Saturday, May 22, 2010

راه صبح

بله کوچولوهای من ایران آخر سر نجات پیدا می کنه. منجی ایران اما اسمش کاوه نبود که؟ اتفاقا آهنگر هم نبود که؟ اسمش مژگان بود. رقاص بود. چه رقاص لوندی. هممممم‍‍‍‍! مژگان، این شیرزن بیشه ی شیران، تصمیم می گیره یک تنه بره و آقا خامنه ای رو عاشق خودش کنه. آقا عاشق می شه، عقل اش رو دوباره بدست میاره، دست از سر این تخت و تاج لعنتی بر میداره و با مژگان می ره وسطای جنگل های سیسنگان. تا آخر تاریخ، روز و شب آقا برای مژگان تار می زنه و مژگان هم برای آقا قر می ده. آقا با تبرش چوب خورد می کنه و مژگان هم برای آقا آتیش درست می کنه.‌ آقا و مژگان ابدی می شوند. اما نترسین. بوی خوش مژگان و آتش، ایران را برای همیشه بیمه می کنه. خون از دماغ کسی نمیاد و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.