ای کاش بدبختیام از سیاست و سیاستمداران ایران فقط گفتار و اعمال شرمآورشان به تنهایی بود. ای کاش محدود به زمان و مکانشان بودند. ای کاش میتوانستند فقط در یک جای مشخصی به اسم ممکلتم برینند. ای کاش حداقل یک جایی بود به اسم خانه، خانواده یا فامیل که میشد با خیال راحت در را بر روی این لجنها بست و از شرشان خلاص شد. ای کاش تکلیفت روشن بود؛ الان اگر این در را ببندی دیگر پایت در گه نمیرود. یا اگر از این مملکت بیرون رفته باشی یا اصلا اگر مرده باشد دیگر جای نگرانی نیست. حرص آدم در میآید که اینقدر قدرتمندند، اینقدر قطبی کنندهاند، که وقتی خودشان نمیتوانند، نفوذ ایدههایشان میتواند روابط عمیقت با دوست یا خانواده یا آشنایی که گاهی مدتها زمان برده است را سر بحثی هیچ و پوچ شکرآب کند. بعد از جر و بحثی اعصاب خورد کن و دو سه تا متلک زشت که جایشان مدتها روی مغز میسوزد، رابطهای که معلق در هوا چرخ میخورد، حس تنفری که چند برابر سیاهتر شده است، تنها یک جا مینشینی، یک قلپ از چایی بیرنگت می خوری، به دوردست های غمانگیز نگاه می کنی و از خودت می پرسی که دیگر چه سوراخی ممکن است باقی مانده باشد که سیاست ایران فرو نکرده باشد؟
Monday, May 30, 2011
Sunday, May 29, 2011
دوستی به زبان ساده یعنی اینکه من از تو خوشم میآید تو هم از من خوشت میآید، بیا بیشتر با هم باشیم تا بیشتر خوشمان بیاید. نمیدانم چطور یا چه زمانی این ایده در ذهنمان مطرح میشود که از یک جایی به بعد میتوانیم یا حقی داریم طرفمان را به نحوی وادار کنیم که تغییر کند، جوری رفتار کند که قبلا نمیکرد، جوری فکر کند که قبلا نمیکرد، تا ما باز هم بیشتر خوشمان بیاید. به خودمان هم میگوییم خوب دوستی است دیگر؛ دو طرف دارد. صبر کن یک لحظه! این دیگر دوستی نیست؛ دو طرف ندارد؛ یک طرف دارد؛ دیکتاتوری است؛ سوء استفاده است؛ خودخواهی است؛ به اسارت گرفتن است؛ ظلم است؛ نقض فرض اول همان دوستی است؛ جِر زدن است.
Thursday, May 26, 2011
Thursday, May 19, 2011
جک-این-د-باکس
برای کدام آینده؟ آن هفتاد تایی که به قتل رسیدند، آن هشتصد تایی که در زندان های دسته جمعی و انفرادی آرزوی مرگ کردند، آن هایی که در یک روز هفت بار بهشان تجاوز شد، میلیونها آدمی که امیدشون به آینده له شد، همه ی اینهایی که می گویی "اگر" ظلمی بهشان شده، این همه برای کدام آینده ی روشن عفو کنند؟ برای آینده ای که تو هوس کرده ای دوباره نقش نخودی سیاستش را بازی کنی؟ می خواهم بدانم اگر یکی از همان نوشابه ها ماتحت خودت یا بچه ات هم رفته بود باز هم از عفو کردن ظلمی که به نظام و رهبری رفته سخن می گفتی؟ شرودر اشتباه می کرد. تو نه سیاستمدار خوبی هستی و نه فیلسوف خوبی. تاریخ انقضایت سر آمده؛ برگرد به جعبه ات سید.
