Saturday, March 06, 2010

پیرمرد الکلی

پیرمرد با صدای خسته اش در میکده برایم تعریف می کرد:

«هیچ وقت در غروب خورشید زیبایی ندیدم. غروب خورشید بیشتر برایم یادآور ترس و تنهایی بود؛ ترسی مشترک بین تمام موجودات زمین. ترسی که انسانها برخلاف ظاهر مطمئنشان از همه بیشتر از آن فرار می کردند. آنها که خانواده ای داشتند سکوت مرگ آور شب را با سر و صدای بچه هایشان یا سر و صدای آشپزی و تلویزیون پر می کردند؛ هر چه بیشتر صدا بود بهتر. فرار از ترسی که باز هم در همان چند دقیقه ی قبل از خواب در رختخواب هم به سراغشان می آمد و به طور خنده داری خیلی ها شمردن گوسفند را راه مناسبی برایش می دیدند. آنهایی هم که خانواده ای نداشتند در میکده های شهر با عربده هایشان پای مسابقه هایی مثل فوتبال سکوت شب را می شکستند. فوتبال هیچ وقت جذبم نکرد. نمی فهمیدم چطور باید طرفدار چلسی باشم یا منچستر. انتخاب یکی از این دو تیم به همان میزان مرد بودن یا زن بودنم تصادفی به نظر می آمد. برایم معما بود که چه هیجانی دارد که طرفداری موقع گل زدن تیمش رگ گردنش سه برابر بزرگ می شود و یا چرا مشت اش را کسی باید آنچنان بکوبد به میز و تمام لیوان ها را بر عکس کند که تیمش باخته است. سیاهی شب و چشمک ستاره هایش سوال های مرموزی درم بر می انگیخت. خورشید انگار پرده ای بود بر سوالهایی که مدام شب ها به سراغم می آمد و اذیتم می کرد. بعضی وقت ها به خود می گفتم شاید من هم باید به فکر خانواده ای باشم و یا حداقل سعی کنم تیم فوتبالی انتخاب کنم و پیگیر مسابقات باشم. معمولا زن ها را با سوالهای احمقانه تکراری ام فراری می دادم. از یکی مدام می پرسیدم «راستش را بگو اگر آدم بهتری از من پیدا شود من را ول می کنی؟» که همیشه با جواب نه روبرو می شد. با اصرار من که می پرسیدم «آخه چرا نباید ول کنی؟ مگر دیوانه ای؟» معمولا جوابی نمی شنیدم و اوقاتش تلخ می شد تا اینکه یکی دو ماه بعد آدمی بهتر از من پیدا شد و سوالم را جواب داد «نه! نیستم. تو دیوانه ای!». این داستان یکی شان بود. تلاشم در فوتبال هم به خاطر جثه ی کوچکم نتیجه ی بهتری نداشت. آخرین تلاشم در فوتبال در میکده ای اشتباه بود، بعد از فریاد شادی ام، وقتی متوجه شدم من تنها آدمی بودم که داد زدم.

چه می کنم؟ چه می خواهم؟ به کجا می روم؟ فایده ام چیست؟ التیام سوالهایم اکثر اوقات الکل زیاد بود. الکل سرعت پرسشهایم را آهسته می کرد. آنقدر آهسته که تا به پایان سوال می رسیدم آغاز سوال از یادم رفته بود. از آن موقع پانزده سال می گذرد.»

پرسیدم از کی؟ لیوان آبجو اش را ته کشید و گفت:
«ههههههه. از آن موقع که سوالهایم را در پس پرده ی خورشید هم می دیدم.»