Wednesday, October 13, 2010

رانندگی کردن رو از پدرم یاد گرفتم. یک روز که کنارم نشسته بود و من رانندگی می کردم تو سر بالایی خاموش کردم. ماشین های پشت سری شروع کردند به بوق زدن. هول کرده بودم. بوق زدنشون به افزایش توانایی ام در نیم کلاچ گرفتن کمکی نمی کرد. بابام دستی رو کشید بالا و به من گفت "ببین بابا جان هول کردی ها. هول نکن. منو نگاه کن. کجا رو نگاه می کنی؟ خوبه. اینایی که دارن پشت سرت بوق می زنن تو تصور کن یه مشت گاو و الاغن. تو کار خودت رو بکن. توجهی نکن بهشون اصلا." خیلی ریلکس تر شدم و ماشین بالاخره راه افتاد. یه کم که عرقم خشک شد دوباره گفت "راستی اون توصیه رو تنها راجع به رانندگی نگفتم ها. کلا گفتم. برای آینده ات."