Thursday, July 15, 2010

اصولا سفر زیاد نمی کنم برای اینکه پاسپورت ایرانی را سطل آشغال هم بیاندازی دو متر آنورتر که بروی دهان باز می کند و می اندازدش بیرون. پروسه ی ویزا گرفتن از تحقیرآمیزترین لحظات زندگی ام است. بعضی وقت ها که مجبور می شوم جایی بروم و برای ویزا که درخواست می دهم، از آن موقعی که دارم به سوال های احمقانه و تحقیرآمیز فرم جواب می دهم (نظیر آیا قصد دارید در این سفر جایی را منفجر کنید؟)، تا آن موقع که مدارکم را به آن جنده ی نفهمِ بداخلاقِ ارث پدر طلبکارِ پشت شیشه (که مرد هم می تواند باشد) تحویل می دهم تا یک روز مانده ی قبل از پروازم که می گویند ویزایت آماده شده است، احساس می کنم دست های پشمالویی به سویم نشانه گرفته شده و کسی با صدای بلند می خندد به من و مدام می گوید بدبخت! هاهاها! بکش! هاهاها! بدبخت. هاهاها!