بابابزرگ خدا بیامرزم حدود بیست سال پیش تازه کتاب قلعه حیوانات را خوانده بود. مامان بزرگم خیلی طرفدار ج.ا. بود. از همان اول بود و تا همان آخر هم وفادار ماند. اما پدر بزرگم زود گوشی دستش آمد. بعد از خواندن این کتاب از تفریحات سالم بابابزرگم این بود که جمعه ها که مامان بزرگم می نشست پای تلویزیون که خطبه های نماز جمعه را گوش بده، وقتی نمازگزاران تکبیر می گفتند شروع می کرد صدای بـــع بــــع در آوردن و بعد از کفری شدن مامان بزرگم از ته دل قش قش می خندید. مامان بزرگم که چند وقت بعدش مرد، بابا بزرگم جمعه ها تلویزیون اش همیشه خاموش بود. بعد از مدتی هم از غصه ی تنهایی اش دق کرد. دق نکرد خالی بستم. خواستم رومانتیکش کنم. سرطان پروستات گرفت. تازه خیلی هم خوشحال بود می گفت می خوام دوباره زن بگیرم. تخمانش وفا نکردند.