Tuesday, September 13, 2011

غربتی که اینجاست


تهران یک کارگاه ساختمان سازی بزرگ شده است. خانه های زیبای کودکی ام تبدیل به برج های بد ترکیب زشتی شده اند با ساکنینی فرازمینی که شاید تنها حرف مشترکشان با من پول باشد. هر چه حساب می کنم چه کسی از چه راهی با چه شغلی می تواند در چنین وضعیتی این خانه ها را بخرد به جایی نمی رسم. گویی ریاضیاتِ خرج و دخل آدمها در این شهر به نقطه ی تکینگی رسیده است. مرا چه شده چرا در کوچه های کودکی ام، همان جایی که هر جمعه هفت سنگ بازی می کردم، همانجایی که عاشق اولین دختر زندگی اش شدم، چنین احساس غریبگی می کنم؟

سرِ صبح، شیشه ی اتوبوس سریع السیری، غم دنیا در اشک جوانی رعنا را منعکس می کند. سرِ ظهر راننده ی مستاصلی در ترافیک میرداماد به یکباره ضجه و فریادِ دیوانگی می زند. عصرِ آفتابی زیبایی، گشت های ارشاد دختران و پسران جوانی را در بام تهران به اسارت می برند. بانگ اذان مغرب، فرشتگانی در فرشته از سر فقر اتو می روند. بچه ی فقیری زیر نور رستوران کابوکی تجریش مشق شب می کند. گویی آخرالزمان است. هر جا نظر می کنم رویاهای بلندِ بازگشت را می بینم که دانه دانه مانند برجهای تجارت جهانی در هم فرو می ریزند.