Sunday, July 18, 2010

جلسه آخر

+ تعریف کن ببینم، چطور بودی این هفته؟
[مکث طولانی]
= آقای دکتر بخدا دیگه نه حوصله ی شنیدن حرفای شما رو دارم نه حوصله حرف زدن دارم. لطفا قرصهام رو بنویسین برم.

سناریوی اول:
+ دیگه نیازی نیست. برو به امان خدا.

سناریوی دوم:
+ دیگه فایده نداره. برو به امان خدا!

Saturday, July 17, 2010

"این پسر بچه های کلاس سوم چهارم دبستانی دیوانه اند. عین کس خل ها شکلک و صداهای عجیب از خودشان در می آورند. جفتک می اندازند و عین بز این ور و آنور می پرند. به همدیگر سیخ می زنند و داد هم را در می آورند. دو دقیقه به حرف آدم نمی توانند گوش بدهند به یک چیز نمی توانند نگاه و تمرکز کنند. من یادم نمی آید این جوری بوده باشم. این ها چه مرگشان است؟"

Friday, July 16, 2010

اگر قصد دارید رابطه ی عاشقانه ای را سریع و بدون پشیمانی تمام اش کنید ازدواج کنید. اگر قصد دارید رابطه ی تمام شده ی ازدواجتان را بیشتر کش بدهید بچه دار شوید. مریضید؟ نکنید خوب.

Thursday, July 15, 2010

حسی به من می گوید عین همین آخوندها که تقیه (بخوانید ریا و دودره بازی) را تاکتیک مهم دینشان می دانند، محمد را هم اگر به جای مسیح بر صلیب می کشیدند صد بار خدا را انکار می کرد و پایین می آمد.
آن زمانهایی که پدران و مادران ما برای حفظ جانشان در جنگل ها از دست شیر و پلنگ و خرس تا مرز جانشان مثل سگ می دویدند کسی به فکر خودکشی نبود و یاس فلسفی هم نبود. خودکشی پدیده ی جدید شهر نشینی است و محصول این است که کسی دیگر برای حفظ جانش نباید بدود. برای همین پیشنهاد می کنم هر کس که قصد خودکشی کرد را یک ساعت بیاندازند در جنگل های محافظت شده ی شیر و پلنگ. اگر زنده آمد بیرون دیگر فکر خودکشی به سرش نمی زند. اگر هم خوراک شیر شد که نوش جان آن شیر و آن آدم هم به هدفش رسیده است.
شب ها می آیی تو گوگل ریدر چرخ می زنی، می خندی، حال می کنی و لایک می زنی اما یکی از لینک های خوشگلِ با وقار کنار وبلاگت هم از آنهایی نیست که لایک برایشان گذاشته ای. جنده خانه است این گوگل ریدر؟
اصولا سفر زیاد نمی کنم برای اینکه پاسپورت ایرانی را سطل آشغال هم بیاندازی دو متر آنورتر که بروی دهان باز می کند و می اندازدش بیرون. پروسه ی ویزا گرفتن از تحقیرآمیزترین لحظات زندگی ام است. بعضی وقت ها که مجبور می شوم جایی بروم و برای ویزا که درخواست می دهم، از آن موقعی که دارم به سوال های احمقانه و تحقیرآمیز فرم جواب می دهم (نظیر آیا قصد دارید در این سفر جایی را منفجر کنید؟)، تا آن موقع که مدارکم را به آن جنده ی نفهمِ بداخلاقِ ارث پدر طلبکارِ پشت شیشه (که مرد هم می تواند باشد) تحویل می دهم تا یک روز مانده ی قبل از پروازم که می گویند ویزایت آماده شده است، احساس می کنم دست های پشمالویی به سویم نشانه گرفته شده و کسی با صدای بلند می خندد به من و مدام می گوید بدبخت! هاهاها! بکش! هاهاها! بدبخت. هاهاها!
یکی از دوستانِ کون نشور تعریف می کند که در مدرسه ای که درس می خوانده قانون جالبی داشته اند. اگر معلمی به هر دلیلی دست روی شاگردی بلند کند آن معلم تا ابد از معلمی در آن دبیرستان محروم می شود. البته این قسمت جالبش نیست. قسمت جالبش این است که شاگرد هم تا ۳ ثانیه حق دارد جواب معلم را با مشت ولگد بدهد. البته وقتی واکنش از ۳ ثانیه بیشتر طول کشید دیگر عکس العمل طبیعی حساب نمی آید و قصد عجیبی حتما در میان بوده است.

