Thursday, August 25, 2011

روزی روزگاری عیسی مسیح یک جذامی را شفا داد و به او گفت ببین پسرم بین خودمان باشد نروی به کسی بگویی شفایت داده ام ها. جذامی گفت باشد باشد نه بابا خیالت راحت یک چیزی می گویی ها (با همین لحن قدیمی). بعد دوید رفت دِهِ جذامی ها و جار زد که آهای لکُ پیسی ها غافل چه نشسته اید که پیامبری آمده است که جذام شفا می دهد. بدویین! فردایش صد نفر جذامی ریختند سرش و پسر خدا چون به هر حال وقتش محدود بود (آن زمانها مثل الان نبود) دو پا داشت و دو تای دیگر هم از روح القدس قرض کرد و الفِرار. خوشبختانه پیامبر آخر خداوند محمد (ص) از مشکلات عدیده ی معجزات این چنینی پیامبران قبلی به خوبی با خبر بود و گفت من کلا مریضی و اینها اصلا کار نمی کنم و خیال خودش و همه را راحت کرد. آدم ساده لوحی مثل من فکر می کند که پیامبران هم خوب مثل ویندوز بوده اند لابد دیگر. مثلا نسخه ی آخرش که می آید علاوه بر این که کارهای جدیدی باید بکند همه ی کارهای نسخه های قبل را هم باید بکند و یکهو نمی گوید که نسخه ی جدید (که اتفاقا شاهکار آخرش هم هست) نه کپی می کند نه کات و نه پیست. منِ ساده دل، غافل از این حقیقتم که نسخه ی آخر ویندوزِ پیامبران حتی بالا هم نمی آید و معجزه اش هم اتفاقا همین هست. به هر حال، پیامبر آخر گفت که من اصلا به دلیل شرایط زمانی و مکانی که همه شاعرند و اینها فقط شعر و ادبیات و این چیزها کار می کنم و البته کتابی هم دارم که شاهکار ادبیات تمام اعصار هست مثلا از هر جا بازش کنی کلا فرقی نمی کند. خلاصه برای همین وقتی فهمید ای بخشکی شانسِ بد با یک زن جذامی ازدواج کرده است خیلی خونسرد فردایش طلاقش داد. فقط یک لحظه تصورش را بکنید که پیامبر این زن را شفا می داد و نگهش می داشت و خبرش به بقیه زنهای لک و پیسی دم بخت می رسید.