Friday, October 15, 2010

 سالهاست که هر سال می گویم امسال نه؛ سال بعد می گویم. پدرم بهترین آدمیست که به زندگی ام دیدم. باورت می شود؟ واقعا بهتر از این میشود؟ گمان نمی کنم. تا حالا بهش نگفته ام چون مطمئنم مثل احمق ها بغضم یکهو می ترکد و ار می زنم جلویش و اون هم خودش را نمی تواند نگه دارد و شروع می کند به ار زدن و مامانم هم احتمالا از آن دور و بر رد می شود و او هم ملحق می شود و همگی شروع می کنیم به ار زدن و خیلی کمدی می شود همه چی. افسوس! افسوس که خیلی پیر شده و شاید وقت زیادی باقی نمانده باشد برای دوباره به یک سال به تاخیر انداختنش. فکر می کنم این سفر دیگه وقتش است که عزمم را جزم کنم و قبل از اینکه خیلی دیر بشود بهش بگم که به داشتنش خیلی افتخار می کنم. خیلی.