Sunday, October 16, 2011

این‌هایی که در غیاب موسوی و کروبی، پی اعلی‌حضرت رفته‌اند من را یاد داستان موسی و پیروانش در کوه طور می‌اندازند. آنجا که موسی چند روز به ملاقات خداوند رفت و پیروانش در نبودش گوساله‌پرست شدند ...

ای پیامبر تو هیچی نمی‌دانی

قسم به آب و آن دم که دیگر نمی‌آید که ما تو را زود انزال نیافریدیم؛ و ما به تو در تعداد راه‌های بیشتر قدرت و توانایی بخشیده بودیم. تو چه اشتباه فکر می‌کردی و در چه جهالتی بودی؛ و تو چه می‌دانستی لذت خوابیدن با زنِ شبِ اول پریود چیست. هارِر رومنس است. برای آنان که نمی‌هراسند و رستگار می‌شوند.
سرشت و محیط آدمها آنقدر از اختیارشان می‌کاهد که مطمئن‌ترین آدم برای سرزنش معمولا همان خودِ آدم است.
فرضیه‌ی نسبتا بی‌اساسی هم وجود دارد که می‌گوید اگر این دنیا واقعا از هیچ پدید آمده، حتما کهکشانی، کره‌ای بالاخره یک جایی باید باشد که سرشار از ضد درد و ضد رنج و ضد بدبختی باشد.

کمپین اِشغال ژیلت و بقیه

آیا می‌دانستید چرا تیغ چهارمِ بسته‌ی چهارتایی تیغ‌های ژیلت (از بالا)، چهار برابر بیشتر از تیغ‌های قبلی کار می‌کند؟ آیا می‌دانستید چرا کیفیت شویندگی خیلی از اجناس مصرفی دیگر نظیر صابون، خمیر دندان، شامپو، مایع ظرف‌شویی و ... با نزدیک شدن به ته ظرفشان به تدریج بیشتر و بیشتر می‌شود؟ آیا هیچ وقت با خود فکر کرده‌اید چرا؟ دلیلش خیلی ساده است اما هیچ‌وقت بهش فکر نکرده‌اید. کمپانی‌های متقلب و طمع‌کار، برای گول زدن ما مصرف کنندگان ساده دل، آخرهای جنس‌های بی‌کیفیتشان را با زرنگی باکیفیت می‌کنند تا یادمان برود چقدر اجناسشان اولش آشغالی بود و هی باید تند تند مصرف می‌شد؛ که گول بخوریم و فکر کنیم نه بابا چقدر خوب بودند و دوباره برویم از همان‌ها بخریم؛ تا بیشتر و سریعتر بتوانند جیب‌های یک‌درصدیِ گنده‌شان را پر از پول کنند.

Thursday, October 13, 2011

آیا می‌دانید علت اینکه خیلی از آدم‌ها شب‌ها را می‌خوابند چیست؟ آیا می‌دانید که در ابتدای خلقت تعداد آدم‌هایی که شب‌زنده‌داری می‌کردند و روزها را می‌خوابیدند با تعداد آدم‌هایی که شب‌ها می‌خوابیدند و روزها را بیدار بودند یکی بود؟ آیا می‌دانستید که طی تاریخ، شب‌زنده‌دارها به مرور دچار یاس‌ها و مشکلات عمیق فلسفی شدند و در اثر افسردگی‌های مزمن، پَنیک اَتک‌های مداوم، ندیدن جنس مخالف، کم شدن غریزه جنسی، خنگی و حواس‌پرتی، ندیدنِ تیرچراغ برق، خورده شدن توسط حیوانات وحشی، همیشه در خواب بودنِ جفت و به تبع آن عادت به خودارضایی در تنهایی شب، چسبیدنِ موزیک‌های غمناک در سکوت شب، عدم ارتباط با آدم‌های عادی و احمق و کاهش اعتماد به نفس، کمبود ویتامین دی، از دست دادن زندگی و به تبع آن امید به آن، خودکشی و از همه مهمتر غیره، نسلشان روز به روز کمتر و کمتر شد؟ آیا می‌دانستید آن چند درصد جمعیت اندک باقی‌مانده هم به زودی از چرخه‌ی طبیعت حذف می‌شوند اگر به شب‌زنده‌داری هایشان ادامه دهند؟ می‌دانستید آیا؟ هان؟

Monday, October 10, 2011

روشنفکر مذهبی

نسبت روشنفکر به مذهبی مثل نسبت مرغ است به شتر؛ حاصلِ جمعشان موجود خودفریفته‌ی بی‌خاصیتیست که نه بالِ پرواز دارد و نه کمرِ سواری دادن.

Sunday, October 09, 2011

با این اسمهایشان!

«و سرخ‌پوستان گروه گروه به سوی دوزخ رانده می‌شوند و هنگامی که بدانجا رسیدند درهای آن به رویشان گشوده می گردد و نگهبان دوزخ بدیشان می گوید: آیا پیغمبرانی از جنس خودتان به میانتان نیامدند تا آیه های پروردگارتان را برای شما بخوانند و شما را از رویارویی با چنین روزی بترساند؟ سرخپوستان مثل بزهای اخوش به یکدیگر نگاه می‌کنند."ایستاده با شومبولش" از "آب در شلوارش" می پرسد که آیا او اصلا به یاد می‌آورد در کس‌پرتهای "باد در موهایش" چنین آیه‌هایی را یا که آن‌ها را اصلا به چنین روزی اشارتی شده داده بیشد. و خدا می گوید جبرئیل را صدا کنید زود کارش دارم. خاک برسرشان دیگر مهم نیست و فرمان عذاب بر کافران ثابت و قطعی است. بهشت جای چنین مسخره بازی‌هایی نیست.» زمر-۷۱

تفاوت حق است

آرمانشهر جاييست كه متفاوت بودن امرى آنقدر عادى است كه قضاوتى را در كسى بر نمى‌انگيزد.

Saturday, October 08, 2011

سایفر

اگر این زادگاه و ملیت را قرص فراموشی‌ای بود، اگر حق انتخابی بود، ایران و ایرانی قطعا در قعرِ لیستم بودند.

یه روز خوب میاد

طرفدار استیو جابز، طرفدار سینه‌چاکِ محصولاتش، که عکس پروفایلش را عکسش کرده یا برای مرگش شمع روشن کرده و اشک ریخته آسیبی به کسی نرسانده، جایی را برای کسی تنگ نکرده، زندگی را از کسی دریغ نکرده، خانه‌ی کسی را بر سرش خراب نکرده. ای کاش با سلایق و علایقِ بی‌خطرِ دیگران این‌طور عصبی برخورد نمی‌شد؛ رگ‌های گردن کمتر و برای مشکلات بزرگ‌تری قلمبه می‌شد.

Monday, October 03, 2011

.

Sunday, October 02, 2011

برای هر مساله‌ی پیچیده‌ای راه‌حلی وجود دارد که واضح و ساده و غلط است. - اچ.ال. مِنکن
وقتی کیفیت خبرنگاری فری‌لنس ایرانی را در وقایعی نظیر نهال سحابی می‌سنجی، این مثلا بهترینهایی که سالها در روزنامه‌های اصلاح‌طلب ایرانی کارکرده‌اند و خودشان را خبرنگار می‌نامند، اینکه چقدر«واقعیت» برای این جماعتْ بی‌پایه و اساس است، چقدر جوزده و هیجانی و احساسی است، چقدر بی‌مسوولیت و هرتی پرتی و عوام‌زده‌اند، آدم تازه عمیقا می‌فهمد (و قدر می‌شناسد) که دولت انگلستان در بی.بی.سی فارسی با ارائه‌ی اخبار قابل اعتماد (هرچند دیرتر از همه جا) و تربیت خبرنگارِ تحقیقی مسوولیت‌شناس (هرچند به تعداد انگشتان دست) چه خدمتی دارد (خواسته یا ناخواسته) به ایرانیان می‌کند و چرا دولت ایران از همه بیشتر از بی.بی‌.سی دردش می‌گیرد.

Saturday, October 01, 2011

بدرود

سالى يك بار، براى آرام كردن مادرى بى قرار، بوسه‌ای مى زنم بر كتابى كه نيمى از عمر در ستيزش بوده ام. آبِ کاسه‌ی خرافات مادر زود بخار خواهد شد؛ آب چشمان من اما روزها خیس می‌ماند ...

Tuesday, September 27, 2011

فرافکنی ایرانی‌ها

«نتیجه‌ی تاریخی این تفکر ناسیونالیستی افراطی (پارسی‌گرایان) این بود که نژاد «پاک»، «اصیل»، «اهورایی» و «آریایی» ایرانی هیچ مسوولیتی در قبال انحطاط و عقب‌ماندگی هولناک ایران نداشت. ایرانیان مردمانی «نیک‌سرشت» و با فضل و کمال بودند که از بدِ حادثه مملکت متمدن و پیشرفته‌شان مورد هجوم «مشتی عرب ملخ‌خوار بادیه‌نشین بدسرشت» قرارگرفته و مجد و عظمتشان از بین رفته بود. به عبارت دیگر، مشکل از «بیرون» وارد جامعه‌ی ایران شده بود واِلا خود ایرانی‌ها هرگز جامعه‌ای عقب‌مانده پیدا نمی‌کردند. ... پارسی‌گرایان با یک دورخیز تاریخی از ایرانِ ساسانی به ایران عهد قاجار پل زده و دیگر چندان در پی تبیین تغییر و تحولاتی که ظرف این سیزده قرن جامعه‌ی ایران را در خود فرو می‌برد نبودند.

همچون پارسی‌گرایان [...] مدافعین دیدگاه «استعمار عامل عقب‌افتادگی» هم با مقصر اعلام نمودن استعمار و محکوم کردن آن به عنوان عامل همه‌ی بدبختی‌ها، ضعف‌ها، شکست‌ها و ناکامی‌ها، خیال خود را راحت نموده و دیگر در پی کنکاش و پژوهش بر‌نمی‌آیند [...] اولی (غرب) ظالمانه ثروت و منابع دومی را به یغما برده، مردمانش را به استثمار درآورده، مغزهایش را ربوده، با صدور تکنولوژی سعی دارد آن‌ها را هرچه بیشتر وابسته نگه دارد و بالاخره با نفوذ و رسوخ فرهنگیش سعی دارد ارزشها و مفاهیم فرهنگ ملی و اصیل آن جوامع را از میان برده و فرهنگ خود را جایگزین آن سازد [...]

فقط یک نکته‌ی کوچک می‌ماند و آن هم این که اساسا چطور شد استعمار به ایران آمد و توانست آن را به زیر مهمیز خود بکشد، اما ایرانیان هرگز به این فکر نیفتادند که بروند انگلیس یا فرانسه را به استعمار خود درآوردند؟ [...] یک پاسخ می‌تواند این استدلال باشد که برخلاف استعمارگران که نه اخلاقی داشتند و نه به اصول و آیینی پایبند بودن، ایرانیان بدلیل پایبندی به اصول و اعتقادات اخلاقی و دینی که داشتند نمی‌توانستند بخود این اجازه را بدهند که ثروت و منابع کشوری را به تاراج برند. البته اگر ما در طول تاریخ طولانی‌مان امثال سلطان محمود غزنوی، نادرشاه افشار یا آغا محمد‌خان قاجار را نمی‌داشتیم، شاید ممکن بود چشمان خود را به روی هم گذارده و در عالم خیال این‌طور تصور نماییم. اما واقعیت این است که ما نیز همچون اروپاییانِ استعمارگر، وقتی آب بوده است نشان داده‌ایم که شناگران قابلی هستیم. [...]

پاسخ واقع‌بینانه‌تر این است که ما توانِ به استعمار درآوردن دیگران را نداشتیم. [...] بنابراین این سوال که چرا استعمارگران سر از سرزمین ما به‌درآوردند اما ما نرفتیم جایی را مستعمره نماییم، به این پرسش تبدیل می‌شود که چرا و چگونه شد که استعمارگران آن‌همه توان یافتند و ما در مقابل، آن‌همه ضعیف و ناتوان.» -- ما چگونه ما شدیم، صادق زیباکلام، ص ۲۶-۳۳

Monday, September 26, 2011

در این گه‌دانی

خط کشی عابر پیاده، جاییست که احتمال دراز شدنت روی آن بیشتر از جاهای دیگر خیابان است.

Friday, September 23, 2011

مساله‌ی درخواست عضویت در سازمان ملل از جانب فلسطین شاید از معدود مسائلی باشد که سه دولتِ (و شاید فقط همین سه دولت) اسرائیل، آمریکا و ایران بر سر آن متفق الرای باشند. اسرائیل نمی‌خواهد چون معنایش پایانِ اشغال، متوقف کردن ساختِ شهرک‌های یهودی نشین و عقب‌نشینی به مرزهای سال ۱۹۶۷ است. آمریکا نمی‌خواهد چون اگر برخلاف اراده‌ی اسرائیل عمل کند اوباما سومین رئیس‌جمهورِ دموکراتِ یک‌دوره‌ای تاریخ آمریکا خواهد شد. ایران نمی‌خواهد فلسطین به عضویت درآید چون معنایش به رسمیت شناختنِ تلویحی کشورِ اسرائیل است.

محمود عباس با این پیشنهاد فوق‌العاده، این سه دولت ریاکار را در مخمصه‌ای تاریخی قرار داده است.
«اعدام فقط مرگ نیست. مجازاتِ اعدام همانقدر از مجازات محرومیت از زندگی به دور است که اردوگاه کار اجباری از زندان است. مجازات اعدام برای قاتلی متناسب است که قربانی‌اش را از تاریخ مرگی دردناک مطلع می‌سازد و از آن به بعد ماه‌ها او را به امید بخشش محبوس می‌کند. چنین هیولایی در عمل وجود ندارد.» - آلبر کامو

اعدام اشتباه‌پذیر و برگشت‌ناپذیر است. اعدام حق یک انسان برای دفاع از خودش را برای همیشه از او می‌گیرد.

زندگی ارزشمندترین است. اعدام از ارزش مطلق زندگی در نظر مردم می‌کاهد. اعدام این پیام را به اجتماع می‌رساند که آنجا که بشود توجیه کرد زندگی هم گرفتنی است؛ زندگی احترام و ارزش مطلق ندارد و قتلِ انسان را می‌شود توجیه کرد. اعدام، خشونتِ دولتی را عادی جلوه می‌دهد.

اعدام نمایش تنفرآمیز دولت‌ها است. اعدام، سرپوش دولت‌های بی‌کفایت است بر ناکامی‌ سیاست‌های ضدِ جرم و تبهکاریشان. اعدام، انحراف افکار عمومی است از ریشه‌های اصلی جرم و جنایت در اجتماع. اعدام پاک کردن صورت مساله است.

اعدام بربریت است و مجریانش بربر.

برگرفته از این مقاله‌ی هوگو بِداؤُ.

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

«عده‌ای به هم پیوسته و سازمان یافته که بر خلاف گرایشات فطری بشری به خدای یکتا و راه پیامبران ایمان ندارند و هواهای خود را جای خدا نشانده‌اند...نزد آنان فقط قدرت و ثروت اصالت دارد و همه برنامه‌ها در خدمت کسب آن است... پیشرفت، رفاه و عزت خود را در نابودی، فقر و تحقیر دیگران جستجو می‌کنند... خود را برتر از دیگران و صاحب امتیازات ویژه و انحصاری دانسته و برای دیگران ارزش و حقی قائل نیستند... اصرار دارند شیوه زندگی و باورهای خود را به دیگران تحمیل کنند... برای تامین منافع و اهداف سلطه‌گرانه خود فریبکاری و پنهانکاری و ترویج مواد مخدر و حتی ترور و کشتن انسان‌ها را نیز مجاز می‌شمارند...با ایجاد اختلاف بین اقوام و ملت‌ها، تخم کینه و نفرت کاشته و با ایجاد فضای ناامنی و سوء‌ظن فرصت رشد و شکوفایی را از آنان می‌گیرند... تحمل کوچک‌ترین انتقاد و یا سئوال را ندارند و بجای پاسخ‌گویی به تخلفات خود همیشه طلبکاری می‌کنند.» - محمود احمدی‌نژاد، مجمع عمومی سازمان ملل، ۲۰۱۱

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟

Tuesday, September 20, 2011

فقیهان

آن جامه‌ی زرّینِ رنگینی که صدها شاعر و عارف و فیلسوف، صدها سال با مشقّت بر قامت اسلام دوختند را یک شبه دریدند و ذاتِ بَدریختش را لخت و عور پیشِ چشمانمان نمایاندند.

