Friday, August 13, 2010

هفت هشت سالم که بود، یه دفعه از بابام پرسیدم چرا روزه نمی گیره. اونم به هر دلیلی تو اون سن یا نمی تونست یا نمی خواست به من بگه که بچه جون من اصلا به خدا اعتقاد ندارم روزه کیلو چنده برو کشکتو بساب. یادم میاد (با یه کم خالی بندی) که فکر کرد و خیلی جدی بهم گفت بابا جان من روزه که می گیرم می دونی همچین یه کم زیادی گشنه ام می شه. بعد که یه ساعت بهش خندیدم و فهمید بچه اش مثل اینکه دیگه سه ساله نیست گفت خوب راستشو می خوای گوشتو بیار بگم اما فقط بین من و خودت بمونه. گفتم قول می دم گفت من خیلی دلم می خواد روزه بگیرم اما تصمیم گرفته ام از خود گذشتگی کنم و جلو مامانت روزه خواری کنم و گناه کنم که مامانت بیشتر دلش بسوزه و بیشتر ثواب کنه و خیلی بره بهشت. بعد از این قضیه هر دفعه جلو مامانم خارت خارت چیز میز می خورد چشمک می زد به من و منم جوابشو با چشمک می دادم که دارمت بابا چی گفتی بهم. خیلی مردی، خیلی. فکر می کنم این جور شیره مالیدن های هوشمندانه سر بچه ها (که کم هم سر من نمالیدند) تو این سن ها یکی از لذت بخش ترین تفریح های یه پدر و مادر باشه. از اون نوع تفریح ها که شب می شینن برای هم تعریف می کنند و ریز ریز می خندند.