بعضی وقت ها سر آدم بلایی می آید، دردسری پیش می آید، مشکل بزرگی برای آدم درست می شود، آدم می افتد تو هچل به قول معروف. اعصابت داغون است. خسته ای؛ به زمین و زمان فحش می دهی. دسته ای از آدمها هستند که دقیقا همان موقعی که از گوشهایت باد دارد می زند بیرون، هر دفعه، تکرار می کنم، هر دفعه، با نگاه متکبرانه ای دست می کشند زیر چانه شان و می گویند "شاید مشکل از تو بود...شاید تقصیر از خودت بوده ... شاید اشتباه از تو بوده ..."

قانون سه ثانیه را برای این مواقع دوست دارم. تا سه ثانیه بعد از شنیدن مزخرفات این دسته از آدمها محکم بکوبید زیر گوششان. مشت بزنید تو چشمشان. لگد بزنید تو تخمشان. بعد از گذشت سه ثانیه هم برای همیشه از مصاحبت با خودتان محرومشان کنید. لیاقت ندارند این دسته از آدمها مصاحبتِ شما را.
حكایت شكست عشقی من شبیه پسر بچه ایه كه تو یه بازار شلوغ دست مادرش رو ول می كنه، دو سه تا تنه می خوره از مردم و عينك ته استكانیش میافته زمين و كورمال كورمال دست مي كشه رو زمين و داد می زنه عینكم افتاد عینكم افتاد...

Wednesday, July 14, 2010

روسپی بلاگر:
به بلاگری اتلاق می شود که به جای اینکه حرف خودش را بزند فکر می کند خوانندگانش دوست دارند چه بشنوند.
آنقدر وبلاگ نویسِ خوب زیاد شده که دیگه مثل قدیمها وبلاگ نویسها نمی تونن قر و قمیش بیان و خودشون رو لوس کنن که آره دارم تعطیل می کنم و خداحافظ و ملت بیان کامنت بذارن که نـــــــــــــــه نـــــــــــــــرو و ما چی کار کنیـــــــــم و اینا. خواننده ها این روزا بعد از خوندن خبر تعطیلی وبلاگ مورد علاقه شون می گن "اه؟ رفتی؟ به آرنجم." و خیلی خونسرد دکمه ی اسپیس رو می زنن. دنیایی غریبی شده.
تصوری که از خدا دارم یک داروغه است. داروغه ای که سیم و زرش نماز و دعاست. هر چند سالی می رود یک جای این ۵۰۰ میلیارد کهکشان دور یکی از ۵۰۰ میلیارد ستاره اش سراغ یک کره ی خاکی ای یه سری موجود بدبخت بیچاره را خفت می کند که خوب ببینم چقدر نماز خوندین چقدر دعا کردین. بدین بیاد بینم! کمه! کمه! کیسه ام پر نشد! گناه هم که خیلی کردین که. نماز و دعاهای یه کره ی دیگه رو باید خرجتون کنم تا صفر بشین تازه. فعلا این سیل و زلزله رو داشته باشین تا تنبیه شین دفعه بعد که میام محصولتون بیشتر باشه. موهاها! موهاها!
یه افزونه فایرفاکس می خوام بسازم که دکمه ی Hide فیس بوک رو به عبارت بلند زیر تغییر بده:
"دِ گمشو برو دیگه هر ۵ دقیقه یه بار یه گهی می خوره همه ی دنیا باید بفهمن! اه!"

