دیگه سنی ازش گذشته؛ از تب و تاب افتاده. به گذشته نگاه می کنه و افسوس جوانی اش را می خوره که چطور مثل باد گذشت. حسرت می خوره به عمری که به جای کنار یار و پیاله ی می در ترس، بدبختی، بیچارگی و سگ دو زدن گذشت. تو دلش را بیشتر نسوزان. بگو خیلی راضی نیستی از زندگی ات. بگو موفق نیستی. بگو تو هم زندگی ات آش دهن سوزی نیست. نگو یه عشق داری زندگیت رو می دی براش. بگو نمی دونی چی کار داری می کنی. بگو هر کی رو هم می شناسی همین رو می گه. بگو "پرسیدن نداره؛ همه همینن! چیزی را از دست ندادی. زندگی ظاهرا همینه. از کسی هم دیگه نپرس این چیزها را. می گویند خیال بافی مسخره ات می کنند..."