Monday, September 19, 2011

عشق بر دو گونه است: عشق جسمانی که حقیقی است و دیگری عشق جسمانی که حقیقی است. باقی همه افسانه و خیال و وهم است و مایه ی پشیمانی.

Sunday, September 18, 2011

ویل‌دورانت خوانی ۲

"Religions are born and may die, but superstition is immortal. Only the fortunate can take life without mythology. Most of us suffer in body and soul, and Nature's subtlest anodyne is a dose of the supernatural." The Story of Civilization, The Age of Reason Begins

«مذهب ها ممکن است به وجود آیند و از بین بروند، ولی خرافات جاودانیند. تنها خوشبختها می‌توانند بدون اساطیر زندگی کنند. بیشتر ما از لحاظ روحی و جسمی بیماریم، و مؤثرترین داروی مسکن طبیعت مقداری چیز فوق طبیعی است.» - تاریخ تمدن، آغاز عصر خرد، ص ۶۷۷، چاپ اول ۱۳۶۸

حین پَرسه زدن در عصر ایمان (ج ۴) ص ۳۳۸ به المعری شاعر و فیلسوف عربِ قرن ۴ بر می خورم. فک‌ام روی زمین می‌افتد و زبانم مثل فرشِ قرمزِ سلبریتی‌ها پهن زمین می شود: شاعر نابغه‌ی نابینای گیاه‌خواری که صدها سال از زمانش جلوتر می‌اندیشد و قبل از خیام هزاران بار تهورآمیزتر علنی کفر می‌گوید. گلچین جستجویم در اینترنت و تاریخ تمدن را اینجا می آورم و پیشنهاد می‌کنم روی پیوند‌ها هم کلیک کنید و این نابغه را بیشتر بشناسید:

"People come from far corners of the land
to throw pebbles (at the Satan) and to kiss the (black stone).
How strange are the things they say!
Is all mankind becoming blind to truth?
O fools, awake! The rites ye sacred hold
Are but a cheat contrived by men of old
Who lusted after wealth and gained their lust
And died in baseness-and their law is dust." - Al-Ma'arri

مردم از چهار گوشه ی جهان می آیند، تا سنگ بیاندازند (بر شیطان) و بوسه بزنند (بر حجرالاسود)
چه عجیب است آنچه می گویند، چشمانِ بشر بر حقیقت مگر کور شده است؟
احمق ها بیدار شوید! دینهای مقدس شما جز حیله ی گذشتگان نیست،
مال اندوختند و به شهوتشان پرداختند،
در فرومایگی مردند و خاک شدند.

(ترجمه ی الکنِ خودم، با کمی تقلب از تاریخ تمدن، اصل شعر را پیدا نکردم. ترجمه کردن چقدر مشکل است!)

"They all err—Moslems, Jews, Christians, and Zoroastrians:
Humanity follows two world-wide sects:
One, man intelligent without religion,
The second, religious without intellect." - Al-Ma'arri

«حنیفان گمراهند، و مسیحیان راه به جایی نبرده‌اند، جهودان سرگردان و مجوسان گم گشته‌اند. ساکنان خاک دو گروه‌اند: نخست آنان که عاقلند و دین ندارند و دومین گروه دین دارانند که از عقل بهره‌ای نبرده‌اند.» ابوالعلا معری [بیشتر]

«اگر می‌خواهید به فرزندان خویش در عمل ثابت کنید
که چقدر دوستشان دارید، خرد حکم می‌کند
که آنها را به دنیا نیاورید.

خود به نصیحت خویش عمل کرد و نوشته‌ی قبرش را، که از همه‌ی نوشته‌های قبور غم انگیزتر و مختصرتر و حکمت‌آمیزتر است چنین نگاشت:

این جنایت را پدرم در حق من کرد،
ولی من در حق کسی نکردم.» - تاریخ تمدن، عصرایمان، ص ۳۴۲، چاپ اول ۱۳۶۸


«اطاعت مکن کسانی را
که دین شان دامی ست برای باج گرفتن
چرا از آن همه دروغ که پیوسته به منبر ها می گویند
منبر ها فرو نمی ریزد؟
...
صبح هنگام شراب را بر مردم حرام می کنند
و شب هنگام به وقت فراغت شراب را
خالص و مخلوط، پیاپی می نوشند
در طلب خواسته های پست به منبر می روند
تا از قیامت برای مردم سخن گویند و ایشان را بترسان اند
اما به آن قیامت که برای کسان تصویر می کنند
خود باوری ندارند!» -
المعری

Saturday, September 17, 2011

روزی روزگاری مغازه داری در جواب مشتری که پرسیده بود «آقا ببخشید این جنسش خوبه؟» صادقانه گفت:

«کدوم خانوم؟ اون؟ نخیر خانوم! اون که خیلی بی خود و پِرپِریه. ما اصلا کارمون اینه که جنس آشغال میاریم می کنیم تو پاچه ملت. شما مثل خواهر منی. از این بُنجلهای ما اصلا نخر. مغازه بغلی خیلی بهتره.»

از آن زمان به بعد بود که بعضی مشتریان فهمیدند چقدر خوب است قبل از هر خریدی این سوال تعیین کننده و مهم را از مغازه دارها بپرسند.
فوتبالی عزیز،
تو در بازی های فوتبال گلی نمی زنی. حتی پایت هم به توپ نمی خورد. کلا هیچ نقشی در برد و باخت تیم ها نداری. نگو ما ۲ تا گل زدیم. فلان جا ما ۶ تا زدیم. ما بردیمتون ما قهرمان شدیم. ما در اینجا مفهومی ندارد. دو تیم ۱۱ نفره آن پایین مثل سگ می دوند و اگر بتوانند گل می زنند. تو اگر خیلی هنر کرده باشی آن بالا فقط حنجره ی خودت را جر می دهی. «ما» را «آنها» کن، خونسرد باش و افتخارِ الکی نصیب خودت نکن.

Friday, September 16, 2011

صبح بخیر


۸۰  ضربه شلاقِ غیر نمادین برای آن مستِ خمار
۱۰۰ ضربه شلاقِ غیر نمادین برای آن مرد و زن همخواب
۱۰۰ ضربه شلاقِ غیر نمادین برای آن دو زن همجنسگرا
پرتاب کردنِ غیر نمادین از کوه بلند، زدن غیر نمادینِ گردن با شمشیر، سوزاندن غیر نمادین در آتش، سنگسار کردنِ غیر نمادین، خراب کردنِ غیر نمادینِ دیوار بر سرِ آن دو مردِ همجنسگرا
اعدامِ غیر نمادین برای آن مسلمان زاده ی کافر
سنگسار غیر نمادین برای آن مرد و زن همخوابِ همسردار

۵۰ ضربه شلاقِ نمادین برای توی مسلمان خروج کرده بر حکومت اسلامی خدا

مرام دینت و مجریانش تحقیرِ غیر نمادین و مداومِ هزاران انسان بی گناه مثل خودت است.
در مملکت امام زمان سه میلیارد دلار چند کیلو چرکِ کفِ دست می شود؟

Wednesday, September 14, 2011

ازدواج

دبّه ای از گُه زیرِ لایه ای از عسل.

Tuesday, September 13, 2011

غربتی که اینجاست


تهران یک کارگاه ساختمان سازی بزرگ شده است. خانه های زیبای کودکی ام تبدیل به برج های بد ترکیب زشتی شده اند با ساکنینی فرازمینی که شاید تنها حرف مشترکشان با من پول باشد. هر چه حساب می کنم چه کسی از چه راهی با چه شغلی می تواند در چنین وضعیتی این خانه ها را بخرد به جایی نمی رسم. گویی ریاضیاتِ خرج و دخل آدمها در این شهر به نقطه ی تکینگی رسیده است. مرا چه شده چرا در کوچه های کودکی ام، همان جایی که هر جمعه هفت سنگ بازی می کردم، همانجایی که عاشق اولین دختر زندگی اش شدم، چنین احساس غریبگی می کنم؟

سرِ صبح، شیشه ی اتوبوس سریع السیری، غم دنیا در اشک جوانی رعنا را منعکس می کند. سرِ ظهر راننده ی مستاصلی در ترافیک میرداماد به یکباره ضجه و فریادِ دیوانگی می زند. عصرِ آفتابی زیبایی، گشت های ارشاد دختران و پسران جوانی را در بام تهران به اسارت می برند. بانگ اذان مغرب، فرشتگانی در فرشته از سر فقر اتو می روند. بچه ی فقیری زیر نور رستوران کابوکی تجریش مشق شب می کند. گویی آخرالزمان است. هر جا نظر می کنم رویاهای بلندِ بازگشت را می بینم که دانه دانه مانند برجهای تجارت جهانی در هم فرو می ریزند.

Friday, September 09, 2011

قسم به آن لحظه که انسجام اخلاقی در بوته ی آزمایش گذاشته می شود؛ و آن لحظه که مغز مدام می گوید احمق حواست هست چه کار داری می کنی. قسم به آن لحظه که نَفَست را حبس می کنی و خودت را اَبَرانسان می بینی. قسم به آن نه ای که می گویی و بیرون می آیی. قسم به آن لحظه ی نابی که عقل در برابر اصول اخلاقی سر خم می کند که لذتی در رنج و زحمتِ راستی و درستی هست که در هیچ نادرستی ای نیست؛ برای آن مازوخیست هایی که تعمق می کنند.
یک باریکلا هم به کلاسیک های بلاگستان،
که توانستند اینقدر زود به دنیا بیایند.

Wednesday, September 07, 2011

تجربه، اسمی فریبنده که بر روی حماقت های زندگی مان می گذاریم.

سالِ دهم

اگر برهه ای از تاریخِ گذشته برایت طلایی است و اکنون دیگر برایت جذابیت گذشته را ندارد، اگر اکنون کیفیتش را از دست داده است و رو به زوالش می بینی، اگر اکنون دیگر آن حس و حال را ندارد و خواهان بازگشت به گذشته ای،

صادقانه باید گفت که دوست عزیز،
اکنون هرگز کیفیتش را از دست نمی دهد؛ این آدمها هستند که پیر می شوند و درکشان از کیفیت را از دست می دهند. سالها پیش زمانت به سر آمد. محیطت عوض شد، اما تو سازگار نشدی و مثل یک دایناسور در گذشته ی طلایی ات دفن شدی.

Friday, September 02, 2011

از ايرانى زن بگير، به ايرانى زن نده.

Thursday, September 01, 2011

همدم فراموشکار

یک بار با او تجربه اش می کنی و بارها و بارهای بعد لم می دهی و سر بر سینه اش می گذاری و با جزئیات تمام دوباره برایش تعریف می کنی. هر بار عین خنگ ها چشمانش برق می زند و می گوید "ئــــــــــــه آآآآآآآره یادم میـــــــــــــــاد چه خووووووب بووووووداااا بعدش چی شد؟ بعدش چی کار کردیم؟ ...". اتفاقات بد را زود از یاد می برد و تجربه های خوبِ مشترک را می توان در لحظه زنده کرد و از اول یک دلِ سیر دوباره لذت برد.

Tuesday, August 30, 2011

و خدا به ابراهیم گفت

ای ابراهیم! آن گوسفند، قربانی نبود. برای اسماعیل بود؛ که از این به بعد به جای تو آن را پدرش صدا کند.

Monday, August 29, 2011

زن باید توانایی استقلال کامل از مردش را داشته باشد. اگر می‌خواهد در خانه بنشیند و بچه داری کند این تصمیم اوست. اما آن توانایی را باید قبلا کسب کرده باشد (و یا تصمیم بگیرد که کسب کند) که بتواند هر لحظه به مردش بگوید من از فردا نیازی به پولت ندارم و خودم کار می‌کنم. مردی که احساس کند زنش توانایی استقلال ندارد و وابسته ی مالی اوست، احتمال زورگویی و سوء استفاده کردنش به میزان چشمگیری بیشتر می‌شود. این یکی از قوانین جهانشمول و نانوشته‌ی زندگی است که هر زنی باید قبل از تصمیم به ازدواج به خاطر بسپارد. سکسیزم نیست؛ خوی دیکتاتوری و قدرت‌طلبی انسان است که هر لحظه و هر جایی بارها و بارها واقع می‌شود.

Sunday, August 28, 2011

حداقل دیکتاتورهای مملکتم هرگز نمی توانند با فکری آرام، یک گیلاس خنکِ شراب سفید، در عصر تنبلِ یک تابستان، کنار ساحلِ دنج دریایی آرام لم بدهند و نرم نرم عشق بازی کنند؛ عصبانی که می شوم این را تکرار می کنم و آرام می شوم. به یک جای خوب فکر می کنم؛ سفری دیگر!
تجربه نشان داده است که برای یک دیکتاتور، مناسب‌ترین زمانِ مذاکره برای انتقال آرامِ قدرت وقتیست که از یک سوراخِ دو-در-یک بیرون کشیده می شود.

پ.ن.

Saturday, August 27, 2011

الله اکبر

داستان ما داستان آن کودک یهودی بی نواییست که در اعتراض به درآمدنِ پدرش، شبانه به پشت بام می رود و معصومانه فریاد می زند هایل هیتلر.

Thursday, August 25, 2011

روزی روزگاری عیسی مسیح یک جذامی را شفا داد و به او گفت ببین پسرم بین خودمان باشد نروی به کسی بگویی شفایت داده ام ها. جذامی گفت باشد باشد نه بابا خیالت راحت یک چیزی می گویی ها (با همین لحن قدیمی). بعد دوید رفت دِهِ جذامی ها و جار زد که آهای لکُ پیسی ها غافل چه نشسته اید که پیامبری آمده است که جذام شفا می دهد. بدویین! فردایش صد نفر جذامی ریختند سرش و پسر خدا چون به هر حال وقتش محدود بود (آن زمانها مثل الان نبود) دو پا داشت و دو تای دیگر هم از روح القدس قرض کرد و الفِرار. خوشبختانه پیامبر آخر خداوند محمد (ص) از مشکلات عدیده ی معجزات این چنینی پیامبران قبلی به خوبی با خبر بود و گفت من کلا مریضی و اینها اصلا کار نمی کنم و خیال خودش و همه را راحت کرد. آدم ساده لوحی مثل من فکر می کند که پیامبران هم خوب مثل ویندوز بوده اند لابد دیگر. مثلا نسخه ی آخرش که می آید علاوه بر این که کارهای جدیدی باید بکند همه ی کارهای نسخه های قبل را هم باید بکند و یکهو نمی گوید که نسخه ی جدید (که اتفاقا شاهکار آخرش هم هست) نه کپی می کند نه کات و نه پیست. منِ ساده دل، غافل از این حقیقتم که نسخه ی آخر ویندوزِ پیامبران حتی بالا هم نمی آید و معجزه اش هم اتفاقا همین هست. به هر حال، پیامبر آخر گفت که من اصلا به دلیل شرایط زمانی و مکانی که همه شاعرند و اینها فقط شعر و ادبیات و این چیزها کار می کنم و البته کتابی هم دارم که شاهکار ادبیات تمام اعصار هست مثلا از هر جا بازش کنی کلا فرقی نمی کند. خلاصه برای همین وقتی فهمید ای بخشکی شانسِ بد با یک زن جذامی ازدواج کرده است خیلی خونسرد فردایش طلاقش داد. فقط یک لحظه تصورش را بکنید که پیامبر این زن را شفا می داد و نگهش می داشت و خبرش به بقیه زنهای لک و پیسی دم بخت می رسید.

Tuesday, August 23, 2011

واقعیت‌ها همچون گوهر در پستو خانه‌ی تاریک تاریخ می‌درخشند، برای جستجوگری که نمی‌هراسد و چشم باز می‌کند.

Monday, August 22, 2011

بایدش می فرمود

من از دنیای شما سه چیز را دوست دارم: جنگ، قدرت و دختر نابالغ که روشنی چشم من است.
همانا گرامی ترینِ شما نزد خداوند خنگ ترین شماست.