Sunday, May 15, 2011
ارزش خوشحالی
معلم تنبل انشا که زحمت کمی فکر کردن به خودش را نمی داد روی تخته نوشت "علم بهتر است یا ثروت". معلم تنبل نمی دانست که ناخواسته نطفه ی دروغی را می بندد که می تواند آثاری تباه کننده داشته باشد: "یک چیزی، مفهومی، کاری در دنیای واقع وجود دارد که بهتر از آن دیگریست؛ ارزشمندتر است و برای همه هم ارزشمندتر است و باید هم باشد." ارزشهایی که با سرنگ "آموزش" به مغزمان تزریق شد مدام یادآوری می کرد که کارهایی بهتر از کارهای دیگر است. یک چیزهایی ارزش دارد. یک چیزهایی بی ارزش است. اگر در کاری با استعداد هستی که ارزشمند است، آفرین و نمونه ی دیگران می شوی. اگر خوب نیستی باید تلاش کنی که در این چیزی که آدمی، تلویزیونی، رادیویی، کتابی روزنامه ای، خری، الاغی ارزش قرار داده است بهتر شوی.
با خودم فکر می کنم چقدر بی خود وقت و انرژی ام تلف شد. چقدر بی خود زجر کشیدم. چقدر درگیری پیدا کردم با خودم و دیگران تا دانه دانه آجر کجی را که در مغزم گذاشتند صاف کنم. هر کاری که کردم را نگاه کردم ببینم برای چه می کنم و به دنبال چه ام. عین آدمی که فهمیده است شیزوفرنی دارد، به هر کس و هر چیز شک کردم. آیا لذت این کاری که می کنم ذاتی است یا کسبی؟ آیا لذت می برم چون مغزم را این طوری سیم پیچیده اند یا لذت می برم چون به من گفته اند باید لذت ببرم؟ تا آنجایی که کمی مانده بود به درماندگی مطلق. که دیگر نشستم و با خودم گفتم اگر بخواهم این طور پیش بروم و به هر چیزی اینطوری شک کنم شاید آخرش الکلی شوم. با خودم گفتم قدیمی ترین لذتی که به یاد دارم کی بود؟ تا یادم آمد برای چه آن تابستان با آن همه شوق و ذوق می رفتم و زیر درختان آن پارک رویا می بافتم. با خودم گفتم از آن قدیمی تر لذتی را به یاد ندارم. بهتر است به همان بچسبم و شک را کنار بگذارم.
ای کاش دردسر به اینجا ختم می شد. با هیپنوتیزمشان به مغزمان خوراندند که نه تنها ارزشها مطلق اند و همه باید به دنبال ارزشهایی از پیش تعیین شده بدوند، بلکه آخرین ضربه ی کاری را هم وارد کردند که می گفت "در دنبال کردن این ارزشها باید بهترین هم باشی". در پروسه ای که آموزش نام داشت، نه تنها استعدادهای دیگر آنهایی که هیچ علاقه ای به ارزشهای از پیش تعیین شده نداشتند به هدر رفت، آنهایی هم که استعدادی در آن ارزشها را داشتند آنچنان به شلاق گرفته شدند که خیلی ها در میانه ی راه نفس بریدند و به قولی "زده شدند". از خودم می پرسم این آموزش شاید اصلا وجود نداشت خیلی نتایج بهتری گرفته می شد. حداقل عده ای آموزش ندیده ی سالم تحویل اجتماع می شدند نه عده ای آموزش دیده ی سرخورده.
بودند البته عده ای از معلم هایی که لیبرال تر بودند و می گفتند "هر کاری که دوست دارید بکنید." اما بعدش همانها هم گند می زدند و می گفتند "اما در همان کار بهترین باشید." سر همین بهترین بودن چقدر سختی کشیدم. دلیلش هم ساده بود: نبودم. در آن کاری که می کردم بهترین نبودم. این ارزش که در کاری که می کنی باید بهترین باشی در مقطعی از زندگی آنقدر سرخورده ام کرد که نزدیک بود رویایم را از دست بدهم. تا به خودم آمدم و از خودم پرسیدم "هی فلانی، مگه این کاری نیست که دوست داری؟ مگه این رویای بچگی ات نبود؟ خوب دیگه بقیه اش مگه مهمه؟ بدترین هم باشی باز هم همان کاریه که دوست داری و دوست داشته ای. چه ارزشی بهتر از این؟ چه کار داری به بقیه؟"
شاید از نگاه دیگران مثل عقب افتاده ای به نظر آید که ساعت هاست که در اتاقی نشسته است و دارد پازلی درست می کند که آدم تیزهوشی در پنج دقیقه حل اش می کند. اما باز هم خوشحال است از صرف انجام آن کار. مهم نیست چقدر طول می کشد. مهم نیست که چقدر پازلش سخت است. مهم نیست که پازلش را اصلا بتواند حل کند. مهم نیست که اصلا کسی اهمیتی می دهد یا نه. هیچ چیزی مهم نیست به جز برق خوشحالی و لذت واقعی که به هنگام انجام آن کار در چشمانش می افتد. چه ارزشی بالاتر از این؟ گور پدر بقیه و ارزشهایشان با هم.
