از اول هم فیزیکدان کس خلی بود. حرف هایی می زد که سر و ته نداشت. زنش ترکش کرد. کارش آخر به تیمارستان کشید بیچاره. روزی به سراغش رفتم. با اشتیاق حرف می زد. می گفت قانون بقای انرژی می تواند نقض شود. هر کار کردم حواسش را پرت کنم باز هم مجبورم کرد به حرف های هشت من یه غازش گوش کنم. با عجله دست به موهاش کشید و عین کس خل ها به هم زدشون و گفت:
" نه تو ببین. ببین خیلی ساده است. من و تو در یک اتاق بسته با هم نشسته ایم. خوب؟ خوب؟ من حالم خراب است. انرژی ام کم است. تو با من حرف می زنی و به من امید زندگی می دهی. من حالم بهتر می شود. انرژی ام بیشتر می شود. اما تو هم حالت بهتر می شود. تو هم انرژی ات بیشتر می شود. تو هم خوشحال تر می شوی. این مگر نقض قانون بقای انرژی نیست؟ هان؟ نه؟ درست نمی گم؟ تو رو خدا راست نمی گم؟"
گفتم: "درست می گین استاد. جالبه. تا حالا بهش فکر نکرده بود. اما سخت نگیرید استاد. استراحت کنین."
چشمانش رو بست و زیر لب گفت: "عجیبه. عجیبه..."
" نه تو ببین. ببین خیلی ساده است. من و تو در یک اتاق بسته با هم نشسته ایم. خوب؟ خوب؟ من حالم خراب است. انرژی ام کم است. تو با من حرف می زنی و به من امید زندگی می دهی. من حالم بهتر می شود. انرژی ام بیشتر می شود. اما تو هم حالت بهتر می شود. تو هم انرژی ات بیشتر می شود. تو هم خوشحال تر می شوی. این مگر نقض قانون بقای انرژی نیست؟ هان؟ نه؟ درست نمی گم؟ تو رو خدا راست نمی گم؟"
گفتم: "درست می گین استاد. جالبه. تا حالا بهش فکر نکرده بود. اما سخت نگیرید استاد. استراحت کنین."
چشمانش رو بست و زیر لب گفت: "عجیبه. عجیبه..."