Tuesday, August 16, 2011

میمون‌های بزدل رقت‌انگیز اعصاب خورد‌کنی که استرسِ ناشی از آگاهی از اُمُّل بودنشان را در خندیدن و دست انداختنِ مداومِ روشن فکرانِ دور و برشان دفع می کنند؛ این دسته، ... این دسته، ... این دسته را باید مشت توی صورتشان زد لبخند کجی توی صورتشان زد و آگاه بودن از بازیِ مسخره شان را بلند اعلام کرد و نادیده گرفتشان.

Saturday, August 13, 2011

زندگی شاید باز کردن یک کتاب باشد،
چرخیدن در یکی دو صفحه ویکی پدیا،
بالابردن کمی معلومات.
به جای هشلهفت گفتن،
احساسات و افکار بی پایه،
زندگی شاید باز کردن مغزها باشد.
جور دیگر فکر کردن؛
کار ما شاید اینست.

Friday, August 12, 2011

ای ارزشی

از میزانی به بعد که اشتباه فکر کنی کسی دیگر اصلاحت نمی کند. آنقدر غلطی که کسی حوصله اش نمی گیرد دیالوگی شکل دهد؛ نمی داند از کجایت شروع کند. تنها می مانی در پیله ی افکار غلطی که روز به روز ضخیم تر می شود. حواست هست؟

Tuesday, August 09, 2011

شاپور بختیار اتمام حجت تاریخ ما بود بر نود و هشت ممیز دو دهم درصد گوسفند.

Sunday, August 07, 2011

تاریخ، ملیت، هوش، قیافه، ارث و فرزند؛ هیچ احساسی احمقانه تر از احساس افتخار (حقارت) کردن به (از) چیزی که اراده و حق انتخابی درش نداشته ای نیست. زندگی را شانس رقم می زند.

Thursday, August 04, 2011

منوی ضیافت این ماه، سوپ وجترین اخلاق سگی، خورش گشنگی-کون گشادی، به همراه زردی چهره و بوی گند دهان و دِسر شلاق است. تعارف نکنید تو رو به خدا، هر چقدر دلتان می خواهد بخورید. خانه ی خودتان است.

Wednesday, August 03, 2011

هدر رفته است آن روزى كه موهاى تن با يك فكر زيبا، يك احساس خالص، يك ارضاى عميق سيخ نشود.

Tuesday, August 02, 2011

مى خندند و مى خشكانند؛ رويايت را فاش نكن.

Sunday, July 31, 2011

بی عرضگی است که همه جا همین رنگ است.
"در دانشگاهم نماز نخوان، من هم در مسجدت تفکر نخواهم کرد." -- ناشناس

Monday, July 25, 2011

راحت و محکم،
زل بزن و بگو: نمی دانم.

Sunday, July 24, 2011

آب پرید گلویم؛ شروع به سرفه کردن کردم. به همین سادگی داشتم خفه می شدم. حین سرفه کردن و جمع شدن اشک در چشمانم به این فکر می کردم که چطور بدنم بدون اجازه و اراده ام و برای حفظ جانم تمام تلاشش را می کند، که آن قطره آبی که در نای ام رفته است را بیرون بیاندازد. آنقدر از بی اختیاری خودم تعجب زده شده بودم که سعی کردم مقاومت کنم و سرفه نکنم. (انگار بهم توهین شده است. چطور جرات کردی بدون اراده ام، بدون اجازه ی کتبی ازم شروع به سرفه کردن کنی؟!) در حین خفگی به این فکر می کردم که چطور صدها هزار سال زمان رفته تا مغزم این طور سیم پیچ شود؛ تا جانم را بتواند این طور خارق العاده حفظ کند. چطور این بدن در روزمرگی بی حاصلم اینقدر بدیهی و بی اهمیت شده است برایم؟ حین خفگی و سرخی صورت ام از بی اختیاری ام تعجب زده شده بودم. اینکه چرا باید حین خفگی به چنین چیزهایی فکر کنم بیشتر تعجب زده ام کرده بود. حالم که کمی جا آمد انگار احترام جدیدی برای بدنم قائل شده بودم. جوری که دلم می خواست از قالبم بیرون بیایم، کلاهم را بردارم و دست بدهم به تنم و بگویم از ملاقاتت خوشوقتم.

Thursday, July 14, 2011

صبر کنید!
کجا می بریدشان؟
حتما اشتباهی رخ داده،
این مردم لیاقتشان همین نیست.
اشتباهی رخ داده است یک جایی لابد.
به چه جرمی؟ به کجا؟ این مردم گناه دارند.
حکمتان کو؟ نمی‌توانید به همین راحتی قضاوت کنید.

Tuesday, July 12, 2011

در عجبم از آنكه باور دارد و تا آخرين لحظه به اين دنيا مى چسبد و آنكه باور ندارد و اينگونه در يك لحظه از دستش مى دهد.

Monday, July 11, 2011

خوا خوا خوا

قسم به استخوان و آنچه در لگن هاست. که آنانکه استخوان را استخان می نویسند کس خلند نه تو. و ما به لطف پروردگارت به تو عقل مرحمت کردیم.

Thursday, July 07, 2011

راه‌های رسیدن به چیزی که وجود ندارد بیشمار است.

Wednesday, July 06, 2011

اسلام و مسلمان؛ خرافات و خرافاتی؛ بیماری و بیمار. با بیماری باید مبارزه کرد، آنقدر باید با چوب انتقاد بر سرش زد تا نقابش بشکند. بیمار را اما باید مراقبت کرد، بغل کرد و محبت کرد، گوشه ای آرام خواباند و پارچه ی نمناک همدردی و مهربانی بر پیشانی اش گذاشت. خرافات ستیزی با خرافاتی ستیزی متفاوت است. اولی یک ایده ی بی احساس بیشتر نیست؛ دومی اما از گوشت و پوست و استخوان است و احساس دارد. مراقب باید بود چوب انتقادمان بر سر بیمار پایین نیاید. مراقب باید بود.

Tuesday, July 05, 2011

تنی که شهوتش اینچنین می‌سوزاند مرا،
سالهاست که زمهریرِ هوسران دیگریست.
یادت ... باشه ... سه نقطه ... هیچ وقتی ... نمی تونه ... جای ... یه نقطه رو ...
بگیره ... هر چقدر هم ... که ... زور بزنه ...

Monday, July 04, 2011

و تو ای پیامبر زنان و دختران خود را در یک ورزشگاه بزرگ که جا بشود جمع کن و در بلندگو بگو بتمرگید در خانه هایتان. و خدا از میان شما بتمرگینندگانتان را بیشتر دوست دارد.

Saturday, July 02, 2011

بدرود فیس بوک لعنتی،
سلام گوگل پلاس.

Thursday, June 30, 2011

نخوان!
نخوان!
به نام پروردگارت ديگر نخوان،
كه انسان به خاك و خون كشيد.

Wednesday, June 29, 2011

دوست نداشتن حق توست.

Monday, June 27, 2011

به امید آن روزی که عکس پروفایل هیچ کسی نصفه نباشد، دست هیچ کسی روی دهانش نباشد، هیچ کسی پشت به دوربین نباشد، هیچ کسی صورتش را کف دو دستش نگرفته باشد، عکس کسی یک چهارمِ رخ نباشد. به امید روزی که به جای ما عکس های جلادانمان نصفه نیمه و تکه پاره باشد.

Sunday, June 26, 2011

بلوغ فکری یعنی آدم به حدی از اعتماد به نفس و استقلال برسد که جرات داشته باشد مقابل هر کسی که مزخرفی گفت، صرف نظر از مقام و منزلت و سواد و شهرتش بدون تعلل بایستد، سینه اش را سپر کند و بگوید "هی فلانی، حرفت به این و این و این دلیل مزخرفه" و بعد هم وقتی آن آدم مهم از میزان جسارتت دهانش باز مانده است مستقیم در چشمانش زل بزنی و چایی ات را هورت بکشی و منتظر پاسخ بمانی. هورت کشیدن چایی (یا یک نوشیدنی جایگزین دیگر) نقشی کلیدی در هالیوودی کردن اتفاق بازی می کند.
- رضا جان؟ گلم؟ خوابی مامان؟
+ اومـــــــــــم نــــــــــــه هنـــــــــــــوز. چــــــــیـــــــه؟
- اطلاعیه ات رو گذاشتم رو میز کامپیوترت مامانم. فردا بذارش رو سایتت قربونش برم.
+ بــــــــــــاشــــــــه
- اللهی فدا قد و بالات بشن همه این گاو و گوسفندا
+ مامان؟
- جون مامان؟
+ پس کی شاه می شم من؟
- به زودی عزیزم. زودیه زودی. [مووووواه] حالا بخواب دیگه ساعت نه و نیم شد.
[رضا لبخند ملیحی می زند و به آرامی به خواب همایونی فرو می رود]

Saturday, June 25, 2011

سارتر، کافکا و نیچه خوان‌هایی که ته دلشان هنوز به دنبال باکره می گردند؛ بی‌شعوری را گاهی هیچ کتابی درمان نیست.
حقیقت نماد ندارد؛ کتاب ندارد؛ آداب ندارد؛ قانون ندارد؛ طریق ندارد؛ دنباله رو ندارد؛ رهبر ندارد؛ مراد ندارد؛ ارزش ندارد؛ رتبه ندارد؛ هدف ندارد؛ اعتقاد ندارد؛ اجبار ندارد؛ تقسیم بندی ندارد؛ تعصب ندارد؛ ساختار ندارد؛ آیین ندارد؛ دستاویز ندارد. حقیقت از جستجو و انتقاد هراسی ندارد.

حقیقت حکم نمی‌دهد؛ مجازات نمی‌کند؛ پاداش نمی‌دهد؛ التیام نمی‌دهد؛ عذاب نمی‌دهد؛ جنگ نمی‌کند؛ وعده نمی‌دهد؛ برتری نمی‌دهد؛ جهت نمی‌دهد؛ آرامش نمی‌دهد؛ توجیه نمی‌کند؛ قضاوت نمی‌کند؛ کلاه نمی‌گذارد؛ خلائی را پر نمی‌کند. حقیقت احساس متفاوت بودن نمی‌دهد.

حقیقت...
حقیقت وجود ندارد.

Sunday, June 19, 2011

دشمنی بین دو دین با میزان شباهتشان نسبت مستقیم دارد.
آزادی بیان با توهین آغاز می شود.

Friday, June 17, 2011

یک لغزش کوچکِ منطق در مسیر باریک و طاقت فرسای مبارزه با خرافاتِ اسلام ممکن است ما را به دره ی مهلک نژادپرستی پرتاب کند.

Wednesday, June 15, 2011

توکل بر خدا

از عوامل تشدید کننده ی بیماری خوش بینی می توان به هراس از آینده، فراخی باسن و کندی ذهن اشاره کرد.

Tuesday, June 14, 2011

نسل مسوولیت زدا

به جای مسوولیت بخشی به مرد و مسوولیت خواهی از او و تنبیهش در صورت مسوولیت شکنی اش، صورت مساله را پاک کرد و زن را در بُقچه پیچید. پایه گذار* همان تفکری که معتقد است اگر به زنی تجاوز شد، مقصر اصلی خود زن است. نسلی که توانایی عقلی فهم این حقیقت را ندارد که اگر زنی لخت شود ممکن است احتمال تجاوز بهش زیادتر شود اما این به معنی نیست که حقش است بهش تجاوز شود. نسلی که خودخواهی را به حد آخرش رسانده است؛ نسلی که مسوولیت زدایی کرده است؛ این نسل انقلاب کرده است در این مملکت.

* "ای زنان پیغمبر شما مانند یکی دیگر از زنان نیستنید. اگر خدا ترس و پرهیز کار باشید پس زنهار نازک و نرم با مردان سخن مگوئید مبادا آنکه دلش بیمار است به طمع بیافتد." - احزاب، ۳۲

Monday, June 13, 2011

نسل بی سر و ته

نسلی در این مملکت انقلاب کرد که قادر است یک ساعتِ تمام بنشیند برایت حرف بزند و آخرش هم نفهمی و یا به یاد نیاوری حرف حسابش اصلا چی بود. اگر هم سوال بپرسی آقا جان شما آخرش چی می خواستی بگویی یک ساعت دیگر مزخرف می گوید و آدم را پشیمان می کند.

Sunday, June 12, 2011

خاتم خودخواهی

سلمان رشدی در نقل قول معروفی می گوید "از همان آغاز، انسان برای توجیه اعمال توجیه ناپذیرش از خدا استفاده کرد". شاید هیچ انسانی به اندازه ی محمد از خدا برای توجیه اعمالش مایه نگذاشته باشد. کنیز و برده ی جنسی گرفت، زنانی که مثل خدیجه همسر خودش قبلا آزاد بودند را به زیر سلطه اش کشید، خانه نشینشان کرد و در جامه پیچید و به پشت پرده ای راند و برای حرف زدن هم انگشت به دهانشان کرد، حق طلاق را ازشان گرفت و با ۹ ساله خوابید، چند زنی فقط برای مرد را باب کرد و تا آخر عمرش زنبارگی کرد، برای خودش حقوق خاصی قائل شد و عدالت خود ساخته ی خودش را هم زیر پا گذاشت، خون غیر مسلمان را حلال خواند و زنانشان را غنیمت شمرد، حکم قتل مخالفانش را داد، به راه زنی و دزدی پرداخت، برای پیشبرد اهدافش وعده های دروغین داد، به جنگ و خونریزی همت بست و تخم کینه و دشمنی بین پیروانش با دیگران را کاشت، کافران به کیشش را کور و کر و خر و الاغ و نفهم نامید و تهدید به مرگشان کرد و سزاوار آتش جهنمش دید. و این همه را هم به نام الله، بت دیروزی که تبدیل به خدای مکارِ حیله گرِ عصبانیِ نامرئی جدیدی شده بود کرد و رکوردی جدید و دست نیافتنی در خمیدن حقیقت، خودبینی و خودخواهی نسل بشر به جای گذاشت.

طبری خوانی ۱

"عایشه گوید: و چون به مدینه رفتیم ابوبکر در سنح، محله بنی حارث‌بن‌خزج، فرود آمد. روزی پیمبر به خانه ما آمد، تنی چند از مردان انصار و چند زن با وی بودند، مادرم بیامد، من در ننویی بودم و باد می‌خوردم. مادرم مرا از ننو پایین آورد و سرپوش مرا بیاورد و صورتم را با آب بشست. آنگاه مرا کشید و برد و چون به نزدیک در رسیدم مرا نگهداشت تا کمی آرام شدم. آنگاه به درون رفتم. پیمبر خدا در اتاق ما بر تختی نشسته بود.

گوید: و مرا کنار او نشانید و گفت: «این خانواده تو است، خدا آنها را به تو مبارک کناد و ترا به آنها مبارک کناد» و مردم و زنان برفتند و پیمبر در خانه‌ام با من زفاف کرد، نه شتری کشتند، نه بزی سر بریدند، من آنوقت هفت سال داشتم." -- تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد چهارم، ص ۱۲۹۲


Wednesday, June 08, 2011

از کجا شروع کنم؟

عصر کِشدارِ یک روز جمعه ی تعطیل بود
خسته از یک هفته آفرینش آسمان و خورشید
ساکت و تنها و بی کار در آن گرمای تند خاورمیانه
ابر نرم سفیدی گوشه ی عرش چشمکی زد
تخت پادشاهی کمی جیر جیر کرد و
۱۲۴ هزار شیزوفرنیک نازل شدند.

Monday, June 06, 2011

غرور تنهایی می آورد؛ تنهایی دیوانگی.