با خودم فکر می کنم چقدر بی خود وقت و انرژی ام تلف شد. چقدر بی خود زجر کشیدم. چقدر درگیری پیدا کردم با خودم و دیگران تا دانه دانه آجر کجی را که در مغزم گذاشتند صاف کنم. هر کاری که کردم را نگاه کردم ببینم برای چه می کنم و به دنبال چه ام. عین آدمی که فهمیده است شیزوفرنی دارد، به هر کس و هر چیز شک کردم. آیا لذت این کاری که می کنم ذاتی است یا کسبی؟ آیا لذت می برم چون مغزم را این طوری سیم پیچیده اند یا لذت می برم چون به من گفته اند باید لذت ببرم؟ تا آنجایی که کمی مانده بود به درماندگی مطلق. که دیگر نشستم و با خودم گفتم اگر بخواهم این طور پیش بروم و به هر چیزی اینطوری شک کنم شاید آخرش الکلی شوم. با خودم گفتم قدیمی ترین لذتی که به یاد دارم کی بود؟ تا یادم آمد برای چه آن تابستان با آن همه شوق و ذوق می رفتم و زیر درختان آن پارک رویا می بافتم. با خودم گفتم از آن قدیمی تر لذتی را به یاد ندارم. بهتر است به همان بچسبم و شک را کنار بگذارم.
ای کاش دردسر به اینجا ختم می شد. با هیپنوتیزمشان به مغزمان خوراندند که نه تنها ارزشها مطلق اند و همه باید به دنبال ارزشهایی از پیش تعیین شده بدوند، بلکه آخرین ضربه ی کاری را هم وارد کردند که می گفت "در دنبال کردن این ارزشها باید بهترین هم باشی". در پروسه ای که آموزش نام داشت، نه تنها استعدادهای دیگر آنهایی که هیچ علاقه ای به ارزشهای از پیش تعیین شده نداشتند به هدر رفت، آنهایی هم که استعدادی در آن ارزشها را داشتند آنچنان به شلاق گرفته شدند که خیلی ها در میانه ی راه نفس بریدند و به قولی "زده شدند". از خودم می پرسم این آموزش شاید اصلا وجود نداشت خیلی نتایج بهتری گرفته می شد. حداقل عده ای آموزش ندیده ی سالم تحویل اجتماع می شدند نه عده ای آموزش دیده ی سرخورده.
بودند البته عده ای از معلم هایی که لیبرال تر بودند و می گفتند "هر کاری که دوست دارید بکنید." اما بعدش همانها هم گند می زدند و می گفتند "اما در همان کار بهترین باشید." سر همین بهترین بودن چقدر سختی کشیدم. دلیلش هم ساده بود: نبودم. در آن کاری که می کردم بهترین نبودم. این ارزش که در کاری که می کنی باید بهترین باشی در مقطعی از زندگی آنقدر سرخورده ام کرد که نزدیک بود رویایم را از دست بدهم. تا به خودم آمدم و از خودم پرسیدم "هی فلانی، مگه این کاری نیست که دوست داری؟ مگه این رویای بچگی ات نبود؟ خوب دیگه بقیه اش مگه مهمه؟ بدترین هم باشی باز هم همان کاریه که دوست داری و دوست داشته ای. چه ارزشی بهتر از این؟ چه کار داری به بقیه؟"
شاید از نگاه دیگران مثل عقب افتاده ای به نظر آید که ساعت هاست که در اتاقی نشسته است و دارد پازلی درست می کند که آدم تیزهوشی در پنج دقیقه حل اش می کند. اما باز هم خوشحال است از صرف انجام آن کار. مهم نیست چقدر طول می کشد. مهم نیست که چقدر پازلش سخت است. مهم نیست که پازلش را اصلا بتواند حل کند. مهم نیست که اصلا کسی اهمیتی می دهد یا نه. هیچ چیزی مهم نیست به جز برق خوشحالی و لذت واقعی که به هنگام انجام آن کار در چشمانش می افتد. چه ارزشی بالاتر از این؟ گور پدر بقیه و ارزشهایشان با هم.
