Tuesday, November 10, 2009

تنبیه کودکی

مادر شروع کرد به بازگو کردن داستان. ناگهان ابروان بلند و پر پشت پدر چون امواج طوفانی دریا در هم فرو ریخت. چشمانش مثل شمع ای که دود می کند باریک و کشیده شد. تو گویی همچون گاو نری است که هر لحظه ممکن است برخیزد و پسر بچه را از هم بدرد. نگاه اش به آرامی از تخمان چشم پسرک برداشته شد و به کتابش دوخته شد. سکوتی عمیق برای دقایقی متمادی اتاق را پر کرد. پسرک که انگاری تازه عمق خطای اش را دیده با نفس های بی وقفه اش سکوت را هر لحظه برای مادرش غیر قابل تحمل تر می کرد.

- "برو."

پسرک به خواهر کوچکترش که چشمان ضعیف و عینک ضخیمی داشت بعد از باختن بازی شطرنج از روی عصبانیت گفته بود "چهارچشمنگولی‌!". این پاسخ کوتاه پدرش به همراه آن نگاه سنگین تلخ ترین تنبیه ای بود که به عمرش چشیده بود. هنوز هم که هنوزه پشت تخمان چشم پسرک درد می کند، دردی بازدارنده تا باقی عمرش.