Wednesday, November 24, 2010

خدا پیر شد

+ جبرئیل؟ دنیا چطور پیش می رود؟ خیلی وقت است که خبری نیاورده ای برایمان.
- عالی پیش میرود بارالها. بهتر از این نمیشود. نگران نباشید. استراحت کنید. نگران شدن در این وضعیت برای سلامتیتان اصلا خوب نیست.
+ اگر این سینه [اهههههههخخق اههههه خق اههههههخ خخخخ اهههه هههق] اگر این سینه ی لعنتی می گذاشت می رفتیم یک تک پا احوال پرسی انسان. دلتنگش شده ایم. انسان بی معرفت کمتر سراغی از ما می گیرد.
- بارالها خودتان هم خوب می دانید انسان دیگر بزرگ شده است. از پس مراقبت از خودش بر می آید. سرش شلوغ است و دیگر وقت نمی کند مثل آن قدیم ها. شما نباید نگرانش باشید دیگر. شما الان فقط باید به چیزهای خوب فکر کنید و استراحت کنید.
+ چه میدانم... جبرئیل؟
- جان جبرئیل.
+ فیلم تولد انسان را دوباره برایمان می گذاری ببینیم؟

[جبرئیل از کنار تخت بلند می شود و فیلم تولد انسان را از قفسه بر می دارد و می گذارد و به آرامی کنار تخت می نشیند. خدا با تبسم فیلم را نگاه می کند. داستان گل و آتش، بهشت و سیب و عشق. خدا تک خنده ای می زند و اینبار آنقدر سرفه می کند که خون می بیند. این بار فیلم به نیمه هم نرسیده. خدا از سرفه کردن خسته می شود و چشمانش را می بند و به آرامی به خوابی عمیق فرو می رود. نفسش هس هس می کند. فیلم تمام می شود. صدایی دیگر از خدا بلند نمی شود. جبرئیل چشمانش تر می شود.]