Saturday, February 05, 2011

عصر روز تعطیل، ناهاری که گور پدرش، دوستانی که گور پدرشان، تلفنی که گور پدرش، شکمی که خالیست، ته شرابی که مستقیم در خون تزریق می شود، مغزی که به آهستگی کرخ می شود، آرام می شود، می ایستد، موزیک خوبی که در پیش زمینه انگار از رنج بزرگی می نالد، خورشیدی که آخرین زورهایش را می زند، چشمانی که به سختی تلاش می کنند، پلک هایی که در آغوش یکدیگر می لغزند، خودی که نیست می شود، محو می شود. مستی عصر... ای کاش همین جا متوقف شوم.