Tuesday, November 16, 2010

بادکنک

واقعا آدم معمولی نبود کسی که به این دانشگاه می رفت. البته اگر آدم معمولی را بقال سر کوچه حساب کنیم. اما اگر معمولی بودن را به نسبت همکلاسی های آن دانشگاه حساب می کردی همه معمولی بودند. حالا یکی کمی باهوشتر بود یکی کمی خنگ تر. کسی واقعا نابغه نبود. اما بعضی ها بودند که می خواستند یک جوری نشان بدهند که نسبت به همکلاسی هایشان معمولی نیستند. این که واقعا فکر می کردند نابغه اند یا فقط دوست داشتند نابغه باشند معلوم نبود. یک جنگولک بازی ای باید در می آوردند که نشان بدهند مثل بقیه معمولی نیستند. از گرفتن کتاب های سه سال بالاتر بگیر تا ریش عجیب غریب، کس خل بازی های عجیب غریب و رفتارهای عجیب غریب. یکهو مثلا به یه جایی خیره می شد و یک ربع بعد یک مزخرف بی ربط می گفت و بعد هم مثل دیوانه ها می خندید مثلا. عجیب بودن مهم بود. بعضی ها هم خوب البته موفق بودند در باوراندن این شخصیت نابغگی خودشان به هم کلاسی های بی اعتماد به نفس دیگر.

گذشت و بالاخره همه لیسانسشان تمام شد و خیلی هایشان یک دانشگاهی جایی خارج از کشور مشغول به ادامه ی تحصیل شدند. تراژدی (و البته طنز) کل قضیه این بود که بعد از دیدن هم کلاسی های جدید، استادان جدید و دیدن دنیای واقعی و حجم کار و درک و شناخت بهتر از خودشان هیچ کس دیگر تخم نمی کرد ادای نبوغ در بیاورد. همه بادشان خوابید به نحوی. بعضی ها اینقدر سرخورده شدند که اصلا ول کردند درسشان. بقیه هم که فهمیدند کسی خیلی پهن هم بارشان نمی کند بچه های خوبی شدند و تازه آدم شدند. یعنی قابل معاشرت شدند تازه. بعضی شریفی ها را باید بگذاری ۷ سال بگذرد بروند دنیا را ببینند تا بشود تازه نگاهشان کرد. این البته دلیل نمی شود که بگویم یکی از متواضع ترین و دوست داشتنی ترین دوستانم شریفی بود. اما خوب نوابغ هم کم نبودند کلا. ای بابا.