Thursday, October 29, 2009

خاطرات یک تسلسلی

لعنت بر این شانس! آخرش همه چیز درست از آب در آمد. صحرای محشر شد. تمام بندگان دوشادوش در محضر خدا حاضر شده بودند و کارنامه ی اعمالشان در دست هایشان. کافران، منافقان و گناهکاران چشمانشان را بسته بودند و منتظر صاعقه ی قهر الهی که وجودشان را از فرق سر تا انگشت پا بسوزاند. معتقدان و صالحان اشک شوق در چشم، مشتاق شنیدن دعوت الهی به بهشت برین. سر در گریبان فرو برده، یک چشمم را بسته بودم و با چشم نیمه باز دیگرم پیامبران اورشلیم را می پاییدم. موسی، عیسی، محمد و بها. به یکدیگر دزدکی نگاه می کردند و یواشکی می خندیدند. نامردها! ناگهان خدا اخم هایش را باز کرد و لبخند زد؛ انگشتش را آرام آرام بلند کرد و به دوربین عظیمی به بزرگی کره ی زمین در پشت صف انسان ها اشاره کرد و گفت:

"بندگان من همگی لبخند بزنید، شما جلوی دوربین مخفی بودید."