مدار مغزم را به گونه ای بسته که همه ی زندگی سعی کنم از خودم توله ای باقی بگذارم و ژن ام را منتقل کنم به باغ وحش اش. این را می دانم. برای همین نمی خواهم توله ای پس بیاندازم تا ژنم به درک واصل شود. من از خودم نمی خواهم چیزی باقی بگذارم تا طبیعت را یک بار هم که شده شکست دهم؛ تا دلم خنک شود؛ تا انتقام بگیرم از این همه سگ دو زدن. مشکل اینجاست که او هم دوست دارد از شر امثال من خلاص شود. می ترسد که من با زنی دوست شوم و او را هم قانع کنم که بچه دار نشود. طبیعت دوست ندارد آدمهایی مثل من وجود داشته باشند. خوشحال می شود چوب لاچرخهایی مثل من حذف شوند. من موجودی خطرناکم. همین من را وسوسه می کند توله هایی از خودم باقی بگذارم و تعداد امثال خودم را بیشتر کنم تا بیشتر بترسد؛ تا بیشتر انتقام بگیرم. اما آیا این همان چیزی نیست که طبیعت می خواهد؟ خدایا مرا از این پارادوکس نجات بده. انگار هر جوری بازی کنم بازنده ام.