محمد خواند:
"همانا من بشری ام مثل شما. سوالی دارید بپرسید مگر نه بقیه اش را بخوانم که کار داریم، خسته شدیم، وقت هم نداریم."
مومنان که منتظر زنگ تفریحشان بودند مدام خمیازه می کشیدند و حوصله هم نداشتند سوالی بپرسند. سوال درست و حسابی هم خیر سرشان نداشتند که بپرسند اصلا. سوالات پیش پا افتاده ای نظیر "ببخشید آقا شیر هم میدن بهشت؟" یا مثلا "آقا ببخشید پستوناشون چقده؟ گُندس خیلی؟". محمد به این سوالات معمولا به آرامی و خونسردی، به همراه لبخندی حاکی از رضایت، پاسخ می داد. اما امروز متفاوت بود. فضولی از پشت جمع پرسید:
"ببخشید آقا چه جوری معراج کردین اونقت اگه مثل مایین؟ ما بشرهای معمولی که معراج نمی تونیم بکنیم که؟"
مومنان بغلی آن فضول با آرنج زدند توی چشمش که چرا آخرِ وقتی مرضِ سوالش گرفته و معطلشان می کند. یکی از عقب یواش گفت: "خوب خنگعلی جان بال داشته دیگه اون موقع!" فضول هم در جوابش به آرامی گفت "ای خاک تو سر خنگت کنن که اینقد خری." محمد اخمانش در هم فرو رفت گفت:
"به حول و قوه ی خدای بزرگ فرزندم. خدایی که قهرش رعد و برق هم دارد در ضمن. برای آنان که تعقل کنند کمی البته."
مومنان شروع کردند به جمع کردن وسایلشان که فضول پررو پررو دوباره پرسید:
ماه چی؟ اونم حول و قوه ای نصف کردین یا چی بود؟ هر چند سالی یه بار خودش خود به خود نصف می شه اما ما بشرها که زور می زنیم نصف نمی شه که؟ چطوریاس؟
مومنان خشکشان زد. محمد چیزی نگفت. سر برگرداند و با خودش به آرامی گفت:
"شیطونه می گه بدم نصفش کنن ریغونه رو اعصاب ندارم آخر وقتی."
جو سنگینی حکم فرما شده بود. مومنان کمی تا قسمتی در شلوارشان ریده بودند. کسی دیگر در چشم فضول آرنج نزد. فضول به یکباره تبدیل شده بود به قهرمان مومنان. فضول که جوگیر هم شده بود دوباره گفت:
"آهان آهان طی الارضتون یادم رفت راستی آقا. از مسجد الحرام به مسجد الاقصی چطوری بود؟ خوب شما رودرانر هستین ما بشرها که نیستیم که آقا؟"
محمد در بچگی کارتون نمی دید برای همین فکر کرد فضول فحش ناموسی ای چیزی داده است. زیر لب چیزی گفت. یک چیزی تو مایه های "از ممد به رعد از ممد به رعد. رعد جان دوباره سوژه پیدا شده زحمتش رو بکشید." ناگهان رعد و برقی از آسمان نازل شد و فضول را درجا خشک کرد. کمی بعد هم یک ساتور آمد و تقی زد مغز فضول را دو نصف کرد. بعضی از مومنان دهان باز، هاج و واج ماندند. بعضی ها پقی زدند زیر خنده و بعضی هم مدام الحمد الله الحمد الله می گفتند. محمد سپس گفت "سپاس خداوند بخشنده ی مهربان را که با این ساتور، بدون هیچ اکراهی، درستی را از نادرستی جدا کرد. این ها نشانه هایی است برای آنان که تعقل می کنند البته. خوب کجا بودیم؟ بله می گفتم. من عین شما هستم و فقط به من وحی می شود و همانا خدای شما هم یکی است و اینا و بقیه اش هم ایشالا دفعه ی چـــــــــــی؟ بـــــــــــــــعد."
مومنان یکی یکی سرشان را پایین انداختند و به آرامی از چادر خارج شدند. از آن روز به بعد محمد فقط آیات اش را می خواند و مومنان هم دیگر سوالات عجیب و غریب نمی کردند. همان اندازه ی پستان و اینها را می پرسیدند.
