زندگی دیگران را نگاه می کنم؛ دوستان خودم، دوستان قدیمی دبیرستان، چرخیدن در فیس بوک و فضولی و احوال پرسی. سوال لعنتی ای که هیچ وقت هم جوابی برایش پیدا نمی کنم و در لحظه حالم را خراب می کند: چرا من نمی توانم مثل آدم، مثل بقیه زندگی ام را کنم؟ بقیه چه کاری می کنند که من نمی توانم؟ بقیه خیلی خوشحالند که؟ چرا همیشه می لنگم من؟ چرا همیشه یک درد سگ مصبی مغزم را مدام می خورد؟ سرشتم این بود، شرایط این بود یا خودم انتخاب کردم؟
احساس تنهایی و غریبی می کنم. به عکس ها که نگاه می کنم احساس می کنم تک تکشان با لبخند های حسرت برانگیزشان در چشمانم نگاه می کنند و با ترحم می گویند بیچاره تو بلد نیستی زندگی کنی. تو همان بیرون خیابان بمان؛ در نزن چون کسی برایت در را باز نمی کند. تو حتی نمی دانی کدام در را باید بزنی. و من مثل کارتون خواب ها زیر لگد سنگین نگاه رهگذرانی که می گویند "بلند شو خودت را جمع کن تن لش" سگ لرز می زنم در زمستانی که انگار هرگز تمام نمی شود برایم.
احساس تنهایی و غریبی می کنم. به عکس ها که نگاه می کنم احساس می کنم تک تکشان با لبخند های حسرت برانگیزشان در چشمانم نگاه می کنند و با ترحم می گویند بیچاره تو بلد نیستی زندگی کنی. تو همان بیرون خیابان بمان؛ در نزن چون کسی برایت در را باز نمی کند. تو حتی نمی دانی کدام در را باید بزنی. و من مثل کارتون خواب ها زیر لگد سنگین نگاه رهگذرانی که می گویند "بلند شو خودت را جمع کن تن لش" سگ لرز می زنم در زمستانی که انگار هرگز تمام نمی شود برایم.