Sunday, June 12, 2011

طبری خوانی ۱

"عایشه گوید: و چون به مدینه رفتیم ابوبکر در سنح، محله بنی حارث‌بن‌خزج، فرود آمد. روزی پیمبر به خانه ما آمد، تنی چند از مردان انصار و چند زن با وی بودند، مادرم بیامد، من در ننویی بودم و باد می‌خوردم. مادرم مرا از ننو پایین آورد و سرپوش مرا بیاورد و صورتم را با آب بشست. آنگاه مرا کشید و برد و چون به نزدیک در رسیدم مرا نگهداشت تا کمی آرام شدم. آنگاه به درون رفتم. پیمبر خدا در اتاق ما بر تختی نشسته بود.

گوید: و مرا کنار او نشانید و گفت: «این خانواده تو است، خدا آنها را به تو مبارک کناد و ترا به آنها مبارک کناد» و مردم و زنان برفتند و پیمبر در خانه‌ام با من زفاف کرد، نه شتری کشتند، نه بزی سر بریدند، من آنوقت هفت سال داشتم." -- تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، جلد چهارم، ص ۱۲۹۲