Friday, July 14, 2006

حسن اون ۵ ثانیه که رو اوج جقی واقعا لحظه ی رویارویی با حقیقته ها
اولش واقعا همون خالی بندی با دوست دخترت شروع می کنی خیلی متمدن
یواش یواش که نزدیک می شی به اون ۵ ثانیه یهو مامان دوستت پیداش می شه
سریع می کنی اش که برسی به دوست دخترت یهو دوست دختر دوستت میاد
دختر عموت و دختر خالت و دختر بغل آسانسور و استادت و کارگر خونت به ترتیب عین عکس های شهر فرنگ میان تو ذهنت دونه به دونه سریع یه کسی می دن و تو هم هی خط می زنی شون. اما تموم شدنی که نیستن که.
هیچی وقت تموم و یه مشت شرمندگی یه دوست دختر عصبانی با یه چاقوی قصابی بزرگ