Sunday, June 05, 2011

هیچ ایده ای، هیچ ایده‌الی، هیچ حقیقتی آنقدر ارزشمند نیست که بخواهی به خاطرش شکنجه شوی. انکار کن و حق انکار را برای هر کسی قائل شو. انصافا قهرمان بودن کار هر کسی نیست.
سوال اساسی که هر مسلمانی در مقطعی از زندگی اش باید از خودش بپرسد اینست:

حرف چه کسی را باور کنم؟ حرف های با مدرک و سندِ هزاران دانشمند قرن معاصر را که با تئوری هایشان برایم توضیح دادند که جهان چطور خلق شده است و انسان چطور تحول پیدا کرده است یا حرف های بدون سندِ یک بربر هزار و چهارصد سال پیش را که واحد ثروت و ارزش انسان برایش شتر و گاو و گوسفند بود؟
وبلاگ‌ها و نوت‌ّهای ارزشی‌ها را می‌خوانم و تعجب می‌کنم که چطور می‌شود آدم صبحش بیاید در خیابان و مشت و لگد و باتوم در سینه‌ی آدم ها بکوبد، تجاوز کند و آدم بکشد و شبش بیاید این چنین لطیف از باران و عشق و محبت و لطف خداوند شعر بگوید و با خدای خودش راز و نیاز کند. چطور می‌شود آدم این چنین متضاد رفتار کند؟ چطور می‌شود روزها مثل دیو رفتار کند و شب‌ها مثل فرشته. داستان جدیدی نیست. مگر در جنگ خندق نبود که پس از تسلیم یهودیان بنی قریظه، به فرمان محمد، زنان و کودکانشان اسیر شدند و مثل قنایم جنگی بین مسلمانان تقسیم شدند، مردانشان را در یک خندق جمع کردند و علی «شیر خدا» و چند نفر دیگر ۶۰۰ تا ۹۰۰ مرد را گردن زدند. محمد و علی هم شب‌ها در میان نخل‌ها به درگاه خداوند گریه و تضرع می‌کردند. معمای عجیب و قدیمی است.

تمپلیت کلی احادیث شیعه

حضرت امام زاده عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه روایت کرده است از حضرت امام نهم؛ امام محمدی تقی جواد الائمه علیه السلام از پدر بزرگوارشان امام رضا علیه السلام از پدرش حضرت امام موسی کاظم علیه السلام از پدرش امام جعفر صادق علیه السلام از پدرش حضرت امام محمد باقر علیه السلام از پدرش امام علی بن الحسین علیه السلام از پدر بزرگوارشان اباعبدالله الحسین علیه السلام از پدر بزرگوارشان حضرت علی بن ابیطالب امیرالمومنین رضی الله عنه از رسول الله علیه السلام که آن حضرت فرمودند: چی کار دارین می کنین؟! حال می کنین؟ به حضرت عباس، به قران مجید قیامت که شد خودم میام با همین دو تا دستم دونه دونه تون رو خفه می کنم. حالا بخندین هی. حالیتون می کنم. باشه.

Friday, June 03, 2011

ٓy=x

- اگه حمایت نمی کرد شیب نمودار رو دو برابر می کردیم اصن.

رییس جمهور در جمع خودمانی ای از برنامه نویسان انتخابات ۸۸

Wednesday, June 01, 2011

هاله

یک نفر،
امروز،
بار دیگر،
به مقام معظم،
ظلم کرد.

Monday, May 30, 2011

ای کاش بدبختی‌ام از سیاست و سیاستمداران ایران فقط گفتار و اعمال شرم‌آورشان به تنهایی بود. ای کاش محدود به زمان و مکانشان بودند. ای کاش می‌توانستند فقط در یک جای مشخصی به اسم ممکلتم برینند. ای کاش حداقل یک جایی بود به اسم خانه، خانواده یا فامیل که می‌شد با خیال راحت در را بر روی این لجن‌ها بست و از شرشان خلاص شد. ای کاش تکلیفت روشن بود؛ الان اگر این در را ببندی دیگر پایت در گه نمی‌رود. یا اگر از این مملکت بیرون رفته باشی یا اصلا اگر مرده باشد دیگر جای نگرانی نیست. حرص آدم در می‌آید که اینقدر قدرتمندند، اینقدر قطبی کننده‌اند، که وقتی خودشان نمی‌توانند، نفوذ ایده‌هایشان می‌تواند روابط عمیقت با دوست یا خانواده یا آشنایی که گاهی مدت‌ها زمان برده است را سر بحثی هیچ و پوچ شکرآب کند. بعد از جر و بحثی اعصاب خورد کن و دو سه تا متلک زشت که جایشان مدت‌ها روی مغز می‌سوزد، رابطه‌ای که معلق در هوا چرخ می‌خورد، حس تنفری که چند برابر سیاه‌تر شده است، تنها یک جا می‌نشینی، یک قلپ از چایی بی‌رنگت می خوری، به دوردست های غم‌انگیز نگاه می کنی و از خودت می پرسی که دیگر چه سوراخی ممکن است باقی مانده باشد که سیاست ایران فرو نکرده باشد؟

Sunday, May 29, 2011

دوستی به زبان ساده یعنی اینکه من از تو خوشم می‌آید تو هم از من خوشت می‌آید، بیا بیشتر با هم باشیم تا بیشتر خوشمان بیاید. نمی‌دانم چطور یا چه زمانی این ایده در ذهنمان مطرح می‌شود که از یک جایی به بعد می‌توانیم یا حقی داریم طرفمان را به نحوی وادار کنیم که تغییر کند، جوری رفتار کند که قبلا نمی‌کرد، جوری فکر کند که قبلا نمی‌کرد، تا ما باز هم بیشتر خوشمان بیاید. به خودمان هم می‌گوییم خوب دوستی است دیگر؛ دو طرف دارد. صبر کن یک لحظه! این دیگر دوستی نیست؛ دو طرف ندارد؛ یک طرف دارد؛ دیکتاتوری است؛ سوء استفاده است؛ خودخواهی است؛ به اسارت گرفتن است؛ ظلم است؛ نقض فرض اول همان دوستی است؛ جِر زدن است.

Thursday, May 26, 2011

غول آسمان‌ها

 رعد و برق،
آه و اوه خداوندست
وقتی که دارد آبش می آید.

Thursday, May 19, 2011

جک-این-د-باکس

برای کدام آینده؟ آن هفتاد تایی که به قتل رسیدند، آن هشتصد تایی که در زندان های دسته جمعی و انفرادی آرزوی مرگ کردند، آن هایی که در یک روز هفت بار بهشان تجاوز شد، میلیونها آدمی که امیدشون به آینده له شد، همه ی اینهایی که می گویی "اگر" ظلمی بهشان شده، این همه برای کدام آینده ی روشن عفو کنند؟ برای آینده ای که تو هوس کرده ای دوباره نقش نخودی سیاستش را بازی کنی؟ می خواهم بدانم اگر یکی از همان نوشابه ها ماتحت خودت یا بچه ات هم رفته بود باز هم از عفو کردن ظلمی که به نظام و رهبری رفته سخن می گفتی؟ شرودر اشتباه می کرد. تو نه سیاستمدار خوبی هستی و نه فیلسوف خوبی. تاریخ انقضایت سر آمده؛ برگرد به جعبه ات سید.

Sunday, May 15, 2011

ارزش خوشحالی

معلم تنبل انشا که زحمت کمی فکر کردن به خودش را نمی داد روی تخته نوشت "علم بهتر است یا ثروت". معلم تنبل نمی دانست که ناخواسته نطفه ی دروغی را می بندد که می تواند آثاری تباه کننده داشته باشد: "یک چیزی، مفهومی، کاری در دنیای واقع وجود دارد که بهتر از آن دیگریست؛ ارزشمندتر است و برای همه هم ارزشمندتر است و باید هم باشد." ارزشهایی که با سرنگ "آموزش" به مغزمان تزریق شد مدام یادآوری می کرد که کارهایی بهتر از کارهای دیگر است. یک چیزهایی ارزش دارد. یک چیزهایی بی ارزش است. اگر در کاری با استعداد هستی که ارزشمند است، آفرین و نمونه ی دیگران می شوی. اگر خوب نیستی باید تلاش کنی که در این چیزی که آدمی، تلویزیونی، رادیویی، کتابی روزنامه ای، خری، الاغی ارزش قرار داده است بهتر شوی.

با خودم فکر می کنم چقدر بی خود وقت و انرژی ام تلف شد. چقدر بی خود زجر کشیدم. چقدر درگیری پیدا کردم با خودم و دیگران تا دانه دانه آجر کجی را که در مغزم گذاشتند صاف کنم. هر کاری که کردم را نگاه کردم ببینم برای چه می کنم و به دنبال چه ام. عین آدمی که فهمیده است شیزوفرنی دارد، به هر کس و هر چیز شک کردم. آیا لذت این کاری که می کنم ذاتی است یا کسبی؟ آیا لذت می برم چون مغزم را این طوری سیم پیچیده اند یا لذت می برم چون به من گفته اند باید لذت ببرم؟ تا آنجایی که کمی مانده بود به درماندگی مطلق. که دیگر نشستم و با خودم گفتم اگر بخواهم این طور پیش بروم و به هر چیزی اینطوری شک کنم شاید آخرش الکلی شوم. با خودم گفتم قدیمی ترین لذتی که به یاد دارم کی بود؟ تا یادم آمد برای چه آن تابستان با آن همه شوق و ذوق می رفتم و زیر درختان آن پارک رویا می بافتم. با خودم گفتم از آن قدیمی تر لذتی را به یاد ندارم. بهتر است به همان بچسبم و شک را کنار بگذارم.

ای کاش دردسر به اینجا ختم می شد. با هیپنوتیزمشان به مغزمان خوراندند که نه تنها ارزشها مطلق اند و همه باید به دنبال ارزشهایی از پیش تعیین شده بدوند، بلکه آخرین ضربه ی کاری را هم وارد کردند که می گفت "در دنبال کردن این ارزشها باید بهترین هم باشی". در پروسه ای که آموزش نام داشت، نه تنها استعدادهای دیگر آنهایی که هیچ علاقه ای به ارزشهای از پیش تعیین شده نداشتند به هدر رفت، آنهایی هم که استعدادی در آن ارزشها را داشتند آنچنان به شلاق گرفته شدند که خیلی ها در میانه ی راه نفس بریدند و به قولی "زده شدند". از خودم می پرسم این آموزش شاید اصلا وجود نداشت خیلی نتایج بهتری گرفته می شد. حداقل عده ای آموزش ندیده ی سالم تحویل اجتماع می شدند نه عده ای آموزش دیده ی سرخورده.

بودند البته عده ای از معلم هایی که لیبرال تر بودند و می گفتند "هر کاری که دوست دارید بکنید." اما بعدش همانها هم گند می زدند و می گفتند "اما در همان کار بهترین باشید." سر همین بهترین بودن چقدر سختی کشیدم. دلیلش هم ساده بود: نبودم. در آن کاری که می کردم بهترین نبودم. این ارزش که در کاری که می کنی باید بهترین باشی در مقطعی از زندگی آنقدر سرخورده ام کرد که نزدیک بود رویایم را از دست بدهم. تا به خودم آمدم و از خودم پرسیدم "هی فلانی، مگه این کاری نیست که دوست داری؟ مگه این رویای بچگی ات نبود؟ خوب دیگه بقیه اش مگه مهمه؟ بدترین هم باشی باز هم همان کاریه که دوست داری و دوست داشته ای. چه ارزشی بهتر از این؟ چه کار داری به بقیه؟"

شاید از نگاه دیگران مثل عقب افتاده ای به نظر آید که ساعت هاست که در اتاقی نشسته است و دارد پازلی درست می کند که آدم تیزهوشی در پنج دقیقه حل اش می کند. اما باز هم خوشحال است از صرف انجام آن کار. مهم نیست چقدر طول می کشد. مهم نیست که چقدر پازلش سخت است. مهم نیست که پازلش را اصلا بتواند حل کند. مهم نیست که اصلا کسی اهمیتی می دهد یا نه. هیچ چیزی مهم نیست به جز برق خوشحالی و لذت واقعی که به هنگام انجام آن کار در چشمانش می افتد. چه ارزشی بالاتر از این؟ گور پدر بقیه و ارزشهایشان با هم.

Wednesday, May 04, 2011

رادیو صبحگاهی

آخرین باری که با کشتن یک نفر دنیا مکان امن تری شد کی بود؟ ... [خشش خشش] ... می تواند از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شود. مفهومی خاورمیانه‌شمول است که از بین نمی رود بلکه با سقط شدن یکی، این خاصیت به نزدیک ترین مرد دیگر فامیل منتقل می شود. مهم و کلیدی است وعدم آن موجب برچسب جندگی است. زن، این جنسِ درجه دو هر لحظه و هر زمان صاحبی ثابت و مشخص دارد. زن این جنس بدشانس ... [خشش خشش] ...  وقتی ارضا می شه شروع می کنه به گریه کردن. آقای دکتر می خواستم بدونم نرماله؟ ... [خشش خشش] ... دنیای حماقت، اداره کنندگانش مشتی احمق، تلویزیون و رادیواش اشاعه کننده ی فرهنگ حماقت! احساس غربت می کنم در این دنیا بین این مردم ... [خشش خشش] ... روشن فکری، شاید حداکثر ۳۰۰ سال عمر داشته باشد. حسادت اما قدمتی میلیون ساله دارد. حسادت در تار و پود انسانها تنیده شده است. روشن فکری اما هنوز جذب پوست مغزمان هم نشده است. در جنگ حسادت و روشن فکری، متاسفانه حسادت معمولا پیروز میدان است. ...[خشش خشش] ... آدم نباس یه تجربه ی تخمی زندگیش رو به قانون هرگز و هیچ وقت و ابدا و اینا تبدیل کنه. باس که یُخده بیشتر فک کنه. آدم باس که اینقد خر نباشه ... [خشش خشش] ... بنا بر آخرین تئوری های اخترشناسی دنیا در حال شتاب گرفتن است و هیچ وقت هم به آخر نمی رسد. این را خودم هم می دانم. حالا خفه شو و بذار به دردم بمیرم ... [خشش خشش] خودش را شناخت؛ خشن، قدرت‌طلب، خودخواه. خدایش را شناخت ... [خشش خشش] ... نیاز است؛ در ناامیدی، در مستاصل بودن نیاز است؛ نیاز به اینکه آدم از یک کسی که سنش خیلی بیشتر است و کارش هم خیلی درست است بشنود: "نگران نباش. همه چیز درست می شود. خیلی نگرانی. بی خود نگرانی. درست می شود. همه چیز درست می شود." آدم با خیال راحت سرش را روی شانه اش تکیه بدهد و مدتی چشمانش را ببندد تا شانه های بلند و محکمش دوای دردش کند... [خشش خشش] رو کرد به او و گفت: "عزیزکم تو در بازی شطرنج هم که قوانین ثابتِ مکتوب خودش را داشت و همه هم از حفظ بودند و تا دو حرکت بعدش را هم می توانستی پیش بینی کنی، آخر سر مات می شدی. رابطه که دیگر جای خودش را دارد. بیا بیا بشین استراحت کن یه کم. می فهممت خسته ای. مات مانده ای. خسته ای" ... [خشش خشش]  ... و واقعا پستان بهترین خلقت خداوند است. خداوند عبارت احسن الخالقین را بعد از ... [خشش خشش] خسیس‌ها در احساساتشان هم خسیس اند... [خشش خشش] ... "خوب البته نوشتن یه تمایله به افشا شدن." نقاب هر نویسنده ای سوراخ داره. هر نویسنده ای بالاخره خودش رو لو می ده ... [خشش خشش] در توصیه ای به مریدانشان فرمودند "خوب لباس بپوش، به سر و وضعت برس، بوی خوب بده و در عین حال دیگران را هم با شکل ظاهریشان قضاوت نکن." ... [خشش خشش] ... مشتی ساده لوح دنیا رو با فیلم های هالیوودیشان اشتباه گرفته اند! ...[زارت]

Tuesday, May 03, 2011

مومن! مومن! حواست هست اصلا كه دنيا قرار بود فقط براى تو قفس باشه؟

Saturday, April 23, 2011

من چیزی می دانم که شما نمی دانید...

[خداوند در حال برجسته کردن نوک پستان زن]

Thursday, April 21, 2011

آرمان شهر آنجاییست که هر کس هر چقدر که دلش می خواهد بتواند پول (مشروع) داشته باشد، و برای  همه هم شرایط یکسانی برای پول دار شدن وجودش داشته باشد؛ یک ملغمه ای از سوسیالیسم و کاپیتالیسم. نیتجه اش می شود کمپانی های بزرگ و سرمایه داران بزرگی که برای بیمه ی درمانی مجانی، مدرسه ی مجانی و دانشگاه مجانی برای آنهایی که پدر و مادر پول داری ندارند مجبور مى شوند تا خرخره شان مالیات بدهند. جامعه ای که پول دارها در آن مجبورند به ازای رفاهی که بدست آورده اند مانند اسب های باری قوی قشر متوسط و فقیر را از چاه بدبختی بیرون بکشند.