"همانا من بشری ام مثل شما. سوالی دارید بپرسید مگر نه بقیه اش را بخوانم که کار داریم، خسته شدیم، وقت هم نداریم."
مومنان که منتظر زنگ تفریحشان بودند مدام خمیازه می کشیدند و حوصله هم نداشتند سوالی بپرسند. سوال درست و حسابی هم خیر سرشان نداشتند که بپرسند اصلا. سوالات پیش پا افتاده ای نظیر "ببخشید آقا شیر هم میدن بهشت؟" یا مثلا "آقا ببخشید پستوناشون چقده؟ گُندس خیلی؟". محمد به این سوالات معمولا به آرامی و خونسردی، به همراه لبخندی حاکی از رضایت، پاسخ می داد. اما امروز متفاوت بود. فضولی از پشت جمع پرسید:
"ببخشید آقا چه جوری معراج کردین اونقت اگه مثل مایین؟ ما بشرهای معمولی که معراج نمی تونیم بکنیم که؟"
مومنان بغلی آن فضول با آرنج زدند توی چشمش که چرا آخرِ وقتی مرضِ سوالش گرفته و معطلشان می کند. یکی از عقب یواش گفت: "خوب خنگعلی جان بال داشته دیگه اون موقع!" فضول هم در جوابش به آرامی گفت "ای خاک تو سر خنگت کنن که اینقد خری." محمد اخمانش در هم فرو رفت گفت:
"به حول و قوه ی خدای بزرگ فرزندم. خدایی که قهرش رعد و برق هم دارد در ضمن. برای آنان که تعقل کنند کمی البته."
مومنان شروع کردند به جمع کردن وسایلشان که فضول پررو پررو دوباره پرسید:
ماه چی؟ اونم حول و قوه ای نصف کردین یا چی بود؟ هر چند سالی یه بار خودش خود به خود نصف می شه اما ما بشرها که زور می زنیم نصف نمی شه که؟ چطوریاس؟
مومنان خشکشان زد. محمد چیزی نگفت. سر برگرداند و با خودش به آرامی گفت:
"شیطونه می گه بدم نصفش کنن ریغونه رو اعصاب ندارم آخر وقتی."
جو سنگینی حکم فرما شده بود. مومنان کمی تا قسمتی در شلوارشان ریده بودند. کسی دیگر در چشم فضول آرنج نزد. فضول به یکباره تبدیل شده بود به قهرمان مومنان. فضول که جوگیر هم شده بود دوباره گفت:
"آهان آهان طی الارضتون یادم رفت راستی آقا. از مسجد الحرام به مسجد الاقصی چطوری بود؟ خوب شما رودرانر هستین ما بشرها که نیستیم که آقا؟"
محمد در بچگی کارتون نمی دید برای همین فکر کرد فضول فحش ناموسی ای چیزی داده است. زیر لب چیزی گفت. یک چیزی تو مایه های "از ممد به رعد از ممد به رعد. رعد جان دوباره سوژه پیدا شده زحمتش رو بکشید." ناگهان رعد و برقی از آسمان نازل شد و فضول را درجا خشک کرد. کمی بعد هم یک ساتور آمد و تقی زد مغز فضول را دو نصف کرد. بعضی از مومنان دهان باز، هاج و واج ماندند. بعضی ها پقی زدند زیر خنده و بعضی هم مدام الحمد الله الحمد الله می گفتند. محمد سپس گفت "سپاس خداوند بخشنده ی مهربان را که با این ساتور، بدون هیچ اکراهی، درستی را از نادرستی جدا کرد. این ها نشانه هایی است برای آنان که تعقل می کنند البته. خوب کجا بودیم؟ بله می گفتم. من عین شما هستم و فقط به من وحی می شود و همانا خدای شما هم یکی است و اینا و بقیه اش هم ایشالا دفعه ی چـــــــــــی؟ بـــــــــــــــعد."
مومنان یکی یکی سرشان را پایین انداختند و به آرامی از چادر خارج شدند. از آن روز به بعد محمد فقط آیات اش را می خواند و مومنان هم دیگر سوالات عجیب و غریب نمی کردند. همان اندازه ی پستان و اینها را می پرسیدند.