یه صدای درِ کونی هم پخش کنه برای التیام خاطر کاربر.
آدم هاي سياسي از همه بيشتر هزينه مي دهند. هزينه منظورم از مشغله فكريه تا زندان و مرگ. منظورم از سياسي هم آدمهاي عاديه كه سياست دقدقه روزانه فكريشونه نه هاشمي. اونايي كه به تخمشون نيست چه بلايي سر كشورشون داره مياد خوش و خرم تو سواحل فلانجا زندگيشون رو مي كنند و اصلا نمي دانند سبز چيه و موسوي كيه و كي كي رو داره مي كنه. خارج نشين ها را محكوم نمي كنم خودم يكيشونم . اصولا كسي را نمي خوام محكوم كنم فقط دارم آنچه مي بينم مي گم. يارو خيلي جدي تو كنسرت شجريان مي پرسيد آقا سبز مده همه سبز پوشيدن. يني آدم اينقدر بي خبر. اونايي كه كه دلشون براي مملكتشون مي سوزه بايد بميرند يا گوشه زندان آب خنك يا چيز زندانبان را بخورند يا هر روز هزاران كيلومتر آن ورتر سايت ها را بالاپايين كنند و لبشان را گاز بگيرند. خدايا این چه عدالتیه.

Tuesday, July 13, 2010

آدمها خوش قلب تر از آنی هستند که به نظر می آید. فقط بعضی هایشان گاهی یادشان می رود. باور نمی کنی موسیقی دردناکی برایشان بگذار ببین چطور اشکشان جاری می شود.
می ترسم حسن!
می ترسم بمیرم و هنوز کامل نمرده باشم.
می ترسم بمیرم و آخرشم نفهمم فایده ی اومدنم به این دنیا چی بود.
می ترسم بمیرم و تو بازم پیشم باشی حسن.
این اواخر زیاد دارم می ترسم حسن.
چرا اینقدر می ترسم من حسن؟

Monday, July 12, 2010

فروید کجایی

"خوش به حال اون پدری که اولین مردیه که به قلب دخترش راه پیدا می کنه."
می ترسم حسن!
می ترسم بمیرم و اینا هنوز سر کار باشند.
می ترسم حسن!

Sunday, July 11, 2010

می ترسم حسن!
می ترسم بمیرم و هیچ وقت مثل یک فوتبالیست که جام جهانی رو برده از ته دل فریاد خوشحالی نزده باشم.
می ترسم حسن!

شعرهای من

آخر من ندانستم
                      چه
                          اصراریست بابا...
که هر وقت
              شعر
                   می گوییم ...
هر کلمه اش
             را در یک خط جدا
گانه بنویسیم...
و هی سه نقطه
بگذاریم
یعنی اگر نکنیم
شعر نمی شود؟
آیا؟
...