Wednesday, April 20, 2011

تمام وسوسه های میر و مهدی

شاید موسوی و کروبی پشت حصر خانگی، پشت دیوار بی اطلاعی، زیر هجوم تخریب روحیه و دروغ های سربازان گمنام امام زمان، در تنهای هایشان ناخودآگاه به یک جا خیره می شوند و با خودشان فکر می کند، آیا واقعا این مردم ارزشش را داشتند؟ این مردم برایشان مهم است؟ این مردم لیاقتش را دارند؟ میر سرش را پایین انداخته و با اخم به زمین نگاه می کند و می پرسد آیا مردم هنوز هم هستند پشتمان؟ مهدی دستش را زیر چانه اش زده است، ابروهایش را بالا داده است و به عمامه اش نگاه می کند و می گوید آیا واقعا ارزشش را داشت مهدی؟ همینطور که این سوال های کُندِ شک برانگیزِ جانکاه را از خود می پرسند به یکباره به خود می آیند و از دست خودشان عصبانی می شوند و فریاد می زنند: میــــــــــــــــــــر! چت شده مرد؟! این فکرا چیه که می کنی؟! معلومه که داشتند! حتما دارند! حتما هستند هنوز! اگر هم دیگر نباشند مهم نیست! مهدی هم با عصبانیت می گوید استغفرالله! خدایا من را چه شده؟ خدایا صبر و استقامتم بده! ربنا افرغ علینا صبرا! بعد هم می روند پیش زنهایشان تا نوازششان کنند؛ تا آرام و امیدوار شوند دوباره.

Monday, April 18, 2011

حقیقت به ندرت جنجال به پا می کند. حقیقت معمولا از میانه، آرام می آید و آرام می رود. حقیقت با جنجال میانه ی خوبی ندارد. اگر کاری کردی، حرفی گفتی یا نوشتی و جنجالی به پا کردی در حقیقتش حتما شک کن.

Sunday, April 17, 2011

روشن فکری یعنی کشف مداوم دروغ هایی که بیشتر و بیشتر به حقیقت نزدیکند.

Friday, April 15, 2011

جنایت به اسم خدا را قاتل اسماعیل بنیان گذاشت.

Thursday, April 14, 2011

برخوردِ از نزدیک با یک احمقِ پرروی ارث پدر طلب کار، نفس عمیق کشیدن و خود داری از کوبیدن سرش به دیوار، کیفیت ناب و تمرین طاقت فرسایی است که در فرهنگ عامه به آن مردم داری هم می گویند.

Wednesday, April 13, 2011

در آن سرزمین خدا هم شتری برای خودش داشت ...

‏"فرستاده ی خدا بدیشان گفت: كاری به شتر خدا نداشته باشید و او را از نوبت آبش باز ندارید."‏ --  سوره‌ی شمس، آیه‌ی ۱۳

مازوخیسم عتیقه خوانی / صد قدم به عقب

سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند و به عیسی گفتند: «استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم. او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود. ولی نظر شما چیست؟» آنان می خواستند عیسی چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند. ولی عیسی سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت. سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد. پس عیسی سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود: «بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد. ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است». سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد. سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یک‌یک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت فقط عیسی ماند و آن زن. آنگاه عیسی بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت: «آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟ حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟» زن گفت: «نه آقا» عیسی فرمود: «من نیز تو را محکوم نمی کنم. برو و دیگر گناه نکن.» -- انجیل یوحنا، ۸
به هر زن زناكار و مرد زناكارى صد تازيانه بزنيد و اگر به خدا و روز بازپسين ايمان داريد در [كار] دين خدا نسبت به آن دو دلسوزى نكنيد و بايد گروهى از مؤمنان در كيفر آن دو حضور يابند - قرآن، ۲۴، ۲ 
و از زنان شما كسانى كه مرتكب زنا مى‏شوند چهار تن از ميان خود [مسلمانان] بر آنان گواه گيريد پس اگر شهادت دادند آنان [=زنان] را در خانه‏ها نگاه داريد تا مرگشان فرا رسد يا خدا راهى براى آنان قرار دهد. - قرآن، ۴، ۱۵ 
رسول الله كسى را كه مرتكب زناى محصنه شده بود، سنگسار نمود. سپس، بر او نماز كرد و ميراثش را به كسانش داد. قاتل را كشت و ميراثش را به كسانش داد. دست دزد را بريد و زناكار غير محصن را تازيانه زد. -- نهج البلاغه، ۱۲۷

Sunday, April 10, 2011

برهان قاطع

در اثبات امکان تصادفی بودن پیدایش جهان و رد برهان نظم برای اثبات وجود آفریننده ای دانا، دانشمندان چند صد میلیارد میمون شبیه سازی شده بوسیله ی ابر کامپیوترها را در اتاق های جداگانه ای به همراه یک ماشین تایپ قرار دادند. میمون ها به صورت تصادفی لغاتی را بوسیله ی این ماشین تایپ انتخاب می کردند و بعد از انتخاب چند لغت که به صورت خیلی خیلی مبهمی می توانست یک جمله ی معنا دار باشد یک موز جایزه می گرفتند. در این تحقیق سوره ی گوسفند (بقره) قرآن کتاب آسمانی مسلمانان، در عرض چند ساعت به صورت تصادفی توسط میمون شماره ی ۱۲۴ هزارم نوشته شد که باعث اعتراض عده ای از مسلمانان و تهدید به سر بریدن دانشمندان این تحقیق شد. دانشمندان در واکنش به این تهدید میمون مذکور را از برنامه دیلیت کردند. در این آزمایش که به زبان های مختلف هم هست، بعد از گذشت چندین سال هنوز آثار حافظ و فردوسی و شکسپیر و تولستوی توسط این میمون ها بازنگاری نشده اند. با این وجود دانشمندان معتقدند که این آثار هم بالاخره دیر یا زود پدید خواهند آمد. دانشمندان معتقدند که این تحقیق نشان می دهد که وجود چند صد میلیارد کهکشان و امکان بوجود آمدن تصادفی شرایط حیات در کره ای مثل کره ی زمین هم مانند نوشته شدن تصادفی کتاب به وسیله ی این میمون ها می تواند امری کاملا ممکن باشد که برای تحقق پیوستنش فقط به تعداد نمونه ی زیاد و زمان کافی نیاز است. بنا به فرضیه های جدید دانشمندان، موازی با دنیای ما چند صد میلیارد دنیای تصادفی دیگری هم وجود دارد که به وجود آمدن شرایط دنیایی مثل دنیای ما می تواند امری کاملا تصادفی و بدون نیاز به آفریننده ای دانا بوده باشد.

Thursday, April 07, 2011

خودآگاهى بيش از حد براى بدن مضر است؛ آدم ممكن است رگش را بزند.

Monday, April 04, 2011

آن چند صد نفر "دوست"، شکلک های مسخره ای از حروف الفبا بیش نبودند. غلام همت آن چند دوست انگشت شماری ام که بعد از پاک کردن حساب فیس بوکم سراغم گرفتند.

Thursday, March 31, 2011

یک ریموت کنترل جادویی دارم. هر بار که بر می گردم ایران، به سویت نشانه می گیرمش، دکمه ی حرکت ات را می زنم و زمان دوباره برایت به حرکت می افتد. با هم می گذرانیم و می گوییم و می خندیم و آخرسر من ماچت می کنم و دکمه ی ایست ات را می زنم و دوباره می روم. در رویای ام، من ۱۲ برابر تو سریعتر پیر می شوم. یا شاید هم سریعتر. این طوریست که هر دو باهم می میریم. یا شاید هم من زودتر. در رویای شیرین امروز من، فقط تو هستی که از ریموت جادویی من خبر نداری و وقت خداحافظی اشک می ریزی. من خوشحالم؛ ریموت دارم.

Wednesday, March 30, 2011

خداوند

دری را می بندد، در دیگری را تیغه می کشد.

Sunday, March 27, 2011

من کلاه نصیحت سرم نمی گذارم. اما با دیدن چندین پست گودری راجع به شباهت افسردگی بعد از سکس به چیزهای بی ربط دیگر و دیدن لایک های کاربرها احساس وظیفه (!) می کنم که بالای منبر بروم:

دوستان حالت بعد از سکس شما باید یکی از آرامش بخش ترین حالات روحی تان باشد. اگر دچار افسردگی می شوید به خاطر احساس گناه و عذاب وجدانی است که سالها آموزش غلط مذهبی به بار آورده است. افسردگی بعد از سکس، نشانه ی آلوده شدن تفکر شماست. تفکری مریض که از ایدئولوژی مذهبی گناه آلود بودن سکس نشات می گیرد. اگر فکر می کنید سکس داشتن خیلی پدیده ی پیچیده، بغرنج یا عجیبی است، باید روی خودتان کار کنید تا اثرات این آموزشهای غلط را پاک کنید. این مساله را جدی بگیرید یا حتی اگر می توانید از یک روانشناس مطمئن و غیر مذهبی مشاوره بگیرید. چون اگر فکر می کنید آدم عادی ای هستید و همینجوری خیلی خوب و نرمال است ممکن است خودتان و همسرتان و روابط مشترک آینده تان با هم به طرز هولناکی به دیوار سنگی شکست بربخورند.

Saturday, March 26, 2011

یه مثل ایرونی هم هست که می گه اونقدر پولدار نیستم که اصن بخرم.
انسانیت شاید ذاتی محض نباشد؛ شاید هم کافی نباشد؛ اما آموختنی است. قابل پیشرفت است. شروع خوبی است و پایان زیبایی دارد: آدمیزاد. احترام به انسانیت زندگی را از کرخی در می آورد. هویت و معنا بخش است. خطا نمی کند و تقسیم بندی ندارد. لطیف است و عذاب دهنده نیست. آزادی بخش است و به اسارت نمی کشد. روی زمین مان است و قابل لمس است. طناب محکمی است که می شود به جای طناب پوسیده ی خداوند آویزانش شد. انسانیت درونم نیازمند توجه و نوازش است. احترام به انسانیت را باید از خودم شروع کنم ...

Friday, March 25, 2011

اخراجی ها

خندیدن به هجوی چنین نازل یعنی فقر فرهنگی، بی اهمیتی به تحریم چنین فیلم توهین آمیزی یعنی فقر سیاسی. دو قطبی شدن یعنی عده ای برای آزادیشان از خون خودشان هم می توانند بگذرند و عده ای دیگر از خنده ی ارزانشان هم نمی توانند بگذرند؛ کره خر می آیند و الاغ می روند.

Thursday, March 24, 2011

ارتش دزد سایبری

خوب حتما خبر دسترسی "ارتش سایبری ایران" به کد رمز گوگل و یاهو و اسکایپ و ... را خوانده اید. خبری که در بی.بی.سی آمده این چنین است:

"یک شرکت فعال در زمینه امنیت اینترنت از دستیابی هکرهای مستقر در ایران به گواهی دیجیتال خدمات پست الکترونیکی یاهو و گوگل و دیگر نرم افزارهای ارتباطی مانند اسکایپ خبر داده است."

خوب این خبر هم درست هست و هم درست نیست. برای اینکه بفهمیم کجایش درست است و کجایش غلط است بیایید به زبان ساده حرف بزنیم:

فرض کنید که صد سال پیش زندگی می کنید و در شهری زندگی می کنید که برای فرستادن پیام های رمزی ابتدا یک صندوقچه قفل دار از گیرنده باید بگیرید و نامه تان را درونش قرار دهید و قفلش را ببندید. فرض کنید صندوق باید به صغری خانوم برسد. صغری خانوم را از قبل می شناسید و می دهید دست پست چی (آقا غلام) که همین بغل خانه شما است و نشانی دقیق را هم بهش می گویید و او هم می رساند دست صغرى خانوم. صغرى هم کلید صندوق شما را دارد و نامه شما را باز می کند و می خواند.

صندوقی که شما نامه تان را درونش قرار می دهید را از هر جایی نمی شود خرید. فقط چند حجره ی معتبر هستند که این صندوق ها را می سازند. برای اینکه خوب اگر هر کسی بتواند بسازد که دیگر نمی شود به آن پست چی (آقا غلام) اعتماد کرد که؟ مثلا حجره ی مش حسین صندوق معتبر می سازد. خوب حالا بعضی وقت ها هست که می خواهید نامه تان را به اکرم خانوم برسانید. آدرس اکرم خانوم را بلد نیستید. می پرسید آقاغلام می دونی اکرم خانوم کجاس خونه اش؟ می گه آره داداش. می گی بهش قربون دستت برو یک صندوق ازش بگیر نامه ام را بگذارم توش. آقا غلام یک صندوق معتبر می گیرد و می دهد دست شما. شما صندوق را نگاه می کنید و می بینید که مش حسین رویش حکاکی شده و خوب مش حسین صندوق ساز معتبری است. کلیدهایش را دست هر کسی نمی دهد. شما نامه را درونش قرار می دهید و دوباره می دهید دست آقا غلام. خوب حالا دزدی چطور اتفاق می افتد:

آقا غلام قبلا رفته است حجره ی مش حسین و یک صندوق و یک کلید دزدیده است. صندوق شما را با کلیدی که قبلا دزدیده خودش باز می کند و می خواند. بعد هم صندوق را می برد می دهد دست اسی دزده که هم دست خود آقا غلام است. اسی دزده هم به نامه ی شما جواب کاملا معمولی ای می دهد و بر می گرداند دست شما. شما هم بی خبر از اینکه آقا غلام دزد است و نامه شما به جای رسیدن به دست اکرم خانوم رفته است دست اسی دزده هر چی دلتان می خواهد از کارهای بدی که دیشب کرده اید برای اکرم خانم گفته اید. اسی دزده هم ادای اکرم خانوم را در آورده است و جوابی داده است که شما هم شک نمی کنید.

خوب قوانین بازی این شهر این طوری است:


۱-  شما اگر آدرس دقیق یک محل را بگویید، پست چی حتما باید به همان آدرسی که می گویید بسته شما را برساند. این از قوانین اصلی این شهر است که به هیچ طریقی هم نمی شود نقض اش کرد.

۲- اگر آدرس دقیق را بلد نباشید و فقط نام طرف را بدانید، می توانید از پست چی محل بپرسید. او اگر می دانست به شما آدرس دقیق را می گوید. اگر نمی دانست از دوست پست چی اش می پرسد. او هم همین کار را می کند تا بالاخره یکی که می داند به بقیه بگوید و برسد دست شما. اینجاست که اگر آدرس دقیق طرفتان را از آقا غلام بپرسید او می تواند شما را گول بزند و به یک مقصد دیگر راهنمایی کند.

۳- حتی اگر شما آدرس دقیق طرف را هم بدانید برای اینکه ممکن است خانه اش را جابجا کند بعضی وقت ها، حداکثر ۴۸ ساعت که گذشت باید دوباره از پست چی محل آدرس دقیق را بپرسید.

معرفی پرسناژ این داستان:

آقا غلام، همان آی اس پی شما است که با ارتش سایبری دستشان تو یک کاسه است. آدرس دقیق، آی.پی گیرنده ی شماست. نام طرف همان دومین (domain) است. صندوق ها همان سرتیفیکت اس.اس.ال. است. حجره ی حسین آقا در این مورد شرکت کومودو است. ارتش سایبری از حجره ی حسین آقا صندوق و قفل کش رفته است. اکرم خانوم همان گوگل است. اکرم خانوم صندوق هایش را از یک حجره ی دیگری می گیرد (Thawte).

حالا با این حساب، درست است بگوییم ارتش سایبری کلید صندوق های اکرم خانوم (Gmail) را کش رفته است؟ خیر. درست است بگوییم که سر شما را کلاه گذاشته است و نامه ی شما را در صندوق دزدی حجره ی مش‌حسین (Comodo)، که اکرم خانوم اصلا از این حجره صندوق هایش را خریداری نمی کنه، قرار داده که کلیدش را هم خودش قبلا داشته. مرورگر شما هم دیده است صندوق از حجره ی مش حسین بوده است و اعتماد کرده است. کاری که شما باید بکنید اینست که مرورگرهایتان را به روز کنید تا دیگر نامه هایتان را درون این صندوق های لورفته ی حجره ی مش حسین نگذارد. مش حسین هم آبروش رفته؛ خاک بر سرش. همین. ساده بود؟

پ.ن.

