Monday, May 30, 2011

ای کاش بدبختی‌ام از سیاست و سیاستمداران ایران فقط گفتار و اعمال شرم‌آورشان به تنهایی بود. ای کاش محدود به زمان و مکانشان بودند. ای کاش می‌توانستند فقط در یک جای مشخصی به اسم ممکلتم برینند. ای کاش حداقل یک جایی بود به اسم خانه، خانواده یا فامیل که می‌شد با خیال راحت در را بر روی این لجن‌ها بست و از شرشان خلاص شد. ای کاش تکلیفت روشن بود؛ الان اگر این در را ببندی دیگر پایت در گه نمی‌رود. یا اگر از این مملکت بیرون رفته باشی یا اصلا اگر مرده باشد دیگر جای نگرانی نیست. حرص آدم در می‌آید که اینقدر قدرتمندند، اینقدر قطبی کننده‌اند، که وقتی خودشان نمی‌توانند، نفوذ ایده‌هایشان می‌تواند روابط عمیقت با دوست یا خانواده یا آشنایی که گاهی مدت‌ها زمان برده است را سر بحثی هیچ و پوچ شکرآب کند. بعد از جر و بحثی اعصاب خورد کن و دو سه تا متلک زشت که جایشان مدت‌ها روی مغز می‌سوزد، رابطه‌ای که معلق در هوا چرخ می‌خورد، حس تنفری که چند برابر سیاه‌تر شده است، تنها یک جا می‌نشینی، یک قلپ از چایی بی‌رنگت می خوری، به دوردست های غم‌انگیز نگاه می کنی و از خودت می پرسی که دیگر چه سوراخی ممکن است باقی مانده باشد که سیاست ایران فرو نکرده باشد؟