Tuesday, October 12, 2010

آن قد الف پس چرا عین شد؟ حافظا؟

آنقدر با او بوده ای که طرز فکرش را می شناسی. طرز راه رفتنش را می شناسی. لحن صدایش را می شناسی. عاداتش را می شناسی. نقاط ضعف اش را می شناسی. نقاط قوت اش را می شناسی. همه چیزش را می شناسی. دیگر چیزی نمانده است برای کشف کردن. حتی می توانی با ضریب بالایی پیش بینی کنی تحت چه شرایطی چه عکس العملی نشان می دهد. آنوقت است که مشکلات کم کم پیش می آید. آنوقت است که ثانیه ها قبل می دانی لیوان چایی که بلند کرده است را بعد از کمی هورت کشیدن، که زمان و نحوه اش را هم اتفاقا خوب می دانی، محکم می کوبد روی میز. تق! آهی می کشی و به خودت می گویی این بار هم درست فکر می کردی. بار اول و دوم و سوم و چهارم چیزی نمی گویی. پنجم و ششم و هفتم و هشتم لبخند می زنی. هشتم و نهم برای مدتی طولانی نگاهش می کنی و لبخند می زنی. او هم لبخندت را بر می گرداند. معلوم است که بر می گرداند. او که نمی داند چه گناه بزرگی مرتکب شده. بار دهم ارتعاشات اعصابت آن روی سگ ات را بالا می آورد؛ اما اوایل رابطه است. یا شایدم سال اول و دوم است. بالاخره به زبان می آیی و می گویی عزیزم می شه لیوانت رو نکوبی رو میز؟ هر بار سه متر می پرم هوا. او هم با طعنه می گوید ببخشید عزیزم نمی دانستم اینقدر حساسی.

واقعا هم طعنه نمک زندگی است؛ نمک دریا بر زخم های کهنه ی عمیق. شاید هم واقعا تو حساسی. اما نه تو کاری می توانی بکنی و نه او که یک عمر با‌ این عادت آزاردهنده ی کوچک اش زندگی کرده است. معلوم است که نمی توانی از سرش بیاندازی. معلوم است که هر چقدر هم تلاش کند بالاخره باز هم دفعه ی بعد یادش می رود و دوباره لیوان را می کوبد بر روی میز. این عاداتی که اعصابت را مرتعش می کنند یکی دو تا نیستند. معمولا زیاد هستند. همه شان هم مانند مثال لیوان بی اهمیت به نظر نمی رسند. بعضی هایشان خیلی موثرتر و بزرگترند. شاید مثلا وقتی یک چیزی اش را گم می کند تا پیدایش نکند و تا خانه را روی سرت خراب نکند دست از سر کچلت بر نمی دارد. حتی اگر دو ساعت دیر شده باشد و یک عالم آدم منتظر باشند و اهمیتی نداشته باشد و فردا هم بشود پیدایش کرد و حالا اصلا خودت یادش انداخته ای و چرا اینقدر بی منطق رفتار می کند و الخ. آنقدر عصبانی می شود که شروع می کند به گریه کردن. این هم شاید خیلی مهم نباشد. گاهی پیش می آید دیگر. اما مثلا تو مطمئنی که الان است که مثل همیشه ریلکس بودنت تعبیر به بی اهمیت دانستن موضوع شود. این که هیچ چیز برایت اهمیت ندارد و اصلا او برایت اهمیتی ندارد. در این موقع تو آدم او نیستی، نبوده ای و او همه ی عمرش اشتباه می کرده. این ها را با ضریب ۹۹ درصد می توانی هر دفعه پیش بینی کنی. فقط بار اول و شاید دوم خنده دار باشد. یا شاید سال اول یا دوم. یا مثلا می دانی که با احتمال خیلی بالایی حرف زدنت با یک دختر دیگر در یک مهمانی منجر به برانگیختن حسادت اش می شود و شروع می کند به اذیت کردنت. آنقدر کرم می ریزد که اعصابت به هم می ریزد و الم شنگه ای راه می افتد.

این پیش بینی پذیر بودن او و متقابلا پیش بینی پذیر بودن تو برای او تحمل ها را پایین می آورد. اعصاب ها را کاهش می دهد. به جایش تیک های چشم را افزایش می دهد و شیب ابروها را تند تر می کند. قبل از اینکه اصلا مساله ای پیش آید، ثانیه ها، ساعت ها، یا شایدم روزها قبل در ذهنتان دعوای مفصل تمام عیاری کلید خورده است. در ذهنت همه چیز را با تمام جزئیاتشان پیش بینی کرده ای و مشغول به بازی در دعوا و جر و بحثی هستی که چند ثانیه بعد در عالم واقع تازه کلید می خورد. مثل اینست که یک فیلم اکشن را بزنی وسط اش. قهرمان فیلم مدت هاست در حال بزن بزن بوده است. آخر فیلم نزدیک است. ضد قهرمان تازه شروع به بازی می کند که مطمئن می شوی فیلم امشب را درست گذاشته بودی. یکباره کنترلت را از دست می دهی و آخرش را نشانش می دهی و خالی می کنی خودت را و او هم هاج و واج تو را نگاه می کند. و البته که شما پیغمبر نیستید و شبیه همین مسائل در ذهن او هم مدت هاست که در حال سابیدن بوده است. او هم شما را خوب می شناسد و می داند و پیش بینی می کند. مثل خروس جنگی می افتید به هم. هر کسی که آشنا نباشد و پیشینه تان را نداند صد درصد حکم می دهد به دیوانه و روانی بودن جفتتان. اما تویی می دانی دیوانه نیستید. فقط در مرز دیوانگی هستید. تکرار و تکرار و تکرار و تکرار عادات اعصاب خورد کن مانند دِرِلِ دستی مغز جفتتان را سوراخ کرده است و یکباره به بدجایی می خورد. و دفعه های بعد هم مستقیم می خورد به همانجا که باید بخورد.

چاره اش چیست؟ از بین بردن همه ی خاطرات گذشته و پیشینه های بد ذهنی و شروع از نو. والسلام گفتن و عوض کردن آدمتان یا کوبیدن محکم مغز جفتتان به هم طوری که حافظه تان پاک شود و دوباره عاشق شوید. تا دوباره قدِ همه دلبران عالم پیش قدِ الفش نون شود. یا شایدم زشت تر. عین.