Sunday, June 05, 2011

وبلاگ‌ها و نوت‌ّهای ارزشی‌ها را می‌خوانم و تعجب می‌کنم که چطور می‌شود آدم صبحش بیاید در خیابان و مشت و لگد و باتوم در سینه‌ی آدم ها بکوبد، تجاوز کند و آدم بکشد و شبش بیاید این چنین لطیف از باران و عشق و محبت و لطف خداوند شعر بگوید و با خدای خودش راز و نیاز کند. چطور می‌شود آدم این چنین متضاد رفتار کند؟ چطور می‌شود روزها مثل دیو رفتار کند و شب‌ها مثل فرشته. داستان جدیدی نیست. مگر در جنگ خندق نبود که پس از تسلیم یهودیان بنی قریظه، به فرمان محمد، زنان و کودکانشان اسیر شدند و مثل قنایم جنگی بین مسلمانان تقسیم شدند، مردانشان را در یک خندق جمع کردند و علی «شیر خدا» و چند نفر دیگر ۶۰۰ تا ۹۰۰ مرد را گردن زدند. محمد و علی هم شب‌ها در میان نخل‌ها به درگاه خداوند گریه و تضرع می‌کردند. معمای عجیب و قدیمی است.