همبازی های دوران کودکی ام دو گروه بودند. هر دو گروه کلکسیون اسباب بازی هاشون همیشه تکمیل بود. گروه اول به معنای واقعی کلمه یه مشت بچه لوسِ اَن بودند که هر موقع خونه شون می رفتم سریع "هیلیکوفتر" و ماشین لامبورگینی نارنجی هاشون رو می کردن تو کمدهای شیشه ایشون و درش رو قفل می کردن و ما فقط باید از پشت شیشه دلمون ضعف می رفت براشون. چه قدر دستمال می انداختیم تا بعد از هزارتا وعده و وعید که "اگه بیای خونمون یه قایق پیت پیتی دارم آتیش می زنی راه می ره می دم بهت خوب؟" راضی می شدند که نوک انگشتمون بخوره به ماشین های در شکسته شون. البته هیچ وقت نشد که مثل فیلم "سازدهنی" امیرنادری به خفت کولی دادن بهشون تن بدم. کون سوزیش این بود که موقعی که می اومدند خونه ما بلد بودند چی کار کنند وروجک ها. اونقدر گریه می کردند که مامانم بهترین اسباب بازیم رو به زور از من می گرفت می داد بهشون. قربون صدقه شون هم می رفت انترها رو! یادم نمی ره یه ماشین بی ام و سفید خودم داشتم از انگلیس برام کادو آورده بودند یکی از همین لوس ننرها تونست همینجوری کف بره ازم توله سگ. گروه دوم اما مهربون بودند و تا می رفتی خونشون یهو یه گونی آدمکِ سرباز می ریختند وسط اتاق و مشغول می شدیم به بازی های جنگی. معمولا هم آخر مهمونی با اصرار خودشون یه چیزی هم می دادند ببری خونه بیشتر باهاش دور بزنی؛ "نه ببر من زیاد دارم ها؟ماشین دارم من. ببر بابا. ببر."
بچه ها بزرگ شده اند. از هر دو گروه خبر دارم گهگداری. نمی خوام بگم هر کی موفقه بچگی اش ان بوده. حرف کاملا مزخرفیه. من خودم رو آدم نسبتا موفقی می دونم و فکر هم نمی کنم خیلی هم ان بوده باشم. اما برام سواله که چرا گروه اول در کل آدمهای موفقی اند؛ یا کارهای طراز اول دارند یا مثل خر دارند پول پارو می کنند اما گروه دوم اکثرا آدمهای متوسطی شده اند؛ کارهای درجه دو و سه دارند و هشتشون گروی نهشونه. شاید اما بی ربط هم نبوده باشه.