احتمال اینکه با این کار اصلا کاری توانسته اند بکنند کم است. چون کل قضیه زود لو رفته است. اما اگر کارهای سیاسی خطرناک کرده اید یا می کنید:

۱- ویندوزتان را به روز کنید. اگر ویندوزتان دزدی است فقط از فایرفاکس یا کروم استفاده کنید و به روزشان کنید.
۲- حتما پسوردهایتان را عوض کنید.
۳- به جای اعتماد به آی.اس.پی تان از اوپن.دی.ان.اس استفاده کنید.

Saturday, March 19, 2011

 چه بهانه ای بهتر از سال جدید برای لحظه ای کنار گذاشتن خجالت های احمقانه. خواننده ی عزیزم، دستانت را می گیرم، در چشمانت نگاه می کنم، بغلت می کنم، و در این سال جدید برایت آرزوی شادی می کنم. افسوس که کاری به جز خیال ازم بر نمی آید.
سوپاپ اطمینان روابط کهنه و تحکیم بخش پایه های خانواده؛ خیانت را به خاطر بسپار.

Thursday, March 17, 2011

- خانوم شما باز که اومدی اینجا که؟ مگه نگفتم شاهد نداری نیا؟! خودت هم که نخواستی کمکی کنی به خودت.
+ حاج آقا قضیه ی اون یک تجاوز بخوره تو اون سرت! من رو حداقل از شر شوهرم خلاص کن که هر روز به من تجاوز می کنه.
[چشمان گرد، دهان باز و قیافه ی مونگولی حاج آقا]
- سروان؟ بدو بیا؟ اینو بیا ببر بیرون! بیا زود بیا!
[صدای جیغ زن و بسته شدن در]
-  راش ندی اینجا دیگه ها؟ ... شوهرم به من تجاوز می کنه! ... زنیکه دیوانه ... نوبره والا.

Wednesday, March 16, 2011

از یک تجربه ی ناموفق پناه می آوریم به تجربه ای دیگر بی خبر از این قانونِ کم خطای زندگی که عشق در نهایت به شکست می انجامد.  ای کاش کسی را برای رابطه های محکوم به شکستمان انتخاب کنیم که از یک دوستِ همخواب تبدیل به بهترین دوست غیر همخوابمان شود، و نه کسی که از دیدن سایه اش هم تنفر داشته باشیم.

Tuesday, March 15, 2011

+ حاج آقا این آقا به من تجاوز کرده. این هم مدارک تایید کننده ی گزارش پلیس جنایی.
- نه اون مدارک که باشه حالا فعلا. شما اول به من بگو که ۴ تا شاهد مرد یا ۳ تا مرد و دو تا زن یا دو تا مرد و ۴ تا زن یا یه مرد و ۶ تا زن یا هیچی مرد و یه گله زن شاهد عاقل و بالغ داری که این آقا رو حین تجاوز دیده باشن؟
+ حرفی می زنین حاج آقا! اگه این همه آدم شاهد اونجا واستاده بودن که این آقا به من تجاوز نمی کرد دیگه؟!
- احسنت. از منطقت خوشم اومد. برای همینه دیگه اصن دخترم. یه فشار اینقدر داد و قال نداره دختر گلم. شاهد هم که نداری. سعی کن که حجابت رو حفظ کنی، باعث نشی مردها شهوانی شن، تنها هم جایی نرو. باشه؟
+ اما حاج آقا مدارک ...
- باز می گه مدارک!
[چکشِ حاج آقا]
- تبرئه. سروان چند بار بگم شاهد ماهد ندارن راه نده؟ این آقا رو بردار ببر بیرون فعلا تبرئه اس. دخترم شما می خوای فعلا بمونی اینجا تا من سر فرصت یه نگاه به مدارکت بکنم ببینم شاید فرجی حاصل شد؟ هان؟

Monday, March 14, 2011

"ما با امام مباحثه داشتیم... فرد را هم می گفتيم، ما فردی را نداريم الان كه مطرح كنیم در جامعه... ما فرض مان بر مرجعیت بود و همان مسائل بود. امام فرمودند چرا نداريد... این مادرجنده." -- بازنوشتِ خاطرات سال ۶۸، اکبر هاشمی رفسنجانی

Sunday, March 13, 2011

سیره ی اخلاق و منطق در مناظره ی امامان شیعه

تلاش قابل ستایش امام حسن (مدعی خلافت) برای "مناظره ای" منطقی با معاویه (خلیفه ی غصبی مسلمانان):


«... [ای معاویه] پیامبر اکرم صلی الله علیه واله و سلم بارها ترا نفرین کرد و یکبار از خدا خواست که هیچگاه سیر نشوی آیا تو همان نبودی که آن هنگام که پدرت خواست اسلام بیاورد با اشعار او را از این کار منع کردی و آیا پدرت همان نبود که لحظه ای بخدا ایمان نیاورد اما تو ای عمر و پسر عثمان آن قدر احمقی که لیاقت پاسخگویی را نداری. تو از تبار همان بنی امیه هستی که رسول خدا بزرگشان را وزغ (قورباغه) نامید. اما توای عمروعاص! تو سگی و مادرت زناکار بود که بر سر تو پنج نفر به مخاصمه برخاستند تا پست ترین آنها از جهت نسب ترا به خود ملحق نمود...اما تو ای ولید بن عقبه!...اصلا تو پدرت معلوم نیست و مادرت این مطلب را به خودت به صراحت گفتاما تو ای عتبه پسر ابی سفیان! ترا چه با یاد از علی کردن ؟! اما اینکه گفتی مرا می کشی بسیار خنده دار است چرا آن نفر را بر روی زنت افتاده بود و با او مشغول مجامعت بود نکشتی؟ آیا اگر او را که آبرویت را ریخت می کشتی بهتر نبود؟! اما تو ای مغیره بن شعبه! تو همانی که زنا کرده بودی...


در این حال ،امام حسن علیه السلام برخواست و بیرون رفت در حالی که شکست تلخ را با پیروزی خود کام معاویه و ارکان حکومتی اش باقی نهاده بود.» [+]

Saturday, March 12, 2011

به آرامی

با شمشیرهایتان وحشت و ترس در قلب کافران بیاندازید به آرامی. و چون بر کفار و منافقین و یهود غلبه کردید، مردانشان را هر جا که یافتید بکشید به آرامی. همانا در آتش جهنم می سوزند تا ابد به آرامی. و زنانشان را اسیر کنید و به مانند غنایم به میان خود تقسیم کنید. و به کنیزی در آورید از آنها هر کدام که خواستید و بر آنها فرود آیید به آرامی. همانا زن های شما کشتزارهای شمایند پس هر کجا و هر زمان که خواستید فرود آیید به آرامی. و اگر سرپیچی کردند بزنیدشان به آرامی. و هم رواست بر شما فرود آمدن بر دختران نابالغ به آرامی. و مردان و زنانی از میان شما که دزدی می کنند ببرید دستشان به آرامی. و از میان شما هر کدام که از دینش بازگشت پیدایش کنید و سر از بدنش جدا کنید به آرامی. و اگر زن و مردی از شما زنا کردند صد تازیانشان بزنید با شهادت دیگر مومنان به آرامی. و یا در خانه حبسشان کنید تا بمیرند به آرامی تا اینکه شاید خدا چاره ای بیاندیشد به آرامی. و یا اگر محصنه بود بر سرشان سنگ بزنید تا بمیرند به آرامی. همانا دین کاملی به شما فرو آوردیم به آرامی.

soulmates

"انسان در ابتدا چهار دست، چهار پا و یک سر با دو صورت داشت. زئوس از قدرت انسان هراسید. انسان را دو نیم کرد که تا عمر دارد محکوم به پیدا کردن نیمه ی دیگرش باشد." [+]
باید ایستاد، دست ها را مشت کرد، در چشمان این سگ وحشی زل زد، فریاد زد و حرکات عجیب غریب در آورد تا گورش را گم کند. اگر تصمیم به فرار بگیری آنقدر دنبالت می دود که خسته شوی و از پا درآیی. گذشته ی بد را می گویم، احساس گناه را می گویم، ترس هایمان ...

Friday, March 11, 2011

- خرما بخوره تو اون سر کچلت مرد! الانو چی کارش کنم؟!

[پاسخ مریم باکره به پیشنهاد خداوند برای تکاندن درخت خرما برای رفع یبوستِ اول حاملگی.]

نتیجه

بخشیدن آسان تر از آن چیزی است که به نظر می آید.

Thursday, March 10, 2011

فرض سوم

خطاهای بزرگ بی اهمیت تر و زندگی کوتاه تر از آن چیزی است که به نظر می آید.

Wednesday, March 09, 2011

فرض دوم

آدم ها مجبورتر از آن چیزی اند که به نظر می آیند.

Tuesday, March 08, 2011

فرض اول

آدم ها نابالغ تر از آن چیزی اند که به نظر می آیند.

Sunday, March 06, 2011

این یک جلد کافی نیست

"وقتی که زنها می خواهند زیارت کنند بایست که خود را جدا کنند از مردان و تنها زیارت کنند و اگر در شب زیارت کنند اولی است و باید که تغییر وضع کنند یعنی لباس خوب و عالی به لباس پست بدل کنند که شناخته نشوند و مخفی و پنهان بیرون آیند که کسی کمتر ایشان را ببیند و بشناسد و اگر با مردان زیارت کنند نیز جایز است اگر چه مکروه است. مولف گوید از این کلمات معلوم شد کثرت قبح و شناعت آنچه متعارف شده فعلا که زنها به اسم تشرف به زیارت خود را آرایش نموده با لباسهای نفیس از خانه ها بیرون می آیند و در حرمهای مطهره مزاحمت با نامحرمان نموده و فشار به بدنهای ایشان داده یا خود را متصل به ضرایح مطهره نموده یا در قبله مردمان نشسته مشغول به زیارت خواندن شده و حواس مردم را پریشان نموده عباد آن محل را از زائرین و نمازگزاراندگان و متضرعین و گریه کنندگان از کار خود بازداشته و داخل در زمره ی صادین عن سبیل الله شده الی غیر ذلک و فی الحقیقه بایست این زیارت از آن زنها از منکرات شرع شمرده شود نه عبادات و داخل در موبقات شود نه قربات." - مفاتیح الجنان

"ما جلد دوّم مفاتیح الجنان را لازم داریم، ولی نوشته نشده است! مفاتیح‌الجنان یک جلد است خدا غریق رحمت کند محدّث قمی و سائرین را. این یک بخش‌های عبادات و اذکار و زیارات و اینهاست. امّا دین تنها اینها نیست! چه قدر روایات هست که درختکاری چه قدر فضیلت دارد، آبیاری چه قدر فضیلت دارد‌، تمیز کردن کوچه‌ها چه قدر فضیلت دارد؛ وقتی داری می‌روی؛ اگر دیدی یک تیغی، یک خاری، یک سنگی سر راهت است؛ پا شو، بردار، کنار بگذار." - آیت الله جوادی آملی
به خاطر ایدئولوژی احمقانه ی مقابله با استعمار جهانی و پروپاگاندای حکومت اسلامی از ثروت و سرمایه ی این مملکت سی سال خرج باج به اره و عوره و شمسی کوره کردند، سرمایه ی مملکت را با جنگ و سوء مدیریت خود به مال خر دادند، بر دزدی و قتل و غارت به اسم حفظ استقلال و اسلام سرپوش گذاشتند و مردم را به خارج فراری دادند. به استقلالی که این حکومتی که تو وزیرش بودی به ارمغان آورده و حالا مجبوری از همان بی.بی.سی انگلیس با مردمت حرف بزنی باید شاشید. فقط شاشید.

[+]

ذلیل شم الهی

زنِ مدیر و مدبر شانسی است که نصیب هر مردی نمی شود. نه اینکه زن ها مدبر نباشند. مرد و زن ندارد. فکر می کنم آدم مدبر ذاتا کم است. لابد به همان دلیلی که آدم باشعور، آدم نترس یا آدم عقب افتاده کم است. در نایاب بودن آدم های مدیر و مدبر همین بس که در یک مملکت ۷۰ میلیونی مدیر و مدبرمان شد این. جدای از شوخی، شاید به دلایل اجتماعی و فرهنگی اجتماع ما فرصت رشد این صفت در زن ها از مردها کمتر هم باشد. نه جامعه شناسم نه روان شناس صرفا دارم فکر می کنم. شاید جامعه ی مردسالار زن مطیع می خواهد. زنِ مدیر مطلوب نیست و جلوی رشد اش را سد می کند و استعدادش را سرکوب می کند. شاید.

به جایش اما مدبر بودن مرد خیلی تحسین و تشویق می شود. مثل داشتن آلت تناسلی مردانه، مدیر بودن هم قابلیتی است که انگار هر مردی (؟) با آن به دنیا می آید. حالا اگر ذاتا عرضه اش را ندارد و اگر هم زن اش در مدیریت کارها خیلی بهتر باشد باید یک جوری فیلم اش را بازی کند یا قیافه اش را بگیرد و آخرش هم بالاخره گندش را بزند. چون مرد است اشکالی ندارد دیگر. اما اگر زن مدیر باشد و کارها را دستش بگیرد (یا اصلا جزئی از کارها را) مرد به لقب «زن ذلیل» مفتخر می شود. زن ذلیل در اینجا به همان بدی نداشتن آلت تناسلی مردانه است. چون میزان، آلت تناسلی مردانه است؛ مثل خط کشی که همه چیز با آن سنجیده می شود.

زن ذلیل فحش است. هدفش تحقیر است اما نه تنها تحقیر کننده نیست که اگر خوب نگاه کنی افتخارآمیز هم هست. قابل درک است که وقتی چنین شانس بزرگی (زن مدیر) نصیب یک مرد می شود چرا باید مردهای دیگر تحقیرش کنند. شانسِ اینکه زنت به جای چارچنگولی آویزان شدن از کت و کولت بتواند باری از روی دوشت بردارد و به اندازه خودت (یا بیشتر) مدیریت کند بالطبع حسادت هر مردی که چنین موقعیتی را ندارد (و یا تربیتش را ندارد که داشته باشد) بر می انگیزد، مخصوصا سنتی ها. زن ذلیل را اگر به زبان ناخودآگاه این مردهای حسودِ پررویِ احمقِ سنتی ترجمه کنی می شود «چاقالو ببین چه حالی می کنه ها.»

زن ذلیل مردی است که تصمیم می گیرد خودخواه نباشد. مردی است که تصمیم می گیرد به قابلیت های زنش اعتماد کند. به او هم فرصت مشارکت بدهد. منظور این نیست که مرد مورد سواستفاده قرار گیرد، که خیلی هم اشکال دارد. به همانقدر که زنی ممکن است مورد سواستفاده قرار گیرد. منظور رابطه ای سالم است که احترام درش است. وقتی احترام هست، وقتی سواستفاده ای در کار نیست،‌ فکرش را که می کنم با خودم می گویم خوش به حال آن مردی که زنش برایش آنقدر دوست داشتنی و باعرضه است که تصمیم می گیرد به کل «ذلیلش شود».

Friday, March 04, 2011

س: تزریق آمپول به جنس مخالف چه حکمى دارد؟
ج: در غیر صورت ضرورت جایز نیست.

استفراغ بر اندیشه ی کوته ات، بر عمامه ی حماقتت، بر آن ادبیات مزخرفت، بر هر آن چند صد جلد حدیث و تفسیر مرتجعت که در سوزن آمپول هم آلتت را تصور می کنی.

Thursday, March 03, 2011

اعتراض کشورهای خارجی به نقض مداوم و بی شرمانه ی حقوق ابتدایی بشر و واکنش وقیحانه ی جمهوری اسلامی به آن با این مضمون که این مسائل داخلی است و به هیچ کشوری ربطی ندارد من را یاد آن لات مستی می اندازد که زیر شلاقِ کمربند، زن و بچه اش را کبود می کند و وقتی همسایه ها زنگ خانه را می زنند و اعتراض می کنند، با کمربند و زیر شلواری و دمپایی و سر و روی آشفته می آید دم در و می گوید: "هررررری بابا هرررررری! به شما چاقالا چه مربوطه اصن؟ زنمه می خوام بزنمش! گمشین برین ردّ کارتون. هرررررییی!" در را محکم می بندد و پس از مکثی کوتاه دوباره صدای ضجه و ناله و شلاق می آید. تا کی رسد آن شبی که زن چاقویی را تا دسته در حلق لاتِ مستِ خفته فرو کند ...

