داستان پیدا کردن حقیقتِ زندگی را از دو دسته شنیدم: زیبادلان و شیادها. با دسته ی اول روزمره در تماسم. می آیند می نشینند کنارم، ایده ها و داستانهایشان را با هیجان تعریف می کنند برایم. با هیجان حرف می زنند و موهای بدنشان سیخ می شود. دلم می خواهد بغلشان کنم و بگویم چقدر دوستشان دارم و چقدر خوشحالم برایشان. اصرار می کنند که تو هم می توانی و باید فلان کَسَک را ببینی. به توصیه و اصرار می روم به ملاقات دسته ی دوم. شمشیرم را می بندم به کمرم، لانچیکایم را به دوشم با سه چهارتا ستاره ی نینجایی در جیبم و می روم به ملاقات استاد بزرگ. خونین و مالین بر می گردم. ازم می پرسند خوشت آمد؟ کف کردی؟ می گویم جالب بود اما قانع نشدم. هر دو افسوس می خوریم برای همدیگر و زندگی باز هم ادامه پیدا می کند...