 2010

دست

دست های فتنه گر، دست های مرموز، دستان پنهان، دستان توطئه گر، دست های پشت پرده، دست درازی های دشمن، دست اندازی های دشمنان، دست نشاندگان قدرت های خارجی، دست های چدنی، دستان متجاوز، آلت دست...
آدمی که یه دست نداره و تو همه چی یه دستی می بینه.

از نصایح پدر

به عقل کسی که تصمیم می گیرد برای یک عمر نیم کیلو پارچه یا یک متر کلاه یا امثال اینها بر سرش بگذارد اعتماد نکن.

Saturday, April 24, 2010

خطر بزرگ. همه مراقب باشن.

دوستانی که از خطرات مهیب و ترسناک تبدیل شدن گودر به نوشته های استغفر الله کوتاه و مینیمال سخن می گن دقیقا منظورشون چه خطریه؟ خطر سیله؟ زلزله است؟ سونامیه؟ و این خطرات دقیقا چه کسانی رو تهدید می کنه؟ این خطرات خیلی مهلک رو دقیقا چطوری می شه ازش جلوگیری کرد؟ اگه منظور شما اینه که همه ی کاربرا به اشتباهشون پی ببرن و از این به بعد نوشته های کوتاه رو لایک نزنن و شیر نکنن تا این خطرات رفع شه خوب نمی کنن که! گودر رو تعطیل کنن خوبه؟ خطر رفع شه؟ شما راضی شی؟

ایران پرچمدار حقوق بشر

وقاحت بیش از حد یک آدم بار اول عصبی کننده است، بار دوم تعجب آور و بار سوم به بعد فقط خنده دار. +

Tuesday, April 20, 2010

وبلاگ نویس باتجربه

روبنده دارد. او همه را می ببیند و هیچ کس او را نمی بیند. هر چقدر هم که معروف است، خواننده دارد یا نوشته هایش دست به دست می چرخد، سختی ناشناس ماندن را تاب می آورد و آدرس وبلاگش را به شریک زندگیش لو نمی دهد. با اینکه خیلی در دنیای واقعی چولمن و دست و پاچلفتی است اما وسوسه نمی شود که به شریکش بگوید که عوضش چقدر در دنیای مجازی کارش درست است؛ چقدر خدا است. چقدر همه برای نوشته هایش لایک می گذراند. او به خوبی می داند لو دادن آدرسش در کوتاه مدت خیلی فایده دارد و یکی دو ماه میزان و کیفیت سکسش به طرز عجیبی بهبود پیدا می کند اما او واقع بین تر و باتجربه تر از آن است که ضرر و زیان دراز مدت را برای سودی کوتاه مدت بخرد. وبلاگ نویس باتجربه به خوبی می داند که اگر شریک زندگیش وبلاگش را پیدا کند بعد از مدتی که حافظ وبلاگش شد در هر بحث و مشاجره ای نوشته ای از آن را بر سرش می کوبد. تیکه های ظریف بارش می کند. خالی بندی هایش را به رویش می آورد؛ اسمش را بین دوستانِ دوست جونش لو می دهد. بین دوستانِ غیر دوست جونش هم آدرسش را لو می دهد؛ و آنها هم با نتایج منطقی او را می شناسند. وبلاگ نویس باتجربه به خوبی می داند که اگر چنین کند چندی نمی گذرد که در یک جمع دوستانه که می رود ناگهان متوجه لبخندها و نگاه‌ های معنادار خواهد شد. وبلاگ نویس با تجربه هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت آدرس وبلاگش را لو نمی دهد چون که یک بار به این نتیجه ی غیرقابل اجتناب رسیده است که باید وبلاگ پر طمطراقش را در یک حرکت ساده بیاندازد سطل آشغال و از نو شروع کند. و تو چه دانی که آن حرکت ساده ی حذف وبلاگ چقدر دردناک و افسرده کننده بوده است برایش. از صد طلاق سخت تر.

اورشلیم، واتیکان، مکه و قم

ای زمین بزرگوار! این اماکن مقدس را بلرزان بلکه فرزندان ابراهیم برای همیشه ی تاریخ درسی بگیرند که به زخم مردمان زلزله زده ی به خاک نشسته نمکِِ لواط، گناهکار یا زناکار بودن نباید بپاشند.

Monday, April 19, 2010

20 years behind me

۲۰ سال پیش در چنین روزی؛ زنگ اعصاب خورد کن صدها ساعت؛ دوم دام دوم دام؛ تقویم تاریخ؛ تولد و مرگ آدم های گم شده در تاریخ؛ مشق های ناتمام مانده؛ مادری که هول هولی اینور و آنور می دود؛ نگرانی های کودکانه؛ خواب آلودگی و مزه ی نان و پنیری که در دهان می ماسید؛ شیفت های شلوغ صبح مدرسه؛ موشک های سرخ و سفید و آبی؛ معلمان الاغ؛ ناظم های کره بز؛ مدیران کره خر. لعنت به آن طرفدار پینک فلوید در صدا و سیما که هر موقع این آهنگ را می شنوم من را ۲۰ سال پرتاب می کند به گذشته.