Wednesday, March 02, 2011

" اين يعني چه ! اين چه بوده ، كه چيست كه اينطورمي شود." - امام خمینی

استخاره ی مقام معظم به صحیفه ی امام در رابطه با مشکل پیدایش فتنه و سرکوب نشدنش هر چه مادر خودش را بیشتر ...

Sunday, February 27, 2011

شانه های بلند

"جایزه نوبل به من هیچ ربطی نداره. اعصابم رو به هم می ریزه. از مدال خوشم نمیاد. به خاطر کاری که انجام دادم، به خاطر مردمی که کارم را می فهمن افتخار می کنم و می دونم هم که تعداد زیادی فیزیک دان وجود داره که از کار من استفاده می کنن. همین برای من کافیه. واقعا فایده ی اینکه یک نفری تو آکادمی سوئد بگیره بشینه تصمیم بگیره که کار یه نفر دیگه به اندازه کافی ارزشمنده که جایزه بگیره رو نمی فهمم. من قبلا جایزه ام را گرفته ام. جایزه همون لذت پیدا کردن چیز میزه، حالی که کشف یه چیزی به آدم می ده، مشاهده ای که بقیه مردم بتونن ازش استفاده کنن. این چیزا واقعیه، مدال برای من مصنوعی و غیر واقعیه. من به مدال و جایزه اعتقادی ندارم، اذیتم می کنه، مدال اذیتم می کنه، مدال و جایزه سرشونه اس، یونیفورمه، بابام منو اینجوری بار آورده نمی تونم تحمل کنم، این چیزا ناراحتم می کنه." - ریچارد فاین‌من، فیزیکدان برنده ی جایزه نوبل
"مي بينيد شما كه همه قشرها - الا يك دسته هاي كوچولو كه فاسد هستند و آنهااز خارج الهام مي گيرند - همه مشغول كار شدند. همه احساس اين معنا را مي كنند كه ما بايد براي كشورمان يك كاري بكنيم . دانشگاه هم مشغول همين كار است .دانشسراها هم مشغول همين كار هستند. رعيتها مشغول همين زراعت هستند. در دوروز پيش از اينكه رعيتهاي اطراف قم آمده بودند با بيلهاشان ، - جالب هم بود - خيلي من خوشم آمد خيلي از اجتماع اينها. دسته هاي گندم هم آورده بودند نشان مي دادند." - سخنرانی امام خمینی در جمع اساتيد دانشگاه تهران

Thursday, February 24, 2011

"با انتخاب خشونت، شما به اسلحه ای مجهز شده اید که حریفتان -دولت- بهتر و قدرتمندترش را داراست ." جین شارپ، مصاحبه با بی بی سی

همینطور کتاب از دیکتاتوری تا دموکراسی به فارسی و رهایی خویشتن به انگلیسی

برای خرید عید آمده بود ...

آری برای خرید هفت سینِ سیاهِ ساندیس و سارق و ساچمه و سرباز و سالوس شما سفاکان به میدان آمده بود. برای همین هم شب عید سرخ مرد. روز ۲۵ بهمن برای خرید عید آمده بود...

Tuesday, February 22, 2011

"از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ایران، لعنت و نفرین بفرستم." -- سروش

کافر قاتل است؟ کافر جانی است؟ کافر دزد است؟ کافر بچه باز است؟ کافر متجاوز است؟ کافر فاسد است؟ کافر گوسفند است؟ کافر چیست که به خیال تو در جمهوری اسلامی آن را پرورشش می دهند؟ از شکنجه و بازداشت دامادت متاسف ام. بگذار ساده و روراست بگویم. امیدوارم این حکومت هر چه زودتر ساقط شود. اما امیدوارم کسی مثل تو هم دخالتی در حکومت و قانون آینده اش نداشته باشد. امیدوارم کسی که انسانها را برابر نمی داند و رده بندی و مقام گذاری شان می کند در حکومت آینده ی کشورم هیچ نقشی نداشته باشد. به خیال تو من کافرم. تو مومنی. تو می روی بهشت برین و من می روم قعر جهنم. ببخشید حواسم نبود که تو روشن فکر دینی و عارف هستی. تو از لطف حق برخوردار می شوی و من از لطفش دور. اما حالا که روی زمینیم. حالا که همه برابریم. نیستیم؟ آیا این توقع زیادیست که فارق از هر نوع عقیده و اندیشه ای فقط به من بگویی انسان؟ این درخواست بزرگی است آقای سروش؟ خسته شده ام از این همه برچسبی که خورده ام. خسته ام از امثال تو آقای سروش! شما روشن فکران دینی ای که پوست گوسفند دارید و اگر بتوانید و قدرت پیدا کنید همین گرگ های درنده ای می شوید که دارند پاره پاره مان می کنند. امیدوارم حکومت آینده ی مملکتم جایی برای امثال تو نداشته باشد.

پ.ن.

به رخ کشیدن لقب دکتری یا مهندسی به مردم عادی، وقتی هدفی حرفه ای نداشته باشد، نشان شأن و بزرگی نیست؛ بلکه نشان از حقارتی نهان می دهد. مخصوصا اگر معلوم نباشد آن مدرک دکترا اصلا در چه رشته ای باشد، از کجا باشد و از همه بدتر در دومین وبسایت شخصی ازش استفاده شود. ارشدِ شیمی تجزیه آقای دکتر؟
"کی کس خل تره حالا هان؟ کی؟! کی؟! هاهاهاهاها. یکی طلبت!" [بوق ممتد]

پیام کوتاه معمر قذاقی رهبر مسلمین جهان، در تماسی تلفنی با مدعی دیگر رهبریت مسلمین جهان

Monday, February 21, 2011

تظاهرات مسالمت آمیز ایران

- روح القدس؟
+ بله بارالاها.
- ببینم این مسیحِ منه این پایین داره اینقد کتک می خوره؟
+ بله بارالاها. گونه ی راست و چپش رو هی میاره ببینه کِی از رو می رن.
لابد کابوس های شبانه ات را به بیدار ماندن در این روزها ترجیح می دهی. لابد این روزها، چُرت روزانه ات هم با فریاد و نفس نفس زدن پاره می شود. غرش آزادی حتما روزگاریست که خواب از چشمان کورت ربوده است. لابد حدسش را هم نمی زدی تقدیر اینگونه رقم بخورد. لابد حدسش را هم نمی زدی بعد از خواندن آن نمازهای سوزناک در آن زندان ها کارت به اینجا برسد. لابد حدسش را هم نمی زدی آن "شیخ مفلوک" مثل فرشته از این دنیا برود و تو ضحاک مفلوک زمانه شوی. شیخ! زمانه بازی غریبی دارد. حدس بزن؛ حدسش را حتما بزن که چطور تو را هم مثل آن قاتل تکریتی یک روزی همین روزها از سوراخت می کشند بیرون. آسد علی آخ آسد علی! حدسش را حتما بزن چه روز سختی خواهد بود آن روز؛ روز قضاوت میلیونها من و یک تو. چه روز سختی خواهد بود!

Saturday, February 19, 2011

"میکروب" های آزادی خواه از بین نمی روند و در اثر حماقت دیکتاتورها افزون تر و با جهش ژنتیکی از نوعی به نوعی دیگر تبدیل می شوند.

رونوشت به همراه یه تاپاله میکروب واقعی به درب دفتر مقام معزم (رفتنی)

Wednesday, February 16, 2011

بوی روز قضاوت می آید، آسِد علی!

Monday, February 14, 2011

نگاه های خیره ی محو با تامل های طولانی بی فایده بین سرکار رفتن، کلید در را انداختن، غذا پختن، ظرف شستن و لباس پهن کردن؛ این شده است روزمرگی من بدون تو. انکار و خشم و چانه زنی را از سر گذراندم. به من بگو پس این غم لعنتی کی به پذیرش می انجامد؟

Saturday, February 12, 2011

گُــُـــُـــُــُــُـــُـــُـــُـــُـــُُـُـــُـــُـــُــــُــُـُــُـــل. مصری ها سر از پا نمی شناسند. باریکلا به این استقامت! باریکلا به این شهامت! حالا بچه های مصری با این گل طلایی ارزشمند در وقت اضافی می رن به مرحله ی فینال. استادیوم یکپارچه سرود آزادی می خواند. خیلی از هموطنانمان هم در استادیوم حضور دارند و با اشک شوق بچه های مصری رو تشویق می کنند. با به نمایش گذاشتن یک بازی تماشایی حالا این مصری ها هستند که با اعتماد به نفس می رن به فینال جام حذفی ملت های کتک خورده....

- خوب آقای ایرانی بازی رو چطور دیدید؟
+ بازی خیلی تماشایی بود. مصر بازی استقامتی خوبی به نمایش گذاشت و این استقامتشون بالاخره در وقت اضافی دوم به نتیجه رسید.
- حریف رو چطور ارزیابی می کنید؟
+ حریف خیلی قدر بود، خوب مقاومت کرد اما بی آبروی بی آبرو هم نبود و بالاخره گل خورد. البته بی انصافی نباید کرد که بچه های مصری هم واقعا بازی تماشایی رو به اجرا گذاشتند.
- آقای ایرانی به مساله ی جالبی اشاره کردید. بی آبرویی. به نظر شما علت باخت ما در نیمه نهایی این جام همین بی آبرویی حریف بود؟
+ صد درصد. شرم را خورده بودند و آب رو را قی کرده بودند و این باعث شد که متاسفانه ما در مرحله نیم نهایی متوقف شیم.
- آقای خارجی داوری رو چطور دیدید؟
= داوری به نظرم بر خلاف گذشته خیلی خوب عمل کرد. داور آمریکایی به همراه کمک داورهای غربی اش خیلی به موقع سوت می زدند، در همه ی مراحل حضور داشتند و به خوبی کارت می دادند.
- به مساله ی داوری اشاره کردید. داوری این مسابقه رو با داوری مسابقه ی ما چطور مقایسه می کنید؟
= داوری در مسابقه ی ما متاسفانه خیلی ضعیف عمل کرد. ظاهرا سوتش را در شورتش گم کرده بود. البته آخرهای بازی پیدا کرد و یک سوت هایی هم زد که حریف هم اصلا توجهی نمی کرد. البته حریف بی آبروتر از این حرف ها بود و اصولا به حرف داوری وقعی نمی ذاشت.
- آقای ایرانی فکر می کنید علت بی نتیجه بودن تلاش های ما در جام ملت های کتک خورده چیه؟ چرا ما نمی تونیم این جام رو ببریم؟
+ ببینید ایران خانوم، ما یک بار در سال ۱۳۵۷ تونستیم حریف رو در نیمه نهایی شکست بدیم. اما متاسفانه در فینال که دیگر باید با خودمان بازی می کردیم باختیم. ببینید ما روی فوتبال در آن موقع متاسفانه به صورت بنیادی کار نکرده بودیم. هنوز هم خیلی کار نکرده ایم و راه نپیموده زیاد داریم. ما به جای اینکه کار بنیادی کنیم هی مربی عوض می کنیم. با مربی عوض کردن فوتبال درست نمی شود. اگر بنیادی کار کرده بودیم می تونستیم جام رو ببریم و از این به بعد در جام ملت های کتک نخورده بازی کنیم. متاسفانه این اتفاق نیوفتاد و حریف هم از آن سال خیلی قدرتر شده. البته ما هم خیلی فوتبالمان پیشرفت کرده اما خوب حریف هم خیلی بی آبروست.
- آقای ایرانی فکر می کنید مصری ها جام را ببرند؟
+ ببینید ایران خانوم، مصری ها در فینال بازی سختی در پیش دارند. خودشان در واقع حریف خودشان هستند و این سخت ترین مرحله ی جام ملت های کتک خورده است. باید دید که مصری ها می توانند با یک بازی هوشمندانه و تاکتیکی از این مرحله هم پیروز بیرون بیایند یا نه.
- به امید آن روز. ممنون از مهمانان عزیز که لطف کردند و با نظرات کارشناسی شون (!) ما رو بهره مند کردند. خوب برنامه ی امشب جام حذفی ملت های کتک خورده در اینجا به پایان می رسد. هموطنان عزیز اشک هایتان را پاک کنید و غصه نخورید. ما هم یک روزی این جام را بلند می کنیم. بدرود و شب ظلمتتان کوتاه!

Thursday, February 10, 2011

بنابراین زن موجودیست زودباور، فریبکار، متمرد، کم اراده، ضعیف النفس، اغواکننده، خودخواه و خودپرست، همدم و همداستان شیطان و نباید کوچکترین اعتمادی بهش کرد. زن باعث و بانی تمامی بدبختی های بشریت (مرد) است. اگر تعجب کردید چرا هذیان می گویم، در داستان رانده شدن آدم از بهشت به خاطر ندانمکاری های حوا دوباره تامل کنید تا برایتان یادآوری شود که اساسا نگرش دین (و جامعه) به زن در این چند هزار سال اخیر چه بوده است. کفاره ی تاریخی این ستمی که بر زن رفته چیست؟

Tuesday, February 08, 2011

محبوبیت و مردم پسند بودن دو راه دارد. راه اول شناختن علاقه ای عمومی در مردم و ارائه کردن خود بر طبق آن است. راه دوم شناساندن علاقه ای جدید به مردم و عمومی کردن آن است. راه اول آسان است و راه دوم سخت. راه اول ابتذال است و راه دوم هنر.

Sunday, February 06, 2011

اصل اول قانون اساسی آلمان:
شأن انسانی نباید نقض شود. احترام و حفاظت از آن وظیفه ی دولت است.

این اصل شالوده ی فلسفه ی اخلاق کانت، فیلسوف آلمانی است. حقوق بشر را می توان از این اصل به صورت مستقیم استنتاج کرد.

اصل اول قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران:
حکومت ایران جمهوری اسلامی است که ملت ایران، بر اساس اعتقاد دیرینه‏اش به حکومت حق و عدل قرآن، در پی انقلاب اسلامی پیروزمند خود به رهبری مرجع عالیقدر تقلید آیت‏الله‏العظمی امام خمینی، در همه‏پرسی دهم و یازدهم فروردین ماه یکهزار و سیصد و پنجاه و هشت هجری شمسی برابر با اول و دوم جمادی‌الاولی سال یکهزار و سیصد و نود و نه هجری قمری با اکثریت ۹۸٫۲٪ کلیه کسانی که حق رأی داشتند، به آن رأی مثبت داد.

این اصل که در واقع اصل نیست و به قول دوستی بیشتر شبیه داستان های کتاب اجتماعی سوم دبستان است، شالوده ی فلسفه ی خمینی، دیکتاتور (و قاتل) بزرگ ایرانی است که تصمیم گرفت به جای آزادی و عدالت و شان انسانی، اسم خودش را با آن همه لقب و دستک در اصل اول قانون اساسی بچپاند و با خودرایی بگوید جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر.

این را گفتم که یادم باشد یک روزی، یک جایی، دلم گرفت و آرزو کردم که ای کاش ما هم مثل آلمانها بعد از یک شروع دوباره، بتوانیم یک اصل اول خوشگلی مثل این داشته باشیم. به امید آن روز!

