Sunday, May 15, 2011

ارزش خوشحالی

معلم تنبل انشا که زحمت کمی فکر کردن به خودش را نمی داد روی تخته نوشت "علم بهتر است یا ثروت". معلم تنبل نمی دانست که ناخواسته نطفه ی دروغی را می بندد که می تواند آثاری تباه کننده داشته باشد: "یک چیزی، مفهومی، کاری در دنیای واقع وجود دارد که بهتر از آن دیگریست؛ ارزشمندتر است و برای همه هم ارزشمندتر است و باید هم باشد." ارزشهایی که با سرنگ "آموزش" به مغزمان تزریق شد مدام یادآوری می کرد که کارهایی بهتر از کارهای دیگر است. یک چیزهایی ارزش دارد. یک چیزهایی بی ارزش است. اگر در کاری با استعداد هستی که ارزشمند است، آفرین و نمونه ی دیگران می شوی. اگر خوب نیستی باید تلاش کنی که در این چیزی که آدمی، تلویزیونی، رادیویی، کتابی روزنامه ای، خری، الاغی ارزش قرار داده است بهتر شوی.

با خودم فکر می کنم چقدر بی خود وقت و انرژی ام تلف شد. چقدر بی خود زجر کشیدم. چقدر درگیری پیدا کردم با خودم و دیگران تا دانه دانه آجر کجی را که در مغزم گذاشتند صاف کنم. هر کاری که کردم را نگاه کردم ببینم برای چه می کنم و به دنبال چه ام. عین آدمی که فهمیده است شیزوفرنی دارد، به هر کس و هر چیز شک کردم. آیا لذت این کاری که می کنم ذاتی است یا کسبی؟ آیا لذت می برم چون مغزم را این طوری سیم پیچیده اند یا لذت می برم چون به من گفته اند باید لذت ببرم؟ تا آنجایی که کمی مانده بود به درماندگی مطلق. که دیگر نشستم و با خودم گفتم اگر بخواهم این طور پیش بروم و به هر چیزی اینطوری شک کنم شاید آخرش الکلی شوم. با خودم گفتم قدیمی ترین لذتی که به یاد دارم کی بود؟ تا یادم آمد برای چه آن تابستان با آن همه شوق و ذوق می رفتم و زیر درختان آن پارک رویا می بافتم. با خودم گفتم از آن قدیمی تر لذتی را به یاد ندارم. بهتر است به همان بچسبم و شک را کنار بگذارم.

ای کاش دردسر به اینجا ختم می شد. با هیپنوتیزمشان به مغزمان خوراندند که نه تنها ارزشها مطلق اند و همه باید به دنبال ارزشهایی از پیش تعیین شده بدوند، بلکه آخرین ضربه ی کاری را هم وارد کردند که می گفت "در دنبال کردن این ارزشها باید بهترین هم باشی". در پروسه ای که آموزش نام داشت، نه تنها استعدادهای دیگر آنهایی که هیچ علاقه ای به ارزشهای از پیش تعیین شده نداشتند به هدر رفت، آنهایی هم که استعدادی در آن ارزشها را داشتند آنچنان به شلاق گرفته شدند که خیلی ها در میانه ی راه نفس بریدند و به قولی "زده شدند". از خودم می پرسم این آموزش شاید اصلا وجود نداشت خیلی نتایج بهتری گرفته می شد. حداقل عده ای آموزش ندیده ی سالم تحویل اجتماع می شدند نه عده ای آموزش دیده ی سرخورده.

بودند البته عده ای از معلم هایی که لیبرال تر بودند و می گفتند "هر کاری که دوست دارید بکنید." اما بعدش همانها هم گند می زدند و می گفتند "اما در همان کار بهترین باشید." سر همین بهترین بودن چقدر سختی کشیدم. دلیلش هم ساده بود: نبودم. در آن کاری که می کردم بهترین نبودم. این ارزش که در کاری که می کنی باید بهترین باشی در مقطعی از زندگی آنقدر سرخورده ام کرد که نزدیک بود رویایم را از دست بدهم. تا به خودم آمدم و از خودم پرسیدم "هی فلانی، مگه این کاری نیست که دوست داری؟ مگه این رویای بچگی ات نبود؟ خوب دیگه بقیه اش مگه مهمه؟ بدترین هم باشی باز هم همان کاریه که دوست داری و دوست داشته ای. چه ارزشی بهتر از این؟ چه کار داری به بقیه؟"

شاید از نگاه دیگران مثل عقب افتاده ای به نظر آید که ساعت هاست که در اتاقی نشسته است و دارد پازلی درست می کند که آدم تیزهوشی در پنج دقیقه حل اش می کند. اما باز هم خوشحال است از صرف انجام آن کار. مهم نیست چقدر طول می کشد. مهم نیست که چقدر پازلش سخت است. مهم نیست که پازلش را اصلا بتواند حل کند. مهم نیست که اصلا کسی اهمیتی می دهد یا نه. هیچ چیزی مهم نیست به جز برق خوشحالی و لذت واقعی که به هنگام انجام آن کار در چشمانش می افتد. چه ارزشی بالاتر از این؟ گور پدر بقیه و ارزشهایشان با هم.