Saturday, October 02, 2010

داستان من در دفتر کارم شبیه آن پسر سیزده چهارده ساله ی پشتِ لب سبز شده ی مودبی است که در اتاق یک مشت بچه ی پنج شش ساله ی تخس که فهمیده اند جذبه ای ندارد و دستی رویشان بلند نمی کند گیر افتاده است و هی از این ور و آنور وشگونش می گیرند و انگولکش می کنند و می خندند. کاری شان هم نمی شود کرد.