Saturday, July 10, 2010

تو یه فیلسوفی رو مثال بزن که خوش و خرم با ۵ تا دافِ ردیف کنار یک استخرِ توپ تو یه هوای آفتابی یه موضوع فلسفی جالب به ذهنش رسیده باشه. حالا اصلا می گیم دافیا خل شدن. بعد مثلا فیلسوفه با خودش بگه آره این دافیا اینجان چه قدر خوبه هوا واقعا ها؟ به به چه استخری چه قدر من حال می کنم هممم.... راستیا زندگی هدفی نداره ها؟ نه می خوام بدونم اصلا امکانش هست همچین چیزی؟ نخیر آقا. در یک هوای ابریِ تخمی رو توالت فرنگی وقتی داشته راجع به هدف زندگی فکر می کرده و همسر خیکی بد اخلاقش با لنگه کفش می کوبه تو در که مرتیکه خرسمبک گمشو بیا بیرون چند ساعته اون تویی صاب خونه دم دره کرایه خونه رو می خواد ناگهان به ذهنش می خوره مثلا شاید واقعا زندگی معنای خاصی نداره.
"روزی دوبار می شینی تو یوتیوب "کامران اتابکی" سرچ می کنی می خندی. پروزاک هاتم می خوری. جریانت با دوست دخترت چی شد؟"
در رابطه با این پست قبلی، این شعر چو عضوی به درد آورد روزگار و اینا خوب انسانیت و انسان دوستی و این حرفاش خیلی خوبه و قشنگه اما خیلی جدی بخوای بگیری معنی لفظیش رو خیلی بی ربطه. عضوهای دیگه که اصولا خیالیشون نیست که. مثلا من دستم چند وقته درد گرفته تخمام الان بی قرارن؟
تا مرز سی سالگی که اصلا مشکلی نیست عزیز من! به محض اینکه سی سالت می شود متوجه می شوی که یک عضو کوچکی که تا دیروز صحیح و سالم ماستش را یک گوشه ی بدنت می خورد و کاری به کسی نداشت شروع می کند به ناله کردن و درد کردن. ظاهرا بعد از آن وارد هر دهه ی جدیدی که می شوی تعداد این عضوهای نالان (اکس-ماست‌خور) به صورت توانی زیاد می شود. تا اینکه آخر سر یک عضو اصلی و کلیدی ماستش تمام می شود و به درک واصل می شویم. خدا عاقبت همه را به خیر کند.

Friday, July 09, 2010

آزادی آزادیست

آن کسی که فقط دلش می خواهد باد آزادانه در موهایش بپیچد یا آزادانه دوست پسرش را در خیابان ببوسد با آن کسی که فقط دلش می خواد آزادانه کنار دریا بیکینی بپوشد با تویی که دلت می خواهد آزادانه در روزنامه یا حزبت حرفت را بزنی و سیاسی کاری کنی در یک لغت کلیدی مشترکید: آزادی. آدم ها اولیت های متفاوتی دارند در زندگی و کسی هم در جایگاهِ اندازه‌گیری عمقِ آزادی خواهی کسی نیست. آزادی آزادیست. بنابراین فکر نکن می توانی، یا حقی داری که کسی را به خاطر نوع یا اندازه‌ی آزادی خواهیش تحقیر کنی و خودت را برتر بدانی.
زن بايد يه جوري به خودش برسه كه همه مرداي دور و برش و يه كيلومتر اونورتر مثل يه مشت بچه گربه همزمان كله هاشون بچرخه. والا به خدا تا دارين استفاده كنين.

Thursday, July 08, 2010

- خانم جان در رو باز کن. سیصد هزار تا اسپرم اسکلِ شما شدن یه ساعته ها؟
+ نمی کنم.
- چرا نمی کنی بابا جان؟ این همه راه اومدیم. خسته شدیم. نصفیمون لت و پار شدن نصفیمون چپ پیچیدن خوردن تو دیفال.
+ این همه بچه تو یتیم خونه موندن. مگه از روی نعش من رد شین پاتونو بذارین این تو. قلم دمتون رو می شکنم.
- باز کن د می گم. هل نده بابا وا نمی کنه خوب هل می دی واسه چی؟ نکن بینم. با منی؟! جا کشششششش. شتلق....
+ برین یه جا دیگه دعوا کنین. باز نمی کنم.
- ممد آقا بکّن بریم. این تخمک مال یه فیلسوفی لزبینی چیزیه. وا نمی کنه.

* تقدیم به سارای عزیز

یه بسیجیه ساندیس نداشت همه خندیدن

جوکی که اوریجینال و با اصل و نسب نباشه می شه مثل این جوک های بسیجی. بالا می خوام بیارم از بی مزگی هر کدومشون رو که می شنوم. محض رفع تکلیف هم نمی تونم بخندم.


