Sunday, March 28, 2010


Saturday, March 27, 2010

گور باباش. حالا رو بچسب.

گفتم «نیمی از جوانیمان رو سوختند و سپوختند. خدایا نگذار راحت تر از دفع سنگ کلیه ی یک کیلویی از این دنیا برن.» پکی به جوینتش زد و گفت «جوری حرف می زنی انگار داری نیمه ی مانده اش را هم در غم نیمه ی اول می سوزانی.»

نه واقعا کی فکرشو می کرد؟

چه کسی فکرش را می کرد که خطر تهدید کننده ی نسل بشر در قرن ۲۱ نه سلاح های اتمی یا میکروبی، نه تروریسم، نه مریضی های غیرقابل درمان، نه کامپیوترهای خودآگاه، نه برخورد شهابسنگ بزرگ، نه حمله ی موجودات فرازمینی بلکه گوزیدن زیاد گاوها باشد؟

Wednesday, March 24, 2010

ندا، دولت، کاسپین

و سپس خدا مردم را به سه دسته تقسیم کرد: قربانیان، قربانی کنندگان و احمق ها. چون آخرت آمد قربانیان را به عرش اعلا رسانید و قربانی کنندگان را به قعر جهنم. چو نوبت به احمق ها رسید هر چه اندیشید لایق هیچ کدام ندید. پس شرمگین شد که چطور موجودی خلق کرده است که هم قربانی است و هم قربانی کننده. هم آبروی قربانیان را برده است و هم قربانیِ قربانی کنندگان شده است. پس اینور را نگاه کرد، آنور را نگاه کرد و چون فرشته ای ندید صدایش را صاف کرد و احمق ها را به سطل آشغالی انداخت و گفت الحمد الله عدالت برقرار شد.

Sunday, March 21, 2010

Friday, March 19, 2010

بازی با زبان و فرهنگ شیرین (و البته غنی) پارسی

شوهر گرفتن
مرد باره/مرد بارگی/مرد باره بودن
کردنِ مرد
شوهر ذلیل
از مرد کمتر بودن
مردِ صیغه ای
بیوه مرد
کیر کِش
مردْ دوست
عمو مَردک
به شوهری خواستن
ناپاکْ مرد
پدر قحبه
شوهر قحبه
زن مُرده
شوهر جَلَب
شوهر جنده
مرتیکه ی جنده
مرد خراب
مرد خیابانی
کیر دادن/کردن
مرد هرجایی
مرتیکه سلیطه
کس خوردن
پیرمرد رو از ماشین خالی ترساندن

قرآنه مگه؟

یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
عید باستانی ایران آخه به تو چه ربطی داره؟

Wednesday, March 17, 2010

خوابِ رویا

"خواب عجیبی است. یک ماه است که هر شب می بینم. رستورانی پر از آدم‌های جورواجور؛ کنار خانه ام است. کنار شیشه زوج‌‌ نوجوانی است. دخترک با لبخند به پسرکی که با حرکات سریع دستش انگار دارد هیجان‌انگیز ترین داستان زندگی اش را تعریف می کند زل زده است. آنورتر جمعی از مردانی است که آنقدر مست شده اند که معلوم نیست قرمزی صورتشان از میزان خنده شان است یا شرابشان. آن ته زوج‌‌ جوانی که به تلاش‌های بی حاصل کودک یک ساله ای که با چنگالش ماکارونی بلند می کند با لبخند خیره شده اند و گهگاه از خنده ریسه می روند. آن گوشه، کنارشان زنانی میانسال اند که انگار دوره ی ماهانه شان است. کمی آنورتر خانواده ی جاافتاده ای که خیلی با دیسیپلین غذا را می جوند و در تايید کیفیتش مدام سر تکان می دهند و ابروانشان را بالا می برند.

