نقل است که روزی پیش از نماز از مردم نگاههای عجیبی می گرفت. عارف بزرگ آهسته پرسید "مش حسین اینا چه مرگشونه چرا امروز عین بز منو نگاه می کنند؟" مش حسین گفت "ای عارف وارسته، ای سرمایهی سلوک سالکان، ای قطب جان عارفان ای داروی جنون عاشقان..." قطب بزرگ حرف مش حسین رو قطع کرد و گفت "دِ خفه شو بگو ببینم چه خبره؟!" مش حسین گفت "ای زبانم لال شود الهی. شایعه شده شما را گیلاس به دست با ماهرخی دیده اند که گل می گفتید و گل می شنفتید و پنداری ورهایی هم می رفته اید." عارف بزرگ در لحظه جامه درید و بر منبر شد و کوتاهترین خطبهاش را خواند:
" اللهم انطقنی بالهدی و الهمن التقوی. خواهران و برادران خود را امر به خفه شدن و نهی از زر زدن می کنم و به شما می گویم که هیچ کسی را در قبر دیگری نمی خوابانند. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته."
و سپس با عصبانیت از منبر پایین آمد و پشت به جمعیت کرد و گفت:
"چار رکعت نماز ظهر کمرمون می زنیم از شر این مردم فضول اللـــــــه اکبــــــــــــــر"