براى فاحشه هاى كدامين بهشت دنیایت را جهنم کردند؟

ظاهرا شام آنگلا مرکل امشب اختاپوس بوده.

Wednesday, July 07, 2010

خانوم آخه پابرهنه راه نرو مثل گربه رو سنگفرش کنار خیابون با اون دامن چین چینِ گُل منگلیت. دم غروبی صندلاشم گرفته دستش. کم مونده یه بادی هم بیاد موهاشم افشون کنه. قلبم ضعیفه بابا. پیس میکر دارم.

Tuesday, July 06, 2010

من به نشانه ی احترام کلاهم را بر می دارم برای آدمهایی که اگر هزارتا مجله و روزنامه و سایت در ردِ یک فیلم یا یک کتاب یا یک موسیقی برایشان بیاوری باز هم استقلال رای دارند و در چشمت زل می زنند و می گویند "ولی من خوشم اومد."
شعر خیلی چیز عجیبه برام. درک نمی کنم. یک مفهموم رو به جای اینکه ساده بذاری کف دست مخاطب، در استعاره و تشبیه و هزارتا چیز دیگه می پیچونی و می چرخونی و شایدم آخرش مخاطبت رو هم تو خماری بذاریش که مفهموم و مقصودت آخرش چی بود. اما آخرش بیشتر از رساندن پیام به صورت کاملا واضح و کوتاه حال می ده. یه نفر توضیح بده برام چه اتفاقی میوفته دقیقا.
آدمی می شناسم که با دختری که خیلی دوستش داره نمی خواد ازدواج کنه به خاطر اینکه فکر می کنه دختره شانس خیلی بهتری از اون داره. این آدم امید من بود به بشریت. فقط برای یک روز البته.
دلت میاد؟ پدر و مادری که عکس 3x4 دبستان ات رو گوشه ای لای کتابی دفترچه ای جایی گذاشته و هر از گاهی باز می کنه و هزار قربون صدقه می ره برات؟ هر چی اصلا. هر چقدر اذیتت کرده. گوشی رو بردار یه زنگ بزن.
دوستانی که اینقدر به آمریکا دلبسته اند که دلش برای مردم ایران می طپد و دموکراسی را برای ایرانی ها می خواهد کمی وقت بگذارند و عمیق فکر کنند که دلیل اینکه آمریکا سیگار و تنباکو را در لیست کالاهای تحریمی اش قرار نداده ولی قطعات هواپیماهای مسافربری را قرار داده چیست. آنوقت می فهمند در هیچ دوره ای از تاریخ، مردم ایران به تخم آمریکا هم نبوده، نیست و نخواهد هم بود. اصولا به تخم هیچ کشوری نبوده. و این مساله اصلا هم تعجب آور نیست بلکه کاملا منطقی و عقلانیست.

آن قطب بزرگ آن عارف وارسته

نقل است که روزی پیش از نماز از مردم نگاه‌های عجیبی می گرفت. عارف بزرگ آهسته پرسید "مش حسین اینا چه مرگشونه چرا امروز عین بز منو نگاه می کنند؟" مش حسین گفت "ای عارف وارسته، ای سرمایه‌ی سلوک سالکان، ای قطب جان عارفان ای داروی جنون عاشقان..." قطب بزرگ حرف مش حسین رو قطع کرد و گفت "دِ خفه شو بگو ببینم چه خبره؟!" مش حسین گفت "ای زبانم لال شود الهی. شایعه شده شما را گیلاس به دست با ماهرخی دیده اند که گل می گفتید و گل می شنفتید و پنداری ورهایی هم می رفته اید." عارف بزرگ در لحظه جامه درید و بر منبر شد و کوتاه‌ترین خطبه‌اش را خواند:
" اللهم انطقنی بالهدی و الهمن التقوی. خواهران و برادران خود را امر به خفه شدن و نهی از زر زدن می کنم و به شما می گویم که هیچ کسی را در قبر دیگری نمی خوابانند. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته."