Wednesday, May 04, 2011
رادیو صبحگاهی
آخرین باری که با کشتن یک نفر دنیا مکان امن تری شد کی بود؟ ... [خشش خشش] ... می تواند از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شود. مفهومی خاورمیانهشمول است که از بین نمی رود بلکه با سقط شدن یکی، این خاصیت به نزدیک ترین مرد دیگر فامیل منتقل می شود. مهم و کلیدی است وعدم آن موجب برچسب جندگی است. زن، این جنسِ درجه دو هر لحظه و هر زمان صاحبی ثابت و مشخص دارد. زن این جنس بدشانس ... [خشش خشش] ... وقتی ارضا می شه شروع می کنه به گریه کردن. آقای دکتر می خواستم بدونم نرماله؟ ... [خشش خشش] ... دنیای حماقت، اداره کنندگانش مشتی احمق، تلویزیون و رادیواش اشاعه کننده ی فرهنگ حماقت! احساس غربت می کنم در این دنیا بین این مردم ... [خشش خشش] ... روشن فکری، شاید حداکثر ۳۰۰ سال عمر داشته باشد. حسادت اما قدمتی میلیون ساله دارد. حسادت در تار و پود انسانها تنیده شده است. روشن فکری اما هنوز جذب پوست مغزمان هم نشده است. در جنگ حسادت و روشن فکری، متاسفانه حسادت معمولا پیروز میدان است. ...[خشش خشش] ... آدم نباس یه تجربه ی تخمی زندگیش رو به قانون هرگز و هیچ وقت و ابدا و اینا تبدیل کنه. باس که یُخده بیشتر فک کنه. آدم باس که اینقد خر نباشه ... [خشش خشش] ... بنا بر آخرین تئوری های اخترشناسی دنیا در حال شتاب گرفتن است و هیچ وقت هم به آخر نمی رسد. این را خودم هم می دانم. حالا خفه شو و بذار به دردم بمیرم ... [خشش خشش] خودش را شناخت؛ خشن، قدرتطلب، خودخواه. خدایش را شناخت ... [خشش خشش] ... نیاز است؛ در ناامیدی، در مستاصل بودن نیاز است؛ نیاز به اینکه آدم از یک کسی که سنش خیلی بیشتر است و کارش هم خیلی درست است بشنود: "نگران نباش. همه چیز درست می شود. خیلی نگرانی. بی خود نگرانی. درست می شود. همه چیز درست می شود." آدم با خیال راحت سرش را روی شانه اش تکیه بدهد و مدتی چشمانش را ببندد تا شانه های بلند و محکمش دوای دردش کند... [خشش خشش] رو کرد به او و گفت: "عزیزکم تو در بازی شطرنج هم که قوانین ثابتِ مکتوب خودش را داشت و همه هم از حفظ بودند و تا دو حرکت بعدش را هم می توانستی پیش بینی کنی، آخر سر مات می شدی. رابطه که دیگر جای خودش را دارد. بیا بیا بشین استراحت کن یه کم. می فهممت خسته ای. مات مانده ای. خسته ای" ... [خشش خشش] ... و واقعا پستان بهترین خلقت خداوند است. خداوند عبارت احسن الخالقین را بعد از ... [خشش خشش] خسیسها در احساساتشان هم خسیس اند... [خشش خشش] ... "خوب البته نوشتن یه تمایله به افشا شدن." نقاب هر نویسنده ای سوراخ داره. هر نویسنده ای بالاخره خودش رو لو می ده ... [خشش خشش] در توصیه ای به مریدانشان فرمودند "خوب لباس بپوش، به سر و وضعت برس، بوی خوب بده و در عین حال دیگران را هم با شکل ظاهریشان قضاوت نکن." ... [خشش خشش] ... مشتی ساده لوح دنیا رو با فیلم های هالیوودیشان اشتباه گرفته اند! ...[زارت]
Tuesday, May 03, 2011
Subscribe to:
Posts (Atom)