Tuesday, August 31, 2010

در یک روز سردِ بادیِ بارانیِ لعنتی پسرک بالاخره توانست از سوراخ کوچکی که پدرش شبها با زحمت و ترس در دیوار بلند کمپ کنده بود به بیرون فرار کند. البته سالها می گذرد از آن زمان. آنقدر که خاطراتش از آن دوران مثل کتاب‌های کُمیکِ تن تن شده اند. به همان اندازه ماجراجویانه اما با سرانجامهای غم انگیز و سیاه و سفید. هر از گاهی تصویر پدر و مادرش که به طرز حیرت آوری پیرتر و فرسوده تر از گذشته شده اند را می بیند با خودش شمارش می کند واقعا چقدر دیگر وقت باقیست. به هشتاد می رسند؟ گذر زمان به مرور از خاطرش برده است چطور قنداق تحقیر هر روز بر سینه اش می خورده است. چطور هر روز عده ای از نزدیک ترین دوستان و فامیل هایش ناگهان غیبشان می زد. چطور پدرش را لخت کردند شب عروسی دخترش. چطور موهایش را از ته زدند. چطور به خطشان می کردند جلوی دیوار و می گشتنشان و باج می گرفتند. هر از گاهی خبری می گیرد از کمپ و می گوید دلش هوای آنجا را کرده است. می گوید که کمپ آنقدرها هم بد نبود. بود؟ یادم بیاور؛ بگو؛ تعریف کن؛ چطور بود؟ دلش هوای بازی های کمپ را کرده است. یا شاید هم دلش برای نفس نفس زدن از ترس و فرار و هیجان تنگ شده؛ برای هم بازی هایش که همه شان حالا دیگر حتما حلقه ای شده اند. اما می گوید دلش برای بودن با پدر و مادرش بیشتر از همه تنگ شده است. برای بودن با آنها در آخرین روزهای کمپشان. البته این را هیچ وقت نمی گوید. نامه برایش می رسد که پدر جان مگر مغز خر خوردی. کمپ خیلی سیاه تر شده است. دیوارش بلندتر شده. سوراخ هایش تنگ تر شده این بار دیگر من هم کاری نمی توانم برایت بکنم اگر بیایی. اینجا هیچ چیزی برایت ندارد. هوس هر روز سوختن مگر کرده ای؟ ما حالمان خوب است. مادرت هم حالش بهتر است خدا رو شکر. فکر ما را نکن... اما پسرک هر روز به چمدان کوچکی که آن روز سردِ بادیِ بارانیِ لعنتی با آن فرار کرد نگاه می کند. هر جا باشد و هر کاری هم کند باز هم انگار بچه ی کله شق کله خر همان کمپ است. پسرک در فکر گرفتن بلیط یک سره به کمپ است.

Monday, August 30, 2010

سوختا؟ بشین بچه هنوز آبش نرفته

زندگی مجردی یعنی از صدای ولز ولز پلو یا ماکارونی بتوان فهمید چه قدر هنوز می شود پای کامپیوتر نشست.

Saturday, August 21, 2010

اینجوری نشد که!

باشگاه رفتن من هم حکایت مسلمانهای عرق خوری شده است که یک شب در سال فکر می کنند خیلی از خدا دور شده اند و ۴۰ رکعت نماز می خوانند.

Friday, August 20, 2010

تقویم تاریخ

اگر اسرائیل به هر کشور عربی ای حمله کند ما تجهیزات و امکانات به آتش کشیدن نیمی از اسرائیل را داریم. -- صدام حسین ۱۹۸۹

همه ما لحظه شماری می کنیم تا کشورهای سلطه‌گر دست از پا خطا کنند و ما بهانه حقوقی برای پس گرفتن سرزمین‌های اشغالی داشته باشیم. -- سردار نقدی ۲۰۱۰


صدام در جنگ با آمریکا در عرض ۱۹ روز سقوط کرد.

Thursday, August 19, 2010

دهانش کف کرده بود و بر روی زمین رعشه می زد. جمعیتی دورش حلقه زده بودند. چشمانش زیر پلکش لغزیده بود. سفیدی اش تخمان اطرافیانش را نیم سایز کوچک کرده بود. رعشه اش به ناگهان تمام شد. لَختی بعد برخاست، گرد و خاک دشداشه اش را بتکاند و سپس به نام خدایِ قهارِ انتقام جویش خواند:

ای کسانی که شعور دارید احتمالا * و زور هم کمی دارید احیانا * هر جا اُزگلی دیدید که به دختری گفت تُرشیده * بگیریدش و لختش کنید با طُمانینه * و همانا طمانینه لغت سختی است و ما قافیه را رعایت کردیم این یکبار در اینجا * و اگر از تو پرسیدند معجزه ات چیست بگو مگر کوری همین * کجا بودیم یادمان رفت * یادمان آمد باز * بلی * دانه دانه سیر ترشی در ماتحتش کنید * بلکه بفهمد ترشیدن یعنی چه * تا عبرتی باشد برای این الاغ ها * صد رحمت به الاغ زبانش نیش ندارد * و بر شما هَرَجی نیست بلکه عبادت هم هست * تو چه دانی هرج چیست * دهخدا کن ببین خودت * گفتیم شاید بخورد به متن *‌

Monday, August 16, 2010

برای بی‌حوصله ها

خلاصه ی نامه ی محمد نوری زاد :

سلام و درود به محضر رهبر گرامی ‌ما حضرت آیت‌الله خامنه‌ای
ریدی تو مملکتمون رفت.
فرزند شما: محمد نوری‌زاد

پ‌.ن
نوری زاد هم مثل سعیدی سیرجانی، دو تا تخم بیس بال دارد (داشت).

