Friday, June 11, 2010

خدا خسته شد

و خدا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زد که من را بپرستید، من را بپرستید، من را بپرستید و آخر گفت:
"البته من سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهم مگر این که خودشان سرنوشت خودشان را تغییر دهند. سوالی دارید بپرسید جواب بدهم."

از میان قوم فضولی دستش را بلند کرد و گفت "ما که خودمان این را از قبل می دانستیم. پس تو چه به ما می دهی به جای این همه سرویسی که ما قرار است به تو بدهیم؟"

خدا کمی فکر کرد. همهمه در بین قوم پیچید. خدا عصبانی شد و با صاعقه ای همه ی آن قوم را نابود کرد.

جبرئیل گفت:
"بارالاها خودتان را اصلا ناراحت نکنید. چیزی که زیاد است قوم!"

و خدا با عصبانیت گفت:
"بنویس کونی بودند!"