و سپس با عصبانیت از منبر پایین آمد و پشت به جمعیت کرد و گفت:

"چار رکعت نماز ظهر کمرمون می زنیم از شر این مردم فضول اللـــــــه اکبــــــــــــــر"

حيف كه بي سوات بودي

رضا شاه خدا بيامرزدت اگه من به جاي تو بودم كسي را مجبور به كاري نمي كردم اما حالا كه اينقدر اصرار به اجبار داشتي به جاي اينكه چادر از سر كسي بكشم، چادر سر آن مردان و پدراني مي كردم كه زنان و دخترانشان را در چادر مي پيچند.

افسردگان جهان متحد شوید

می خوام یک سایت "اجتماعی" درست کنم فقط برای افسردگان جهان که عکست رو آپلود می کنی، قد و وزنتو می دی، محله ات رو هم می گی. همین. هیچ اطلاعات دیگه ای هم نمی خواد. زیر عکس هر نفر هم فقط یک دکمه می ذارم که نوشته:
"امشب می خوامت. هستی؟"
روز بعد فیدبک میاد برای هر دوشون:
"هنوز افسرده ای؟ بله: یکی دیگه. خیر: خدانگهدار. حساب شما بسته شد."

Monday, July 05, 2010

این فواحش هنرمند

فاحشه ای که تنش را می فروشد هزار بار شرف دارد به این هنرمندانی که روحشان را اینگونه ارزان می فروشند. دوباره که فکر می کنم از خود می پرسم چرا قضاوت می کنم، شاید از دور ارزان به نظر می آید؟

اشهد ان

- خيلي كار ضايعيه يني چي آخه؟ بابابزرگ تو گوش من هم شهادتين خوند؟ چيه چرا مي خندي؟
= شهادتين شما هم داستاني داره. داداشت كه به دنيا اومد آقاجون خدابيامرزدش تو گوش داداشت شهادتين خوند داداشت هم انگار جبرئيل ديده يه جا زل زده بود و دهنش باز مونده بود. شهادتين كه تموم شد يكهو قد يه تاقار ريد رو دست آقا جون. آقا جون بعد از اين داستان تو گوش هيچكدوم از شماها شهادتين نخوند.
- [من از خنده ولو شدم رو زمين]

Sunday, July 04, 2010

كمي بالاتر

نوشته اي در وبلاگ معروفي كمي زيادي قلقلكم داد. البته هر آدمي حق دارد هر چه مي خواهد بگويد و بخواند. اما اگر كمي بالاتر باشيم بهتر است اثرات حرفي كه مي زنيم را هم بسنجيم، مخصوصا راجع به مسايل و حقايق مهم و تاثيرگذار. فرضا اگر راجع به نسبيت اينشتين يك چيزك هايي شنيده ايم آن را به نسبي گرايي اخلاق ربط ندهيم. يا اگر راجع به كوانتم مقاله اي در روزنامه خوانديم سعي نكنيم ارتباطش را با عرفان نشان دهيم. يا اگر اطلاعاتمان راجع به نظريه تكامل در حد كتاب ديني دبيرستانمان است نخواهيم آن را به كاپيتاليسم ربط دهيم. يا اگر در مورد فمينيزم فقط وبلاگ خوانده ايم آن را به جنسيت گرايي مربوط نكنيم. حالا مثال كوچكترش هم در اين وبلاگي كه تصادفي خواندم اين كه اگر راجع به نيچه و تاريخ كم اطلاعيم او را پدر مكتب فاشيسم معرفي نكنيم. چرا كه ممكن است با نظرات غلط ما كسي مسير زندگيش اصلا عوض شود و يا براي يك عمر اصلا اشتباه فكر كند.