در بین این همه دختری تنها پشت میزی کوچک نشسته است. گیلاس خالی شرابی کنارش است. دست اش را زیر چانه اش زده است. خسته و بی حوصله است. چشمانش انگار خمار است. به پنجره خیره شده است. من را نمی بیند انگار. ناگهان تفنگ کُلتی از کیفش در می آورد به سمت دهانش می برد و مغزش را به سقف می پاشد. شیشه ی لیوان کنارش بر زمین می افتد و صد تکه می شود. رستوران ناگهان ساکت می شود. مردم همه انگار دختر جرمی مرتکب شده با اخم به جسدش نگاه نفرت انگیزی می کنند و بعد از مدتی سر بر می گردانند و دوباره به گفتگو و غذای خود ادامه می دهند و همه چیز عادی می شود. گارسونی با زمین شور می آید و خون ها را مثل میز ها به تندی جمع می کند و نفر دیگری دخترک را کشان کشان به بیرون می برد و داخل سطل آشغال بزرگی جلوی چشمانم می اندازد و من انگاری که نیم ساعت زیر آب بوده ام نفس زنان از خواب می پرم..."

زیر قباله ی عشقِ همه

یک ستاره ی کوچک هست که کنارش با خط خیلی ریز نوشته شده:
«این قباله فقط تا موقعی که آدم بهتری برای طرفین پیدا نشده است ضمانت اجرایی دارد.»

Sunday, March 14, 2010

چه خام بودم

تصوری که بچگی ام با ورق زدن «مجله ی دانشمند» از دانشمندان داشتم تصوری کودکانه و معصومانه بود. تصور می کردم دانشمند بودن یعنی اعترافی فروتنانه به نادانی و جستجویی متهورانه برای حقیقتی که ندانستنش تنها دلیل جستجویش است. فکر می کردم دانشمندان، همان پیامبران دنیای جدید اند. چه خام بودم! بعد از مدتی زندگی در دنیای آکادمیک دریافته ام که دانشمندان بزرگ رشته ام مشتی آدم کیری مغرورند که مبالغه و بزرگنمایی تبحرشان است، رقیبانشان را اگر بتوانند از دم تیغ می گذرانند، تحسین شدن و کف زدن برایشان مهمتر از اثر واقعی تحقیقاتشان است، زیردستانشان را مشتی حمال فرض می کنند، نسبت به جنس مخالف تمام اصول اخلاقی را زیر پا می گذارند و تمام هدفشان بردن مدالی است که هدفش فقط افزایش کیفیت زندگی بود نه زیر پا گذاشتن ارزشهایش.

Saturday, March 06, 2010

پیرمرد الکلی

پیرمرد با صدای خسته اش در میکده برایم تعریف می کرد:

«هیچ وقت در غروب خورشید زیبایی ندیدم. غروب خورشید بیشتر برایم یادآور ترس و تنهایی بود؛ ترسی مشترک بین تمام موجودات زمین. ترسی که انسانها برخلاف ظاهر مطمئنشان از همه بیشتر از آن فرار می کردند. آنها که خانواده ای داشتند سکوت مرگ آور شب را با سر و صدای بچه هایشان یا سر و صدای آشپزی و تلویزیون پر می کردند؛ هر چه بیشتر صدا بود بهتر. فرار از ترسی که باز هم در همان چند دقیقه ی قبل از خواب در رختخواب هم به سراغشان می آمد و به طور خنده داری خیلی ها شمردن گوسفند را راه مناسبی برایش می دیدند. آنهایی هم که خانواده ای نداشتند در میکده های شهر با عربده هایشان پای مسابقه هایی مثل فوتبال سکوت شب را می شکستند. فوتبال هیچ وقت جذبم نکرد. نمی فهمیدم چطور باید طرفدار چلسی باشم یا منچستر. انتخاب یکی از این دو تیم به همان میزان مرد بودن یا زن بودنم تصادفی به نظر می آمد. برایم معما بود که چه هیجانی دارد که طرفداری موقع گل زدن تیمش رگ گردنش سه برابر بزرگ می شود و یا چرا مشت اش را کسی باید آنچنان بکوبد به میز و تمام لیوان ها را بر عکس کند که تیمش باخته است. سیاهی شب و چشمک ستاره هایش سوال های مرموزی درم بر می انگیخت. خورشید انگار پرده ای بود بر سوالهایی که مدام شب ها به سراغم می آمد و اذیتم می کرد. بعضی وقت ها به خود می گفتم شاید من هم باید به فکر خانواده ای باشم و یا حداقل سعی کنم تیم فوتبالی انتخاب کنم و پیگیر مسابقات باشم. معمولا زن ها را با سوالهای احمقانه تکراری ام فراری می دادم. از یکی مدام می پرسیدم «راستش را بگو اگر آدم بهتری از من پیدا شود من را ول می کنی؟» که همیشه با جواب نه روبرو می شد. با اصرار من که می پرسیدم «آخه چرا نباید ول کنی؟ مگر دیوانه ای؟» معمولا جوابی نمی شنیدم و اوقاتش تلخ می شد تا اینکه یکی دو ماه بعد آدمی بهتر از من پیدا شد و سوالم را جواب داد «نه! نیستم. تو دیوانه ای!». این داستان یکی شان بود. تلاشم در فوتبال هم به خاطر جثه ی کوچکم نتیجه ی بهتری نداشت. آخرین تلاشم در فوتبال در میکده ای اشتباه بود، بعد از فریاد شادی ام، وقتی متوجه شدم من تنها آدمی بودم که داد زدم.

