Monday, October 25, 2010

داستان خاله زنکی امشب

دوست پسره از این‌هایی بوده که خودش رو هی لوس می کرده و قهر می کرده. یک ماه پیش دوباره قهر می کنه و تیریپ به من زنگ نزن دیگه بر می داره. دختره با این حال بهش زنگ می زنه. بر نمی داره. رو پیغامگیرش می گه "ببین من خسته شدم ها؟ نمی تونم اینجوری ها؟ این زندگی نشد واسه من ها؟" پسره ظاهرا بعدش بهش می گه خسته شده ازش و نمی خوادش دیگه اصلا. هیچی سرت رو درد نیارم. سه هفته ای می گذره و پسره زنگ می زنه می گه "عزیزم ببخشید مثل همیشه عصبانی شده بودم یه کم". دختره می گه "نه بابا بیخیال. مهم نیست اصلا". پسره میگه "خیلی دلم برات تنگ شده کجایی؟" دختره می گه آرایشگاه. پسره می گه خوشگل کن بیا پیشم بعدش. دختره می گه نمی تونم بعدش دارم می رم عقد کنم. پسره بعد از یه ربع فریز بودن و یه صفحه ارور دادن می پرسه هان؟!! با کی؟! دختره می گه "با یه مرد" و در حالیکه بهش هیستریکی می خندیده گوشی رو روش قطع می کنه. بعد از ۷ سال دوستی. دمش گرم. واقعا دمش گرم! آهان پسره ظاهرا شب و روز فقط جوینت می کشه و به زن ها فحش می ده. ها!