Wednesday, April 14, 2010

سیاست افزایش جمعیت

"احمدی نژاد دیگه قطعا بیشتر از این نمی تونه برینه تو این مملکت. حکما. واقعا. دیگه آخرشه. خدایی. به جون خودم. تهشه دیگه. نداره دیگه."

جمله ای که هر هفته حجم "این" اش باید به روز شود.

همه چیز منطقی است

رفتار آدم ها همیشه قابل توجیه است. اگر منطق اش را نمی فهمی احتمالا اطلاعات کافی درباره اش نداری.

Monday, April 12, 2010

تسلیم

وی در واکنش به اظهارات مقام های آمریکایی مبنی بر استفاده از تمام گزینه ها علیه ایران گفت :"ما هم اعلام می کنیم که برای دفاع از خود از همه گزینه ها بالاخص گزینه ی آخر استفاده می کنیم." صاحب نظران بر این عقیده اند که منظور از گزینه ی آخر همان "هیچکدام" است.

سهیل

در زندگی آدمهایی، بهتر بگویم فرشته هایی، هستند که انگار از جنس قوانین این کره نیستند؛ بی ادعا، بی توقع و ساکت اند. در دوستی شان منفعتی نمی بینند. دلشان دریاست. هر چه بی وفایی می بینند باز هم زنگ می زنند و حال و احوال می کنند. نشانه های پررنگ شفافیت و صداقت آدمیزادند. یک تنه برابرت می ایستند، در چشمانت زل می زنند و خودخواهی را نقض می کنند. نمی دانم خودشان را با چه قیاس می کنند که فکر می کنند بدترین آدمهای روی زمینند. کلاهم را بر می دارم و سلام می کنم بر تو! ای کاش من هم مثل تو بودم.

بهترین دلیل بچه دار شدن

درست کردن سایز کوچک معشوق.

همه آماده باشند

با آمادگی و هوشیاری کامل شاهد خوردن بمب اتم تو مغزشون [و مون] باشند. [+]

Sunday, April 11, 2010

رهبر من هم رفت زیر تانک

رهبر من آن جوان چینی بود که با کیف مدرسه اش به خاطر آزادی رفت زیر تانک، نه آنکه قربانی بازی دو دیکتاتور مغرور شد.

خلاصه ی داستان عشق من

تخمک عصبانی شد، در را باز کرد و من رو با یه تیپا انداخت قاطی میلیونها اسپرم دیگه.

WTF?

بعد از ترکش، روی ناله و فغان هایش لایک می زنه.

Saturday, April 10, 2010

ozgal-effect

in August, 14th, 2007
PaGondeh said:
Balatarin ru har az gaahi sar zade-am, va khob aslan baahaash haal nemikonam. Javeshu doost nadaaram va linkaasham be nazaram zyaadi ozgal-pasand bood!
بعد از مدتی به بالاترین سر زدم و دیدم پر از این لینک هاست و یاد دوستان قدیمی افتادم. اگر از دوستان قدیمی کسی اینجا را می خواند می خواستم بگم دلم براشون تنگ شده! پاگنده، امید، بلو، Richard Bikarِ، ...

شاید همین خفه شدنه

- زندگی شاید همین ...
+ ببخشید میان کلامت؛ می شه خفه شی؟
- خواهش می کنم.

Thursday, April 08, 2010

من اگه خدا بودم

سرمو میذاشتم می مردم. [+]

Wednesday, April 07, 2010

افتاد مشکلها

- می دونی مشکل عاشقیِ آدمایی مثل من اینه که تا هستم توش شک دارم که واقعا عاشقم یا نه؛ می رینم میام بیرون از رابطه بعدش می فهمم خاک بر سرم عجب عاشقی بودم. مثل این دفعه.
+ [بعد از مکث زیاد] اشکال نداره عوضش شکّت برطرف می شه.

[این پست کاملا دردناکه حسش. قصد خنداندن نداشتم.]

و اما بهترین ویدیو کلیپ تاریخ

دلم می خواد بدونم کوریوگرافر مبتکر این کلیپ کی بوده و الان چی کار می کنه:

Monday, April 05, 2010

ای رقیب تازه وارد

آنقدر نشانه از خود باقی گذاشته ام که زندگی را بر تو هم جهنم کند.

Sunday, April 04, 2010

سنگین تر از توان من

بعد از این همه سال بودن با تو
می گویی دلت می خواهد دوست باقی بمانیم.
چگونه دوست باقی بمانیم وقتی که هر بار نگاهت می کنم،
چنگ بر خیالم می کشی که کدام غریبه ای بر آن لبانی که از من دریغ کردی بوسه زده است
یا که دستهای کدامین نامحرمی بر سینه هایی که از من پنهانش کردی لغزیده است...