Monday, September 20, 2010

بعد از یک سنی انگار دیگر فرقی نمی کند سگ داشته باشی یا همسر. همینکه وقتی از خواندن روزنامه ات، گپ زدن بی حاصل با بی کارهای دیگر، تماشای بی دقتِ رهگذران یا هر وقت تلف کردن دیگری در پارکی قبرستانی خسته می شوی و به خانه باز می آیی و در را باز می کنی موجودی بتواند تکان بخورد و دمی تکان بدهد انگار کافی است. تلویزیون را روشن می کنی و روی کاناپه در سکوت به تلویزیون خیره می شوی. او هم خیره می شود. مزخرفش تمام می شود. خاموش می کنی و جفتتان می خوابید. شب بخیر. شب بخیر عزیزم. و این می شود زندگی روزمره. تا او بمیرد و کسی دمی هم برایت تکان ندهد. شاید هم بهتر و او دیگر دمی هم برای کسی تکان ندهد. چقدر مشتاق آینده هستم. عزیزم.