Monday, May 31, 2010

از جملات پدر

دانشجو بودم. با یکی از دوستانم در اتاقم بحث می کردیم؛ راجع به وجود خدا. همه ی همسالهای ما مشغول بالا پایین رفتن بودن ما مشغول چی بودیم. دیر وقت بود. من در ردش دلیل می آوردم و دوستم در وجودش. کار به جاهای حساس رسیده بود. هر دو یه کم صدامون رفته بود بالا و بعضی وقت ها تکه های درشتی به هم می انداختیم. عصبانی شده بودیم و حرف همدیگر رو اصلا نمی شنیدیم. یکهو صدایی از پنجره ی طبقه ی پایین آمد که من را صدا می زند. گفتم به دوستم "خفه شو ببینم کیه." گفتم "بله؟" بابام بود. با لحن عصبانی ای داد زد که:

"پدر جان رد وجود خدا به همان اندازه ی اثبات وجودش سخته. دیوانه شدم از دست جفتتون. بگیرید بخوابید!"

اون شب آخرین باری بود که سعی کردم کسی رو قانع کنم که خدا وجود نداره. با دیدن سایت داوکینز یاد این خاطره افتادم.