Sunday, August 15, 2010

خدا رو شکر رابطه ام با همسایه هام خیلی خوبه. یه جور رابطه ی عمیقی شکل گرفته مخصوصا با همسایه پایینی. من شب ها براش پینک فلوید می ذارم اونم برای من علف می کشه.

درست حدس زدی فیس بوک. درست حدس زدی...

Saturday, August 14, 2010

یکی از نتایج ناخواسته ی بی خدایی بی اعتبار شدن حجم بزرگی از شعر و ادبیات کهن پارسی در ذهن آدمست که واقعا خیلی حیف است و کاریش هم متاسفانه نمی شود کرد. انگاری که با یک موجود رویایی و به غایت زیبا معاشقه می کرده ای و ناگهان از خواب بلند شده ای و دیده ای لحافِ لای پایت بوده است. به یکباره جذابیت اش را از دست می دهد.

Friday, August 13, 2010

هفت هشت سالم که بود، یه دفعه از بابام پرسیدم چرا روزه نمی گیره. اونم به هر دلیلی تو اون سن یا نمی تونست یا نمی خواست به من بگه که بچه جون من اصلا به خدا اعتقاد ندارم روزه کیلو چنده برو کشکتو بساب. یادم میاد (با یه کم خالی بندی) که فکر کرد و خیلی جدی بهم گفت بابا جان من روزه که می گیرم می دونی همچین یه کم زیادی گشنه ام می شه. بعد که یه ساعت بهش خندیدم و فهمید بچه اش مثل اینکه دیگه سه ساله نیست گفت خوب راستشو می خوای گوشتو بیار بگم اما فقط بین من و خودت بمونه. گفتم قول می دم گفت من خیلی دلم می خواد روزه بگیرم اما تصمیم گرفته ام از خود گذشتگی کنم و جلو مامانت روزه خواری کنم و گناه کنم که مامانت بیشتر دلش بسوزه و بیشتر ثواب کنه و خیلی بره بهشت. بعد از این قضیه هر دفعه جلو مامانم خارت خارت چیز میز می خورد چشمک می زد به من و منم جوابشو با چشمک می دادم که دارمت بابا چی گفتی بهم. خیلی مردی، خیلی. فکر می کنم این جور شیره مالیدن های هوشمندانه سر بچه ها (که کم هم سر من نمالیدند) تو این سن ها یکی از لذت بخش ترین تفریح های یه پدر و مادر باشه. از اون نوع تفریح ها که شب می شینن برای هم تعریف می کنند و ریز ریز می خندند.

Thursday, August 12, 2010

- حسن؟! اشكه اين؟ چته چيزي شده؟!
+ از بالاترين لينك شدم. داغ شدم.
[سمفوني شماره پنج بتهوون نواخته مي شه]
- شت.
+ آره واقعا شت.
- كي لينكت كردن؟!
+ نصفه شب به وقت تهران.
- روز آمريكا؟ بد شانسي در بدشانسي. حالا اشكال نداره بابا. بي خيال پيش مياد.
+ نمي دونم چي كار كنم واقعا. آبروريزي.
- حالا چندتا مثبت خورده؟
+ شص هفداتا.
- خوب خدا رو شكر بازم. ضرر به اون حد نبوده.
+ بار اول نيست آخه.
- شت. كسي از بچه ها خبر داره ازين موضوع؟
+ نه هنوز كسي نمي دونه. ممد جان من نگي به كسي اين قضيه رو. نمي دومم با چه رويي توضيح بدم.
- نه حسن نگران نباش. پيش خودمون مي مونه.
+ چي كار كنم حالا ممد؟
- ضرريه كه خورده ديگه. كامنت دوني نداري كه؟ ببندش سريع اگه داري. آدرس ايميلتم بردار. يكي دو ماه هم چيزي ننويس آبها از آسياب بيوفته. شايد مجبور شي يكي دوبار مقام معظم رو لينك كني تا ديگه بي خيال وبلاگت بشن.

[حسن با چشمان خيس فرياد مي زنه و مي گه خداااااااا چرا من چرا من آخه. اااااااااا. ممد حسن رو بغل مي كنه و هي مي گه آروم باش. آروم باش. همه چيز درست مي شه. اميدت رو از دست نبايد بدي. سمفوني ادامه پيدا مي كنه.]

Wednesday, August 11, 2010

بعد از نیم ساعت سین جیم کردن‌های مامور گذرنامه و نگاه‌های ترحم آمیز اطرافیان و به تبع آن لود شدن صحنه های خشن تارانتینویی با سران مملکت در مغزم، دیدن این تصویر در راهروی ورود به هواپیما مثل یک باد خنک صبحگاهی بود:



Saturday, August 07, 2010

آدم بايد هر از گاهي بايستد و با خودش عميقا تامل كند. از خودش بپرسد هي فلاني هيچ معلومه داري چيكار مي كني؟ هيچ معلومه اينجا چه غلطي مي كني؟ اين بود كاري كه مي خواستي؟ اين بود آدمي كه مي خواستي؟ اين بود زندگي اي كه مي خواستي؟ و اگه جواب يكي از اين سوالها منفي بود كاري بكند برايش. چاره اي بيانديشد. حداقل زوري بزند. به زندگي كولي ندهد؛ زندگي به او كولي بدهد. اگر هم جواب همه سوالهايش مثبت بود براي خودش يك نوشابه اي آبجويي چيزي باز كند و بگويد باريكلا فلاني؛ مبادا يادش برود چقدر خوش شانس است.