اصولا اگر سعي كنيم راجع به چيزي كه نمي دانيم يا كم مي دانيم حرف نزنيم هم خودمان را ضايع نخواهيم كرد و هم ديگران را گمراه. البته باز هم مي گويم معتقدم که هر كس حق دارد هر چه مي خواهد بگويد. مرحله ي بالاتري از انسانيت را عرض مي كردم.
یعنی اگه اون احمقی که هزار و چهارصد سال پیش مست سر نماز رفت و شراب رو برای ۱ میلیارد آدم حروم کرد اگه قبل از نمازش یه گوری می رفت عق می زد الان احتمالا شبکه ی قرآن داشت از فواید شراب در نزدیک شدن به خدا حدیث می آورد.
منطق جایی نداشت که خدا یکهو رگ گردنش قلمبه شد و قاتی پاتی کرد. اگر عقل و منطق در این دین جایی داشت آن زمان که شیطان گفت من از آتشم بر خاک سجده نمی کنم می گفت باریکلا خوب راست می گی. چقدر خوب که تو مغز تو یکی پهن نیست و مثل بقیه فرشته های احمق کونت سه سوت نرفت هوا. تو نمی خواد سجده کنی. بیا بغل خودم با هم یک پیک بزنیم و راجع به فلسفه ی منطق گپ بزنیم.

Saturday, July 03, 2010

این آدمهای لج آوری که می گن من طرفدار اون تیمی ام که خوب بازی می کنه رو باید به یه درخت بست با چوب گرفت له کرد. یعنی چی آخه؟ تعصب، خاطرات بچگی، رنگ تی شرت، قیافه ی خوب بازیکن ها و از همه مهتر پافشاری بر آن تیمی که شانسی ۲۰ سال پیش که ورقِ فوتبال بازی می کردیم انتخاب کردیم معیار نیست؟!

نتیجه باخت آرژانتین چی بود؟

مغز یوخیم لو به شصت تا صلیب کشیدن مارادونا چربید. مرتیکه فکر کرده بود اومده امامزاده صالح با اون تسبیحش.

مزاحمت نوامیس وبلاگی تو روز روشن

روزها فکر من این بود و همه شب سخنم که این عکس بالای وبلاگ ناژو خودشه یا نه. خدا رو چه دیدی هان؟ شاید بود. گشتم نبود. حالا فکر من شبا این شده که نکنه اصلا خوشگل تر از این باشه؟ هان خدا رو چه دیدی؟ نکنه؟

Friday, July 02, 2010

طبیعت شکست ناپذیر

مدار مغزم را به گونه ای بسته که همه ی زندگی سعی کنم از خودم توله ای باقی بگذارم و ژن ام را منتقل کنم به باغ وحش اش. این را می دانم. برای همین نمی خواهم توله ای پس بیاندازم تا ژنم به درک واصل شود. من از خودم نمی خواهم چیزی باقی بگذارم تا طبیعت را یک بار هم که شده شکست دهم؛ تا دلم خنک شود؛ تا انتقام بگیرم از این همه سگ دو زدن. مشکل اینجاست که او هم دوست دارد از شر امثال من خلاص شود. می ترسد که من با زنی دوست شوم و او را هم قانع کنم که بچه دار نشود. طبیعت دوست ندارد آدمهایی مثل من وجود داشته باشند. خوشحال می شود چوب لاچرخهایی مثل من حذف شوند. من موجودی خطرناکم. همین من را وسوسه می کند توله هایی از خودم باقی بگذارم و تعداد امثال خودم را بیشتر کنم تا بیشتر بترسد؛ تا بیشتر انتقام بگیرم. اما آیا این همان چیزی نیست که طبیعت می خواهد؟ خدایا مرا از این پارادوکس نجات بده. انگار هر جوری بازی کنم بازنده ام.

Thursday, July 01, 2010

ملاخور

در حيرتم از مردمي كه سرنوشتش را به دست قشري سپرد كه دون پايه بودنش ضرب المثل كوچه و بازارش بود.