سِفتاخیز

... در اقدامی کم سابقه مقربان بهشت در اعتراض به وضعیت معیشتی خود دست به تظاهراتی گسترده مقابل دفتر خداوند زدند. این تظاهرات ظاهرا در اعتراض به وعده های تحقق نیافته ی ارضای مومنان در بهشت است. یکی از مقربان در مصاحبه با بی.بی.شی (خبرگزاری شیطان) گفت: "فرشته جان اینا پستوناشون گنده س اما کار بلد نیستن هیچی. یکیشون که اصن فرار کرد! چیز ما رو دید فکر کرد ماری شیطونی دیده. دیگه بابا شیطون که دیگه بعد قیامت که اینجا ظاهر نمیشه که! حالا ما اون دنیا چیزی نگفتیم اما دیگه این دنیا می خوایم حال کنیم دیگه. دوزخی ها خیلی بهترن." جبرئیل رئیس دفتر خداوند در اقدامی تلافی جویانه کارت های ورود به بهشت تمام دوزخیان را تا اطلاع ثانوی بی اعتبار دانست و دستور به محدود کردن جوی های شیر و عسل داد. جبرئیل ابراز امیدواری کرد که برای باکرگان محترم کلاس های تقویتی (مقعدی) به همراه فیلم گذاشته شود تا آموزش و آمادگی های لازم به آنها داده شود. این در حالیست که طی سالهای اخیر همزمان با تهاجم فرهنگی دوزخیان و ورود نسل جدید مومنان به بهشت تقاضا برای باکرگی کاهش شدیدی یافته و مقربان بیشتر جویای افراد با تجربه و کاردان که بیشتر هم ساکن طبقات پایین دوزخ اند می شوند. یکی از باکرگان در مصاحبه ای با بی.بی.شی گفت "چرا کسی به فکر ما باکره ها نیست آخه؟ چرا مسوولین کاری نمی کنن؟ این دوزخی ها رو چرا بیرون نمی کنن؟ این دوزخی ها اورجی اورجی میان بهشت اینا رو کی راه می ده؟ کلاس به چه درد ما می خوره؟ پس ما بعد از این همه سال صبر و تحمل در اون دنیا بیایم حالا کون بدیم؟ این شد کار واسه ما؟" به گزارش شاهدان عینی در میان بوق های شیپور صوراسرافیل (فرشته ی پروپاگاندا) و رعد و برق های جبرئیل (فرشته ی برق و ارتباطات) شعارهایی با مضمون "ننگ ما ننگ ما خدای الدنگ ما" شنیده می شد. در خبری دیگر شبکه ی اینترنت بخش بهشت امروز با اختلالاتی مواجه شد. به گفته ی صاحبنظران این امر بی ارتباط با ...

Saturday, February 05, 2011

persian gulf

تلاش عرب ها برای پیدا کردن هویتی تازه، دست و پا زدن فارس ها برای بازیافتن هویت از دست رفته. جنگ و دعوای نژادی دو ملت بی هویت، بر سر موضوعی بی اهمیت. واقعا چه فرقی می کند اسمش چی باشد؟
عصر روز تعطیل، ناهاری که گور پدرش، دوستانی که گور پدرشان، تلفنی که گور پدرش، شکمی که خالیست، ته شرابی که مستقیم در خون تزریق می شود، مغزی که به آهستگی کرخ می شود، آرام می شود، می ایستد، موزیک خوبی که در پیش زمینه انگار از رنج بزرگی می نالد، خورشیدی که آخرین زورهایش را می زند، چشمانی که به سختی تلاش می کنند، پلک هایی که در آغوش یکدیگر می لغزند، خودی که نیست می شود، محو می شود. مستی عصر... ای کاش همین جا متوقف شوم.

Thursday, February 03, 2011

بِأیِّ ذَنْبٍ قَتَلَ؟
وی سپس در اواسط عمرش به بیماری مهلک وطن پرستی دچار شد و پس از مدتی هم قوه ی تعقلش را به کل از دست داد. او اما خوشبختانه به جایش سبیل های چخماقی خوبی بدست آورد که تا آخر عمر هم حفظشان کرد.

این سی سال کجا بودید دلقک ها؟ آزادی و دموکراسی کی مهم شد برایتان؟

از چه تعجب می کنی؟ از قساوت قلب و مزدوری شان حیران شده ای؟ با تعجب می پرسی مگر می شود آدمیزاد اینقدر حرامزاده باشد؟ این ها همان شکارچی هایی اند که ده ها هزار سال با نیزه و کمان به قبیله ی آرام مجاورشان حمله می کردند، مردانشان را از تیغ می گذراندند، کلبه هایشان را آتش می زدند، زنانشان را حامله می کردند و بچه های یتیمشان را سرگردان جنگل ها خوراک شیر و پلنگ می کردند. آری دوست من! تناسخ ژن های همان قاتل هاست که به جانمان افتاده است. امروز شکل عوض کرده اند، نیزه و کمان از دست انداخته اند، چفیه به گردن می اندازند، سوار بر موتور و شتر و اسب برای مشتی ریال و دینار و پوند با چوب و سنگ و اسلحه و شیشه نوشابه به جان انسان های آرام و آزاد می افتند و خاطرات اجداد متحوش تجاوزگرشان را زنده نگه می دارند. تعجب می کنی؟

Wednesday, February 02, 2011

مجسمه ها لب ور نمی چینند، داد و قال نمی کنند، کمر خم نمی کنند. مجسمه ها زیر بار غم عالم آنقدر سکوت می کنند تا به نرمی ترک می خورند و به سختی در هم فرو می ریزند.

Sunday, January 30, 2011

رابطه ماشین نیست که وقتی به پت پت افتاد کاپوتش را بشود بالا داد و تعمیرش کرد. تازه اگر اصلا مکانیکی هم بلد باشی. چطور باید گفت؟ تعمیر کردنی نیست. ای کاش بود. ای کاش می شد گردن خم کرد و به آن کسی که عمری را باهاش گذرانده ای و غم زده در ماشین نشسته و بیرون را نگاه می کند مثلا گفت "عزیزم فکر می کنم تسمه پاره کرده ایم. نگران نباشی ها؟ تسمه اضافی داریم. تو نگران نباش من تو را خودم می برم شمال." اگر صدای تلق و تولوق می آید معنایش اینست که کمی زیادی خیلی دیر شده است. شبیه کابینی که از تسمه اش کنده شود. نمی شود گردن خم کرد و گفت نگران نباش عزیزم تسمه ی اضافی داریم همه چیز درست می شود. کاری نمی شود کرد که؛ هر دو سقوط می کنند دیگر! اینکه کدام یک از دو نفر در رابطه "اول" مقصر بوده و یا اصلا کسی مقصر بوده تفاوتی در اصل مساله ی سقوط نمی کند. واقعیت اینست که دو نفر که عمری را در یک کابین با هم سپری کرده اند حالا با سرعت تمام دارند از عرش رویاییشان پایین می آیند. نه با شناختنش چیزی حاصل می شود و نه آن رابطه بال در می آورد. البته شاید تجربه شود. اما واقعا گور پدر چنین تجربه ای که قرار است دوباره روزی به کار آید.

مهمترین مساله (البته بعد از زنده ماندن) این است که این روابط مرده را بتوان هر چه سریعتر به خاکِ خاطره سپرد. دوای تلخ اش هم تکرار این حقیقت است که زندگی کوتاه است و دنیا پر از موقعیت های دیگر. شانس قبلی فقط یک شانس از میان شانس های دیگر بوده است که دریای تصادفی طبیعت به تورتان انداخته است.

Friday, January 28, 2011

چه اهمیتی دارد که با تو می خوابد ولی دیگری را دوست دارد؟ چه اهمیتی دارد که با دیگری می خوابد اما تو را دوست دارد؟
چه اهمیتی؟ واقعا چی؟ چی آخه؟!

Tuesday, January 25, 2011

زنگار بست آینه هایمان. محو شد ابدیت هایمان. شكاندیم و شكستیم. فراموش كن خاطره ى خوش بى نهایت را. بیا حالا تفنگی برابر تفنگم بگذار تا مادر همدیگر بگاییم.

Saturday, January 22, 2011

زندگی دیگران را نگاه می کنم؛ دوستان خودم، دوستان قدیمی دبیرستان،‌ چرخیدن در فیس بوک و فضولی و احوال پرسی. سوال لعنتی ای که هیچ وقت هم جوابی برایش پیدا نمی کنم و در لحظه حالم را خراب می کند: چرا من نمی توانم مثل آدم، مثل بقیه زندگی ام را کنم؟ بقیه چه کاری می کنند که من نمی توانم؟ بقیه خیلی خوشحالند که؟ چرا همیشه می لنگم من؟ چرا همیشه یک درد سگ مصبی مغزم را مدام می خورد؟ سرشتم این بود، شرایط این بود یا خودم انتخاب کردم؟

احساس تنهایی و غریبی می کنم. به عکس ها که نگاه می کنم احساس می کنم تک تکشان با لبخند های حسرت برانگیزشان در چشمانم نگاه می کنند و با ترحم می گویند بیچاره تو بلد نیستی زندگی کنی. تو همان بیرون خیابان بمان؛ در نزن چون کسی برایت در را باز نمی کند. تو حتی نمی دانی کدام در را باید بزنی. و من مثل کارتون خواب ها زیر لگد سنگین نگاه رهگذرانی که می گویند "بلند شو خودت را جمع کن تن لش" سگ لرز می زنم در زمستانی که انگار هرگز تمام نمی شود برایم.

Friday, January 21, 2011

خدا جونم

اين همه سال نفهميدى من تخمش رو ندارم؟ مسووليتش رو ندارم؟ خودت يه چيز سنگين بفرست سمتم؛ كاميونى پيانويى چيزى. اين چيزايى كه دارى مى فرستى فقط شل و پل مى كنه. من انتظار بيشترى دارم از تو. گنده تر، محكم تر، له ام كن. من اميدم به توست.

Wednesday, January 19, 2011

+ ســـــــلام عزیــــــــزم. خوبـــــــــــــــی؟
[شخصیت (-) یک چماق گنده از کنار جوب بر می دارد]
- برو حوصله تو ندارم.
+ من چیزی گفتم؟
- می زنم محکم تو سرت ها؟
+ ئه واسه چی؟! مگه من چیزی گفتم؟
- با من بحث نکن!
+ بحث نمی کنم که؟ چرا می خوای منو بزنی؟
[شخصیت (-) با یک گردش ۲۷۰ درجه ای مثل بازی گلف می زند در مغز شخصیت (+). گروم!]

[سه روز بعد ...]
- ســــــــلام عزیــــــــزم. خوب خوابیــــــــــــــــــــــدی؟
+ سلام. من کیم؟
- تو یه پسر معمولی تو رابطه ای.
+ چیزی یادم نمیاد. تو کی ای؟
- من یه دختر معمولی تو رابطه ام.
+ چه بلایی سر من اومده؟
- هیچی. چیز خاصی نبود. پریود شده بودم عصبانی کردی من رو. من پریود می شم وحشی می شم. همه می دونن.
+ کِی؟ هیچی یادم نمیاد. من از کی خوابم؟
-  یه ضربدر قرمز بزرگ زدم برات تو تقویمت. برای ماه های بعد. برای سلامتی خودت. بخواب بخواب نیاز به استراحت داری. خیلی محکم زدم تو مغزت. کم کم همه چیز یادت میاد...
[(+) دوباره از هوش می رود]

Wednesday, January 12, 2011

چی نخوره؟

"نگرانی از این است که خدایی نکرده این نظام و انقلاب لطمه بخورد." - خاتمی

خاتمی جان. سید جان. الهی قربونت برم من که اینقدر روحت لطیفه نگران شدی یهو. این نظام و انقلاب تنها چیزی که تو این مدت نخورد یه ... استغفرلله!

استاندارد ملی

اگر دختری غریبه لباسی بپوشد که کمی نمایان است می شود جنده، اما اگر همان را دخترِ خودش بپوشد دلش برایش قش می رود و می شود دلبر.

"خدایا تو رو به حق این غروب، تو رو به حق پنش تن این برتراند رو عاقبت بخیر کنش. این پسر نمی دونه چی می گه. منظوری نداره. خدایا خودت به راه راست هدایتش کن. خودت باعث و بانی بی خدا شدن این پسر رو به زمین گرم بشون. به خدا من در تربیتش کوتاهی نکردم. من هر کاری که از دستم بر اومد کردم. پسر خوبیه، دلش صافه. نمی فهمه چی می گه. یه کلمه درس خونده فک کرده علامه شده خاک تو سرش کنن. هی کفر می گه. بهش می گم بچه اینقد کفر نگو. گوش نمی ده. خودت کمکش کن به راهت برگرده دوباره. این بچه نماز می خوند [اشک و اینا] ... خودت به بزرگی خودت ببخشش. [بازم اشک و اینا].... الله اکبر الله اکبر. [سجده و اینا]"

[راز و نیاز مامانِ برتراند راسل فیلسوف و منطق دان بزرگ قرن بیستم با معبود و خدای خودش در پای سجاده]
محمد خواند:
"همانا من بشری ام مثل شما. سوالی دارید بپرسید مگر نه بقیه اش را بخوانم که کار داریم، خسته شدیم، وقت هم نداریم."

مومنان که منتظر زنگ تفریحشان بودند مدام خمیازه می کشیدند و حوصله هم نداشتند سوالی بپرسند. سوال درست و حسابی هم خیر سرشان نداشتند که بپرسند اصلا. سوالات پیش پا افتاده ای نظیر "ببخشید آقا شیر هم میدن بهشت؟" یا مثلا "آقا ببخشید پستوناشون چقده؟ گُندس خیلی؟". محمد به این سوالات معمولا به آرامی و خونسردی، به همراه لبخندی حاکی از رضایت، پاسخ می داد. اما امروز متفاوت بود. فضولی از پشت جمع پرسید:

"ببخشید آقا چه جوری معراج کردین اونقت اگه مثل مایین؟ ما بشرهای معمولی که معراج نمی تونیم بکنیم که؟"

مومنان بغلی آن فضول با آرنج زدند توی چشمش که چرا آخرِ وقتی مرضِ سوالش گرفته و معطلشان می کند. یکی از عقب یواش گفت: "خوب خنگعلی جان بال داشته دیگه اون موقع!" فضول هم در جوابش به آرامی گفت "ای خاک تو سر خنگت کنن که اینقد خری." محمد اخمانش در هم فرو رفت گفت:

"به حول و قوه ی خدای بزرگ فرزندم. خدایی که قهرش رعد و برق هم دارد در ضمن. برای آنان که تعقل کنند کمی البته."

مومنان شروع کردند به جمع کردن وسایلشان که فضول پررو پررو دوباره پرسید:
ماه چی؟ اونم حول و قوه ای نصف کردین یا چی بود؟ هر چند سالی یه بار خودش خود به خود نصف می شه اما ما بشرها که زور می زنیم نصف نمی شه که؟ چطوریاس؟

مومنان خشکشان زد. محمد چیزی نگفت. سر برگرداند و با خودش به آرامی گفت:
"شیطونه می گه بدم نصفش کنن ریغونه رو اعصاب ندارم آخر وقتی."

جو سنگینی حکم فرما شده بود. مومنان کمی تا قسمتی در شلوارشان ریده بودند. کسی دیگر در چشم فضول آرنج نزد. فضول به یکباره تبدیل شده بود به قهرمان مومنان. فضول که جوگیر هم شده بود دوباره گفت:
"آهان آهان طی الارضتون یادم رفت راستی آقا. از مسجد الحرام به مسجد الاقصی چطوری بود؟ خوب شما رودرانر هستین ما بشرها که نیستیم که آقا؟"

محمد در بچگی کارتون نمی دید برای همین فکر کرد فضول فحش ناموسی ای چیزی داده است. زیر لب چیزی گفت. یک چیزی تو مایه های "از ممد به رعد از ممد به رعد. رعد جان دوباره سوژه پیدا شده زحمتش رو بکشید." ناگهان رعد و برقی از آسمان نازل شد و فضول را درجا خشک کرد. کمی بعد هم یک ساتور آمد و تقی زد مغز فضول را دو نصف کرد. بعضی از مومنان دهان باز، هاج و واج ماندند. بعضی ها پقی زدند زیر خنده و بعضی هم مدام الحمد الله الحمد الله می گفتند. محمد سپس گفت "سپاس خداوند بخشنده ی مهربان را که با این ساتور، بدون هیچ اکراهی، درستی را از نادرستی جدا کرد. این ها نشانه هایی است برای آنان که تعقل می کنند البته. خوب کجا بودیم؟ بله می گفتم. من عین شما هستم و فقط به من وحی می شود و همانا خدای شما هم یکی است و اینا و بقیه اش هم ایشالا دفعه ی چـــــــــــی؟ بـــــــــــــــعد."

مومنان یکی یکی سرشان را پایین انداختند و به آرامی از چادر خارج شدند. از آن روز به بعد محمد فقط آیات اش را می خواند و مومنان هم دیگر سوالات عجیب و غریب نمی کردند. همان اندازه ی پستان و اینها را می پرسیدند.