"خواب عجیبی است. یک ماه است که هر شب می بینم. رستورانی پر از آدمهای جورواجور؛ کنار خانه ام است. کنار شیشه زوج نوجوانی است. دخترک با لبخند به پسرکی که با حرکات سریع دستش انگار دارد هیجانانگیز ترین داستان زندگی اش را تعریف می کند زل زده است. آنورتر جمعی از مردانی است که آنقدر مست شده اند که معلوم نیست قرمزی صورتشان از میزان خنده شان است یا شرابشان. آن ته زوج جوانی که به تلاشهای بی حاصل کودک یک ساله ای که با چنگالش ماکارونی بلند می کند با لبخند خیره شده اند و گهگاه از خنده ریسه می روند. آن گوشه، کنارشان زنانی میانسال اند که انگار دوره ی ماهانه شان است. کمی آنورتر خانواده ی جاافتاده ای که خیلی با دیسیپلین غذا را می جوند و در تايید کیفیتش مدام سر تکان می دهند و ابروانشان را بالا می برند.
در بین این همه دختری تنها پشت میزی کوچک نشسته است. گیلاس خالی شرابی کنارش است. دست اش را زیر چانه اش زده است. خسته و بی حوصله است. چشمانش انگار خمار است. به پنجره خیره شده است. من را نمی بیند انگار. ناگهان تفنگ کُلتی از کیفش در می آورد به سمت دهانش می برد و مغزش را به سقف می پاشد. شیشه ی لیوان کنارش بر زمین می افتد و صد تکه می شود. رستوران ناگهان ساکت می شود. مردم همه انگار دختر جرمی مرتکب شده با اخم به جسدش نگاه نفرت انگیزی می کنند و بعد از مدتی سر بر می گردانند و دوباره به گفتگو و غذای خود ادامه می دهند و همه چیز عادی می شود. گارسونی با زمین شور می آید و خون ها را مثل میز ها به تندی جمع می کند و نفر دیگری دخترک را کشان کشان به بیرون می برد و داخل سطل آشغال بزرگی جلوی چشمانم می اندازد و من انگاری که نیم ساعت زیر آب بوده ام نفس زنان از خواب می پرم..."