قبل از اینکه ریق آخر را سر بکشم دلم می خواهد به یکی از دهات دور افتاده ایران بروم. به یکی از این مدارس ابتدایی محروم که پسرهایشان همه شان کچل می کنند و کپی هم اند و دخترهایشان روسری های گل گلی دارند و کلاسهایشان مختلط است. قد و نیم قد پنج نفری روی یک نیمکت می نشینند و با ادب به حرف معلم گوش می دهند چون «آقابزرگمان گفته اند تحصیل علم خیلی مهم است». این مدارسی که پسرهایشان دلشان می خواهد دانشمند بشوند و تعداد زیادی لوله ی آزمایش با رنگهای مختلف داشته باشند، و یا یه تلسکوپ به اندازه قدشان. دخترهایشان دلشان می خواهد دکتر شوند و گوشی طبی داشته باشند و روپوش سفید بپوشند. بچه هایی که پای تخته سیاه ضربان قلبشان می رود روی ۱۲۰ و لبشان را مدام گاز می گیرند و درسی که دیشب هزار بار خوانده اند را به یکباره از یاد می برند. دلم می خواهد برم یکی از این مدارس و معلمی کنم.