تو یه فیلسوفی رو مثال بزن که خوش و خرم با ۵ تا دافِ ردیف کنار یک استخرِ توپ تو یه هوای آفتابی یه موضوع فلسفی جالب به ذهنش رسیده باشه. حالا اصلا می گیم دافیا خل شدن. بعد مثلا فیلسوفه با خودش بگه آره این دافیا اینجان چه قدر خوبه هوا واقعا ها؟ به به چه استخری چه قدر من حال می کنم هممم.... راستیا زندگی هدفی نداره ها؟ نه می خوام بدونم اصلا امکانش هست همچین چیزی؟ نخیر آقا. در یک هوای ابریِ تخمی رو توالت فرنگی وقتی داشته راجع به هدف زندگی فکر می کرده و همسر خیکی بد اخلاقش با لنگه کفش می کوبه تو در که مرتیکه خرسمبک گمشو بیا بیرون چند ساعته اون تویی صاب خونه دم دره کرایه خونه رو می خواد ناگهان به ذهنش می خوره مثلا شاید واقعا زندگی معنای خاصی نداره.