چه می کنم؟ چه می خواهم؟ به کجا می روم؟ فایده ام چیست؟ التیام سوالهایم اکثر اوقات الکل زیاد بود. الکل سرعت پرسشهایم را آهسته می کرد. آنقدر آهسته که تا به پایان سوال می رسیدم آغاز سوال از یادم رفته بود. از آن موقع پانزده سال می گذرد.»

پرسیدم از کی؟ لیوان آبجو اش را ته کشید و گفت:
«ههههههه. از آن موقع که سوالهایم را در پس پرده ی خورشید هم می دیدم.»
«تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق تلق»
صدایی که می شنوید صدای پای خانم با اعتماد به نفسی است که امروز صبح با خود فکر کرد که چطور می تواند با پوشیدن صندل پاشنه ۱۰ سانتی در یک کتابخانه ی عمومی به تمدد اعصاب دیگران کمک شایان کند.

Friday, March 05, 2010

با فریادی مثل فریاد بچه ی تازه به دنیا آمده؛ آن گونه که قالب پلاستیکی ات مثل آرامشم بشکند؛ دل و روده ی منطق زشتت بیرون بریزد؛ صفحه ی شیشه ایت مثل اعصابم ترک بردارد؛ جیغ دکمه هایت به آسمان برود؛ با تمام قدرت می کوبمت به دیوار گوشی موبایل. زندگی من بدون تو چیزی کم ندارد.

Thursday, March 04, 2010

چرا به تخمم نیست؟

زندگی برایم بی ارزش، پوچ و احمقانه است. آنقدر که اگر فردا رگم را بزنم احساس نمی کنم چیز زیادی از دست داده ام. هستم که باشم. هستم چون سخت نمی گذرد. خیلی هم خوش نمی گذرد. نه از سکس اش خیلی لذتی می برم، نه از خوردنش. نه از پس انداختن توله سگی مثل خودم خوشم می آید نه از بالا رفتن از نردبان ترقی شغلی. معروف شدن برایم جذاب است اما می دانم از همین هم که هستم مزخرف تر خواهم شد. پول برایم ارزشی ندارد. باهاش چه کار کنم؟ ماشینی بخرم که رانندگی نمی کنم؟ تلویزویون ۴۰ اینچی بخرم که سالی یکبار روشن نمی کنم؟ و یا خانه ای که در عرض یک هفته طویله می شود؟ اگر بمیرم دلم برای تنها چیزی که ممکن است تنگ شود مست شدن، خوابیدن و آنلاین شدن پای اینترنت است. جای تعجبی ندارد که این قدر بی خاصیت و بی انگیزه ام. پدر۵۰ ساله ی من فضای رقابتی آنچنانی نتوانست برای اسپرم هایش درست کند و من از چهار تا اسپرم چپ و چول و چلاق سوت زنان جلو زدم. این همه را می فهمم. آنچه نمی فهمم اینست که با وجود چنین اعتقاداتی چرا موقع حرف زدن جلوی چهار نفر آدم دیگری که می خواهند برای زندگی پوچ و احمقانه ام تصمیم بگیرند، دستم می لرزد، گوش هایم داغ می کند و نفسم بند می آيد.

Tuesday, March 02, 2010

عشق

مخل قدرت منطق و ادراک و واقع بینی نسل بشر؛ شیره ای که طبیعت بر سر یک زوج می مالد تا ژن به نسل بعد منتقل شود.

Monday, March 01, 2010