Friday, October 01, 2010

آدمهایی همیشه هستند که معتقدند اختیار دارند و عنان زندگیشان به دستشان است. مخصوصا مذهبی هایشان. می گویند مثلا این لیوان اینجاست من اختیار دارم و از اینجا برش می دارم و می گذارم آن ور؛ دیدی چقدر اختیار دارم؟ به این آدمها باید خندید. به سادگیشان. آنقدر باید خندید که از روی اجبار عصبی شوند و چند تا فحش آبدار حواله ات کنند. بعد هم باید سکوت کرد و جوابشان را نداد و به نادانیشان قبطه خورد تا بیشتر از روی اجبار عصبانی شوند. واقعا هم اختیارمان در همین قد و قواره است. جابجا کردن یک لیوان یا شایدم یک قاشق. مگر نه چه کسی از ما پرسید دوست داری کجا به دنیا بیایی؟ دوست داری به دنیا بیایی اصلا؟ دوست داری پدر و مادرت که باشند؟ دوست داری هوشت چه قدر باشد؟ دوست داری قیافه ات چه جوری باشد؟ دوست داری رنگ پوستت چه باشد؟ دوست داری چه زمانی به دنیا می آمدی؟ دوست داری در محل زندگی ات جنگ شود؟ دوست داری پدر و مادرت چقدر پول داشته باشند؟ دوست داری موقع مصاحبه های کاری دست هایت بلرزد و عرق بریزی؟ دوست داری زود جوش بیاوری یا صبر ایوب داشته باشی؟ دوست داری قدت ۱۵۰ سانت باشد یا ۱۸۰؟ دوست داری موهایت سن۳۰ سالگی بریزند؟ دوست داری مرد باشی یا زن؟ دوست داری همجنس گرا باشی یا نه؟ دوست داری پدر و مادرت زود بمیرند؟ دوست داری زلزله شود و نصفی از خانواده ات زیر آوار بمیرند؟ دوست داری مسوولیت بزرگ کردن خواهر و برادرت به دوشت باشد؟ دوست داری کور باشی؟ دوست داری پدر و مادرت مذهبی باشند؟ دوست داری کر باشی؟ دوست داری استعداد موسیقی داشته باشی؟ دوست داری سرطان بگیری؟ دوست داری برای آپاندیس بری اتاق عمل و جراح ناگهانی بزند روده ات را پاره کند و آخرش هم زیر عمل بمیری؟ دوست داری کسی بهت تجاوز کند؟ دوست داری امروز وقتی تصادفی کلیدت را در دفترت جا گذاشته ای و نمی توانی به خانه ات بری و مجبوری قطار بگیری به شهری که دوستی قدیمی داری و در قطار دختری را ملاقات می کنی که در آینده به صورت کاملا اختیاری مادر بچه هایت می شوند کم خونی داشته باشد؟ حالا تو لیوان رو جابجا کن. بگذار اینور. دوباره بگذار آنور. آن را هم جابجا نمی کردی اگر کسی مجبورت نمی کرد به اثبات اختیار داشتنت...